220. خونه سوت و کور بدونِ سر صدا، داره برف میاد زل زدی به ردّ پام ..

ساخت وبلاگ

سلام از خونهٔ ستون مرمری .. سلام از خونه .. خونهٔ امنم ..

این جمله ای بود که توو این لحظه، دلم می خواست وقتی می نویسمش حقیقت داشته باشه .. نوشتم اما واقعیت نداره! و حتیٰ نمی دونم که دیگه کِی می تونم اون آرامشو لمس کنم. چون بیشتر از ۱۰ هزار کیلومتر دورم از اون خونه و ماه هاست رنگ خورشیدو ندیدم و یادم رفته یه روزِ آفتابی چه شکلیه. برای به یاد آوردنش به پرتوی نوری فکر می کنم که صبحای زودِ مرداد، یواشکی از گوشهٔ تک پنجرهٔ روو به شرقِ اتاق شمالی عرفان خودشو بهمون می رسوند و روزمو می ساخت. ولی حالا این هوای همیشه ابری و بارونِ بی پایان همون چیزیه که هیچوقت دوسش نداشتم و منو بیشتر دلتنگ شبای برفی تهران می کنه. از شبای دونفرهٔ ساس فی یا سرما و یخبندون شبای شمشک و دورهمیاش حرف نمی زنم. از اون نیمه شبایی حرف می زنم که از تراس استخر خونهٔ پدری کل شهرو سفیدپوش می دیدم و به صدای خوابالوی پشت تلفن گوش می دادم، از اون لحظه ای حرف می زنم که از پشت پنجره های بلند و سرتاسریِ خونهٔ ستون مرمری، دونه های برف که تمام آسمون و کف حیاط و ماشینا رو پوشوندن و می بینم تا درِ حیاط باز میشه و نور ماشینش میفته توو صورتم، آروم می پیچه توو حیاط و وقتی پیاده میشه با دیدنم چشمک می زنه و در عقبو باز می کنه و چند دسته نرگس و رز از صندلی عقب برمیداره ..

شلوغی و درگیریای انتقال سهام حتیٰ منم کلافه کرده. فکر نمی کردم انقدر پیچیده بشه اما اگر "پ" یکم تحمل می کرد و بعد از افتتاحیه این گندو می زد شاید یکم برای خودشم راحت تر میشد گذر از این شرایط؛ بلکه انقدر طلبکار نباشه که هنوز نتونسته کارا رو تموم کنه و بره کانادا. وقتی بالاخره به عرفان گفتم نمی تونی یه تایمی بیای اینجا؟ نمیشه یه چند روزی بریم سفر؟ اروپا، هرجا. .. چند ثانیه سکوت کرد بعد گفت خیلی گرفتارم هدیٰ! می دونی که، خبرا بهت می رسه. گیرم عزیزم. .. می دونستم. گفتم می دونم فقط خواستم بازم بپرسم، تیری توو تاریکی! .. تا جایی که متوجه شدم حالا این ماجرای عسلویه‌س که داره عرفان و به قول خودش روانی می کنه! از روزی که به طور قطعی پای "ن" و خواهرش اومد وسط من هیچی نگفتم. از اینکه قبلاً دوست دخترش بوده، یکی از اونایی بوده که باهاشون به کیمیا خیانت می کرده یا هرچی. هیچ حرف و جدلی رو تازه نکردم. چون دیگه هدیٰ ای که گذشته ها رو شخم می زد و کنجکاو بود نیستم! فقط همون یکی دو ماه پیش، شبی که توو ترافیک مدرس شمال بودن و راستین تازه گچ پاشو باز کرده بود، شوکه شدم اونم به خاطر غیرمنتظره بودن حرفش. حتیٰ این مدت روزای زیادی مقابل بردیا و "ک" سکوت کردم و نهایتاً بهشون گفتم دهنشونو ببندن تا کار بیشتر از این بیخ پیدا نکرده و عرفان بویی نبرده از این گندِ بالا اومده. من این مدت همون کاریو کردم که عرفان می خواست؛ یعنی خودمو کنار کشیدم و سکوت کردم! .. ولی نمی دونم چرا الآن این خود عرفانه که از هر طرف خودشو تحت فشار می بینه و عصبی شده. تا یه جایی حق داره اما بیشترش داره آزاردهنده میشه و منم همه رو زیرِ سر بی مسئولیتیای "پ" می دونم که بحث الآن و ۶ ماه پیش نیست، خیلی وقته! تا جایی که بردیا خودش دخالتای سرخودش و لو بده، تا جایی که راستین بهم بگه هدیٰ من دیگه کاری از دستم برنمیاد! نمی دونم چیکار کنم که به ضرر کسی نشه! .. و این حرف شاید یعنی تیر خلاص، یعنی تموم!

