نمیدونم الای همیشه انقدر خوش میگذشت یا حسم امسال بهتر شده. نه اینکه بچگیام رو یادم رفته باشه، فقط امسال حالم خیلی خوب بود. جز چند روز که به خودم حق میدم، تقریباً همهش رو خوب بودم. نمیدونم اولین باره که از اینجا بودن انقدر راضیم یا نه، ولی از وقتی شل کردم و فکر نمیکنم (overthinking all over again) حالم بهتره. ماک میگه به خاطرِ قرصاست ولی من میگم ارادهی خودمه و تغییراتی که براشون تلاش کردم این یک سال. بیشتر از هر چیزی هم سعی کردم “واقعیتها” رو قبول کنم، مراقبِ خودم باشم و مثلِ همیشه انقدر خودم رو با گذشته روبرو نکنم. گاهی نشدنیه، اشکالی نداره، به خودم سخت نمیگیرم. همین که بتونم بیشتر از ٧٠٪ از تایمِ روزم روی گذشته و خاطراتم overthink نکنم برای خودم خوب میدونم. اگر اینجام به تهران فکر نمیکنم. و وقتی تهرانم فقط همونجام. دلم تنگ میشه واسه آدمایی که دیگه نیستن، برای قبل از ٢۵ سالگی! اما میدونم و خوشحالم که خاطراتم سرِ جاشونن. خوبیِ گذشته اینه که دیگه نمیشه بهش دست زد. همیشه همون شکلی میمونه و این برام قشنگه چون من دلتنگِ اون روزاییم که تمامشون خوب بودن و با همۀ وجودم زندگیشون کردم. شاید هنوز تغییراتِ بزرگِ زندگیم رو کاملاً پذیرفته نباشم اما درنهایت فقط خودمم که میدونم چی بهتره برام توی این شرایط.
جدا از همۀ اینا که تلاشِ درونیِ خودم بوده برای خودم، این مدت که اینجام چند تا مراسمِ خیلی خوب داشتیم، عرفان راحت و بدونِ بهانههای همیشگی اومد، رفتیم خونۀ هامبلی و من عاشقِ شباش شدم، خیلی از دوستای قدیمیم رو دیدم، توی مهمونیای خونوادگی که همیشه ازشون فراری بودم کسایی رو دیدم که سالها ندیده بودم، مامانم اومد بعد از کلی وقت، عزیزترینام هستن، برادرم، ورزش و روتینِ سالمم رو برگردونم توی زندگیم و همه چی جوری شد که میخوام. به جز این، سه هفته رفتیم سفر. به یادِ اون سفرِ زوریخ و سسفی که ۶ ســــال ازش میگذره، و سفرِ پارسالِ کاپری و کاپفرا و نیس، به بهونۀ مراسمِ ازدواجِ یکی از دوستامون توی ریتز و شتو سن مارتین، ۴ روز پاریس بودیم که جز دو شب مراسم بقیهش رو بیشتر چیل کردم چون پارسال اونجا بودیم و زیاد جذابیتِ جدیدی نداشت. بعدش یک هفته دوتایی رفتیم رم و توسکانی و هفتۀ آخر با اینکه دلم خیلی ناپل و آمالفی میخواست دوباره، ولی عرفان برای مایورکا هتل رزرو کرده بود و تصمیم گرفتیم بریم مایورکا که قرار بود پارسال بریم و هیچوقت نشد. وقتی برگشتیم امریکا دوستای عرفان به خاطرِ دلارام و س، توی الکساندریا بی، بلیت و هتل و دو تا پانتون گرفته بودن و به ما هم گفتن و دو شب توی یکی از جزیرهها بودیم و کلِ روز توی آب و پانتون و زیرِ آفتاب. به قولِ سروی توی تابستون من دیگه چی میخوام جز شنا و آفتاب گرفتن و رِدواین و غذای دریایی. (به جز آخری، بقیهشو باهاش موافقم.) نزدیکترین فرودگاه به اونجا توو کاناداست و به خاطرِ همین از اونور رفتیم. روزِ دوم پانی و ح و یاسی (خواهرش) و بزی و اینا هم از تورنتو اومدن و آخرش اونا برگشتن تورنتو و ما مستقیم رفتیم اتاوا ماشینا رو توی فرودگاه تحویل دادیم و با پرواز برگشتیم الای و روتین لایفِ بورلی :) توی پرواز به الای، عرفان بهم گفت دلم میخواست پارسال اینطوری بهت خوش میگذشت.
