221. گرمه پشتم، با تو یه تیمم ..

ساخت وبلاگ

توی این سرشلوغیا، بالاخره فرصتی پیش اومد و با علی (علی خودمون نه) حرف زدم. هرچند کوتاه و مجازی و از راهِ دور اما همین که تونستم برای چند لحظه حالشو بهتر کنم، همین که بهم گفت خوشحال شده از اون حرفم، منم حس بهتری پیدا کردم. دلم می خواست بغلش می کردم، میذاشتم گریه کنه تا یکم آروم شه اما اینو سپردم به آوا که کنارشه. گاهی فکر می کنم چقدر دنیای مردونه سختگیر و غیرمنعطفه که توی بدترین شرایط هم بهت اجازهٔ گریه رو نمیده! به ظاهر آروم بود و همون آرامشِ توی حرفاش، با علم به اینکه چه دردی رو تحمل می کنه، بیشتر آتیشم می زد و دندونامو روی هم فشار میدادم که صدای گریه‌م بلند نشه موقع حرف زدنش. دعوتش کردم اپریل تورنتو همو ببینیم. گفت معلوم نیست کِی اما به زودی باید بره و وقتی دلیلشو گفت، بعدش کلی فحش دادم به خودم بابت این دعوت.

کامنتاتونو می خونم و می دونم که شما هم این روزا پیِ آدم های خوشحال می گردین. ازم می پرسین خوشحالی پیشِ توئه؟ حتماً هست، تو و غم؟ آخه مگه میشه تو خوشحال نباشی؟ .. فکر می کنم، به اینکه خوشحالی هیچ ارتباطی به طبقه و سطح زندگیِ آدم ها نداره. .. و به این نتیجه می رسم که بله همه می تونن که لحظاتی یا روزایی خوشحال نباشن. همه! در این مورد توضیحی نمی تونم بدم که کاش می تونستم. ازم می پرسین پس خوشحالی پیشِ کیه، توو دستای کیه، توو قلبِ کیه، روی لبای کیه؟ .. خوشحالی! این حس غریب رو آخرین بار وقتی عمیقاً حس کردم که راستین به هوش اومد. چقدر زمان گذشته؟ بیشتر از ۵ ماه! .. و پیش از اون، پیش از حادثهٔ شب آخر، من دو ماهِ تموم بعد از همهٔ زجر و دوریِ یک سال قبل، خوشی و جریانِ زندگی رو توی روزا و شبای تابستونیِ تهران توو اون خونه لمس کردم. .. دیروز زنگ زدم امیر تولدشو تبریک گفتم و یکم حرف زدیم. گفتم کم پیدایی چقدر؟ .. ایران نبود. سرونازم که بعد از فارغ التحصیلیش الآن حدوداً یک ماهه دیترویت پیشِ دوقلوهاست و می خواد همین جا تخصص بخونه. فکر نمی کنم هیچکدومشون دیگه برگردن. نه ایران، و نه پیشِ هم! می دونم چقدر همدیگرو دوس دارن ولی پیچیدگی رابطشون از کنترل خارج شده و کاری از دستم برای رفیقم برنمیاد. تا خودشون چی بخوان .. سروناز ازم می پرسه حالت چطوره؟ می خندم. صداش یه ذره هم شوخی نداره. میگه جدی پرسیدم! سروناز که جدی بشه یعنی حتماً یه چیزی داره اذیتش می کنه، حتماً یه مشکلی هست. میگه چجوری تحمل می کنی رابطهٔ این مدلی رو؟ اون یخِ بی احساسه، تو دیگه چرا؟ .. بعد من فکر می کنم این وسط اونی که بی احساسه کیه؟ منم یا تو؟ غرورِ تو یا بی تفاوتیِ من؟ ..