همهٔ این گندکاریاشون به کنار؛ چند وقته (نمی دونم چند وقت) عرفان بی دلیل و یدفعه خون دماغ میشه. نمی دونم چند بار ولی دو سه بارشو حداقل به من گفتن. خودش که هیچی، با جواب ندادنا و بحث عوض کردنا و چیزی نیست گفتناش فقط عصبی ترم می کنه توی این شرایط. اولین بار از دهن نیکان دررفت. میگم دررفت چون حس کردم نمی خواستن بگن و قیافهٔ دلارام اینا یجوری شد وقتی نیکان توی یه حالت غیرعادی زبونشو لو داد که وقتی عرفان توو ماشین "پ" بوده و می رفتن اکتشاف، اینجوری شده. شایدم توو ماشین خودش بوده، اینو متوجه نشدم. ولی چون گفت اکتشاف حس کردم گفت توو ماشین "پ" بوده. دلا سعی کرد حرفو عوض کنه ولی نیکان سوزنش گیر کرده بود، گفت یه بارم توو باشگاه شد بعد خندید که من مشت نزدما توو صورتش! بار سوم هم توو پیست بوده که بچه ها می گفتن چیزی نبود و احتمالاً ضربه خورده بوده اما می دونم که همشون زر می زدن و عرفان کسی نیست که توو اسکی ضربه به بینیش بخوره! به محمد گفتم قبلاً به "پ" می گفتم چون بیشتر پیشش بود ولی حالا می سپرمش به تو، هرچی بشه از چشمِ تو می بینم من! ..

و کلافه ام! کلافه از اینکه کاری از دستم برنمیاد. از اون طرف با دایه پیام ردوبدل می کنم که میگه حتماً فشارش بالاست و دوباره همون بحث تکراری لایف استایل میاد وسط و منم میرم سر خونهٔ اول و هی میگم چرا وقتی دائماً ورزش می کنه باید این مشکلو پیدا کنه. آخه نه اضافه وزنی داره، نه اهل یکجا نشستن و کاری نکردنه! اونم باز گیر میده به نوع ورزشش و میگه فقطم اینو نبین، تو چرا سفت و سخت واینستادی که دیگه سیگار نکشه؟ میگم چیزی نیست که بخوام ترکش بدم، بچه هم نیست، خودش هروقت اراده کنه می تونه دیگه نکشه، الآنم خیلی کم شده. طعنه می زنه که آره معمولی رو گذاشته کنار ولی برگ سر جاشه، این چه فایده ای داره! .. یاد ۷ ماه پیش میفتم که رفته بودم ایران و دقیقاً چند روز قبلش، خود مهندس برده بودش اورژانس ایرانمهر. اون روزم توو بیمارستان خون دماغ شده بوده. آره به خاطر نارسایی قلبش، عصبی بودنش، از درون حرصِ کارو خوردن و به ظاهر به روی خودش نیاوردن، اینکه کلاً خیلی مسائلو رعایت نمی کنه و فقط قرصی که مواقع درد قفسه سینه بهش دادنو استفاده می کنه، به خاطر اینکه اون یکی قرصشو به بهونهٔ سرگیجه و بهم ریختن خوابش قطع کرده؛ به خاطر همهٔ اینا و خیلی چیزای دیگه داره فشار خون هم پیدا می کنه اما همین اول هفته که رفته بودم کلینیک واسه تست پاپ اسمیر از برادر پزشک زنانم که همونجا متخصص قلبه پرسیدم و گفت به خاطر فشار خون کسی خون دماغ نمیشه معمولاً! دیشب داشتم پشت تلفن به دلارام می گفتم کاش بودم گوششو می پیچوندم! .. بردیا گفت ما از طرف تو می پیچونیم. گفتم چیه! جرئت پیدا کردی! و شروع کرد کل کل کردن باهام. .. مشکل با بردیا حل شده. عرفان بعد از اینکه بردیا رو به گه خوردن انداخت حاضر شد باز باهاش حرف بزنه. "ک" رو نمی دونم، شاید عرفان ندونه و فقط سر همون مسائل کاری و حرفای زیادیِ پسرا ازش عصبانی باشه، اما من به خاطر کاری که با سروناز کرده نمی تونم دیگه توو روش نگاه کنم، شایدم بیشتر به خاطر نامردی ای که درواقع در حقِ امیر کرد. اما یکی از چیزایی که توو دنیا خیلی اذیتم می کنه دیدن اشکای سرونازه که همیشه عادت دارم خنده هاشو ببینم و بشنوم نه اینکه گریه هاشو ببینم. .. بردیا یه چیزایی از تغییر نام شرکت هم گفت ولی سر درنیاوردم. زیاد نگفت و منم نپرسیدم چون عرفان بعد این قضیه بهشون گفته حق ندارن مستقیم یا غیرمستقیم چیزی توو گوش من بخونن! اگر قرار باشه اسم کیمیا خط بخوره، یعنی خیلی چیزای دیگه غیر از خواهر "ن" هست که من ازشون اطلاعی ندارم. ولی جالبه که اصلاً تمایلی به دونستن هم ندارم! این داستان، دقیقاً همین داستان، اوایل برام یه موضوع مهمی بود که مثل اون قاب عکس فارغ التحصیلی توو اتاق کار، بارها سرش دعوا شده بود و اون سال یکی از دلایل دعوای بعد از تولد ۲۱ سالگیم بود که کشیده شد به دوست دختر آرش و ماشینِ عرفان زیر پاش. .. حالا دیگه نه اون آدما اهمیت دارن، نه نقشای گذشته‌شون، نه حتیٰ فعلیشون! از این فاصله ای که از همه چی گرفتم راضی ام .. احتیاج دارم به دور بودن از اون سبک زندگی .. تنها بُعد منفیش نبودن عرفان و خونهٔ ستون مرمریه؛ که تحمل می کنم! با سافاری، تحمل می کنیم! .. گرچه از این هدیٰ که نمی دونم دقیقاً توی چه درد و خاطره ای گم شده خسته ام، نمی شناسمش و نمی دونم تا کجا باید ازش فرار کنم تا بتونم به خودِ سابق، بیخیال، خوش گذرون، بی دغدغه و رهای خودم برگردم که حالا دلگیر از زندگی های خوشبخت اما خفته توو خاک و پایان یافته‌ست! دلگیر از آدم ها، آدم های فراموشکار و بی اندازه در لحظه احساسی ..

اگر قضیهٔ یاسی راست باشه اواسط اپریل باید برم تورنتو. می تونم؟ شاید بشه، شایدم نه ولی نمی دونم سوپروایزر و بچه های دکترا و پستداک چی می بینن توو صورت من که از حادثهٔ ۸ ژانویه تا حالا سوپروایزرم هرروز بهم میگه تو به یه تعطیلات اجباری احتیاج داری، برای سال نوی پرشین یه سفر برو! برو ایران! برو پیش دوست پسرت! .. و من فکر می کنم پیشِ یاسی با وجود اونهمه آدمای نفرت انگیز توو تورنتو شاید، ولی ایران؟ .. کافیه اسم ایران رفتن بیاد تا مامان شروع کنه. .. چند روز پیش حرف از خونهٔ پدری شد و خونهٔ جدیدی که بابا خریده و صحبتای فایننشال مربوط به اون برج بین مامان و بهراد پشت تلفن، که من دیگه گوشام نمی شنید .. فقط چهرهٔ "آ" اومد جلوی صورتم، اون موهای بلند صاف و مشکی و رژ قرمز و لبخند پررنگش، با چشمای گربه ای دقیقاً مثل اون گربه‌ش که توو اکثرِ عکسا بغلشه و من ازش متنفرم ..

11:20 UW

+ یه صداست .. یه صدای ظریف نه چندان قدیمی و آشنا، که منو به فامیلیم صدا می زنه و می پیچه توو کلاس خرد .. می تونم فراموش کنم یا نه؟

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 186 تاريخ : دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت: 0:36