از پشت تلفن صدای لیتو میاد .. (دلم تنگ شده خیلی برای شبای شهرم/همون شهری که گذاشت ما در به در شیم) .. این حسو دوست ندارم. این حسی که توی سرم داد می زنه و بهم میگه از اون شهری که دوسش داشتم، توش خاطره داشتم و عاشق سکوت شباش و خوشیامون زیرِ پوستش بودم، از اونجا و همهٔ متعلقاتش، از چناران و ثروتی و "د" شمالی و همهٔ خونه هام و غیره متنفر شدم! حسی دارم که از برگشتن منزجرم می کنه و به موندن تشویقم! من اونقدر اون خونه رو دوس دارم و به برگشتن بهش امیدوار و دلخوش بودم که دوستای اینجا و اونجا بهم می گفتن دیوونه ای از برگشتن حرف می زنی؟ اما حالا با همهٔ عشقم به اون خونه دیگه حتیٰ نمی خوام به برگشتن فکر کنم و هر چی می گذره اون امید به اینکه بازم یه روزی صبح توی خونهٔ ستون مرمری چشم باز کنم و ببینم درِ تراس از دیشب باز مونده و بادِ خنکِ صبح تابستون روحمو زنده کنه و صورتِ غرق خوابشو که فرورفته بینِ بالشا ببوسم و سافاری رو ببرم پیاده رویِ صبحگاهی، امید به تکرارِ شب بیداری های خونهٔ پدری با خودش و شنیدن حرفای قشنگش و تماشای آرامش شهر از اون بالا، به شنیدن صدای نتای پیانو و بوی رُزای هرروزهٔ خونهٔ مامان، به تکرار دورهمی های تالار آیینهٔ رستوران دیوان که بازم آخر از همه برسیم و غر بشنویم و عرفان از اون نگاها بهشون بندازه و بخندیم، امید به تکرار همهٔ اینا داره کمرنگ و کمرنگ تر میشه. کاش زمستون ۹۸ از تقویم حذف می شد و هرگز وجود نداشت، کاش هیچوقت ۲۰۲۰ نمیشد .. . مامان میگه تو روزای بدتر از این هم داشتی، پشت سرشون گذاشتی که حالا اینجایی، نذار بهمت بریزن. .. راست میگه، نه نمی ذارم .. نمی ذارم همهٔ این اتفاقای بد زندگیمو اینجوری تحت تأثیر قرار بدن .. من ترجیح میدم همونی بشم که اوجِ دغدغه‌ش پیدا نشدن بلیت فرست کلاس و پرایوت جیم و کارواشِ برج و برق افتادن ماشینش و رنگ اسکی گلاوزش بود که چون کالکشن جدید نرسیده، با اسکیس هاش ست نیستن. حاضرم بازم همون باشم ولی غمِ علی اینجوری دلمو نلرزونه، اینجوری با شنیدن صدای برادرم بغض نکنم، اینجوری حساس نشده باشم، اینجوری متنفر نشده باشم از اون شهر ..! اما من اپریل میرم و حالم خوب میشه. سروناز و دوقلوها میان، گلی و مرمر و روژین میان، امیربهادر و نیکان که اونجان، دلارام و بردیا شاید بیان، عرفان؟ نمی دونم! می پرسم اما جواباش امیدوارکننده نیستن. بعد از رفتنِ "پ" چند روزی تنها رفته بود لواسون. از اون وقتایی بود که جز من جواب تلفن کسی رو نمی داد. آرش زنگ زد، عصبانی، که ازش خبر داری؟ گفتم خوبه، بذار تنها باشه. این مدت خیلی تحت فشار بود. واقعاً لازم داره استراحت کنه. یکم داد و بیداد کرد و کلی فحش داد که نگرانمون کرده و این چه کاریه باز! جوابِ بابا رو هم نمیده. کار که بچه بازی نیست. .. نمی دونم چرا خنده‌م گرفته بود از دستِ عرفان که سر اون قضیه لج کرده با عموش و پاشو اون شرکت نمیذاره! این روزا توی موقعیتای جدی که یکی عصبانیه بیخودی خنده‌م می گیره. فکر کنم قضیه همون سیستم دفاعیِ ذهنمه که اینجوری می زنه جاده خاکی! برای اینکه نخندم و عصبانی ترش نکنم بهش اطمینان دادم حال عرفان خوبه و امروز فردا برمی گرده، درمورد کارِ اونورم چیزی نمی دونم و گفتم کوچولوشونو ببوسن و مواظب خودشون باشن. .. اپریل بیان شاید بینمشون. نگرانیشو می فهمم. خیلی خوبم می فهمم! اصلاً کی بهتر از من از نگرانیِ آرش خبر داره؟ کی بیشتر از آرش اینجور وقتا دلگیر میشه از برادرش؟ اما با این بیخیالیای عرفان، مگه کاری هم از دستم برمیاد؟ الآنم که برگشته، موقتاً به کارمندای تهران گفته نیان که سلامتیشون به خطر نیفته ولی کارو تعطیل نکرده. اما ماهشهر فعلاً کارا پیش میره و اگه اتفاقی نیفته، داره روی غلتک میفته. داشتم به راستین می گفتم که پس نتیجه می گیریم همهٔ این کارشکنیا زیر سر "پ" بود. می خندید که حرص نخور بابا اون دنبال عشق و حالشه، عرفانم یکم قاطی می کنه ولی تهش به هیچ جاش نیست. گفتم آره عین خودت. باز می خندید دیوونه! نمیگم عمدی ولی "پ" زیاد گند می زد و بدون هماهنگی با عرفان کارایی می کرد که وقتی می شنیدم حتیٰ منم می فهمیدم خریت کرده.

این داستان استیت الکشن ایالات متحده که موقتاً جمع شه، اگر اوضاع خوب پیش بره من بلیت خودم و سافاری هم گرفتم و درواقع دعوت یاسی رو قبول کردم. به بابا هم گفتم کلید خونه برام بفرسته یا هتل بگیره برام تو تورنتو و یه ماشین. کلی شوخی کرد باهام و خندیدیم. خیلی خوبه که دیگه پالس منفی ای ازش راجع به عرفان نمی گیرم و پای لیلی از زندگیم قطع شد. .. دیگه از بقیه هم نپرسیدم که میان یا نه، حتیٰ راستین که این مدت زیاد حرف زدیم و جلسات فیزیوش هنوز ادامه داره و می دونم که اون تایم از سال، یعنی اپریل، تایمِ توو خودش رفتن و عجیب شدنشه. اما من میرم و بودنِ بعضی موجودات نفرت انگیز تورنتو رو هم تحمل می کنم. به اضافه خیلی از بچه های مایورکا و ایبیزا. وجودِ کثیفشونو تحمل می کنم چون یاسی می خواد منم باشم، چون می خوام بعد از ۳ ماه بُهت زدگی خوب باشم. حتیٰ اگر کیمیا جلوم رژه بره. اگر "ر" خواهر صبا، شادان، "د"، "الف"، اون یکی آرش، یا هر کس دیگه ای که ربطی به عرفان داشته و نداشته، هر کسی که از خودش و خونوادش و ضبط و ربطش متنفرم اونجا باشه. میرم و هیچ اهمیتی به هیچکسی نمی دم. سخته، خصوصاً حالا که نفرتم بیشتر شده اما همونطور که قبل از عرفان به هیچکدومشون اهمیت نمی دادم الآنم می تونم حتیٰ نگاشون نکنم.

23:5 S-WA

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 207 تاريخ : دوشنبه 11 فروردين 1399 ساعت: 5:32