توی این مدت از غذاهای ایرونی و خونگیِ گرنی که بگذریم، من همیشه عاشقِ وقتایی بودم که میومدم اینجا و فیروزه تکست میداد خوشگلم امروز وقت داری؟ دارم میام ببرمت یه جای خوب! بعد میومد دنبالم و میبردم رستوران ایرانیهای خفن توی وستوود و گلندل و بورلی و سنتا مانکا و اونورم توی او-سی و ارواین، یا خونۀ دوستاش توی بورلی و وست هالیوود و من عاشقِ معاشرت با دوستاش بودم که همشون ایرانی نیستن ولی خیلیاشون رو سالهاست میشناسم و یکیشون هم خالهی خودم، یعنی مامانِ گلیه. اینکه من انقدر غذای ایرانیِ باکیفیت برام ارزشمنده و باهاش حال میکنم واسه خیلیا که نمیدونن من چند سال ایران زندگی کردم عجیبه. ولی یکی از چیزایی که راجع به الای دوس دارم همینه. همیشه خوبش پیدا میشه، برعکسِ بروک و کلاً ساحل شرقی که خیلی کم پیدا میشه. خلاصه که با فیروزه کلاً خیلی خوش میگذره و خیلی دوس دارم هر روز باهاش بگردم ولی امسال سرم خیلی شلوغه و خیلی وقتا مجبور میشم بهش بگم نه و دلم میشکنه :) شبا کارای خودم هست و گاهی آنلاین میتینگ دارم و تا دو ماه پیش درگیرِ کارای دلارام بودم و بعدشم که رفتیم سفر. تازه الآن کارای مامانم هم هست. تا قبل از اینکه عرفان بیاد خونۀ هامبلی نرفتم. حتیٰ وقتی دایی کوچیکه و بچههاش اومدن خونۀ گرنیز، بازم نرفتم اونجا و یه مدت رفتم پیشِ سروناز و یکی از دوقلوها. با وجودِ بچههای دایی کوچیکه اصلاً نمیتونستم به کارام برسم. یه بار با حملونقل جلسه داشتم، دومی از پایین شروع کرده بود به جیغ زدن و خیلی اوضاعِ عجیبی بود. امسال بزرگتر شدن و بیشتر اذیت میکنن. منم اصلاً حوصلهشونو ندارم. گاهی با بزرگه که حرف میزنم کلی سوال ازم میپرسه و خوشم میاد از حرف زدن باهاش. از اون طرف سافاری، برعکسِ من، بچهها رو خیلی دوست داره، خیلی خیلی زیاد. هر چی بچه کوچیکتر باشه براش جذابترم هست انگار. (عاشقِ اینه که بریم پیشِ برادرزادههای عرفان.) بچهها هم خیلی دوسش دارن ولی خونهای که سه تا بچهی زیر ده سال و یه سگ همش دارن بازی میکنن و جیغ میکشن و میخندن اصلاً قابلِ تصور و قابلِ تحمل نیست برای من. کلاً فقط در همین حد میتونستم باشم که باهاشون تنیس تمرین کنم و بعضی وقتام پیانو. اونم اینطوریه که وقتی یکیشون داره میزنه اون یکی میاد و اذیت میکنه. گرچه وقتی رفتم پیشِ سروناز، بازم میرفتم دنبالشون بعضی روزا و میبردمشون تنیس. همچنان اصلاً فارسی حرف نمیزنن ولی بیشتر از قبل میفهمن. منم وقتی اینجام همینطوری میشم و نمیتونم زیاد فارسی حرف بزنم چون محیط خیلی تاثیر داره روی این قسمت از مغزِ من. دومی که خیلی شیطونتر و توله سگه، عبری هم یکم میفهمه (وقتی مامان امی باهاش حرف میزنه) ولی بازم انگلیسی جواب میده و مامان امی اینطوریه که وات د هل بچه جون!؟ :)) هیچکدومِ ما بقیۀ نوههاش، نه دوس داشتیم یاد بگیریم نه برامون مهم بود که یاد بگیریم و من بچه بودم خیلـــی هم بدم میومد، بعد این دومی با یک بار شنیدن هم یاد میگیره عبری و فارسی رو. فقط به زبون نمیاره و وقتی ازش میپرسن چرا، دیگه جواب نمیده. خب دوس نداره دیگه :) سوال کردن نداره واقعاً! بدم میاد وقتی اصرار میکنن به یه بچه که به یه زبونِ دیگه حرف بزنه! مگه دوستای من که پرنتس ایتالیایی یا آیریش داشتن توو بروک، ایتالیایی و ایرلندی بلد بودن؟! من خوشحالم که فارسی بلدم و ممنونِ خونوادهام که بهم یاد دادنش و خیلی هم دوسش دارم و مراقبشم که اشتباه ازش استفاده نکنم، ولی شاید یه بچهی دیگه دوس نداشته باشه. اون اصرار کردن رو نمیفهمم. بعضی بچهها علاقه ندارن غیر از انگلیسی حرف بزنن و با اصرار فقط عصبی میشن. سروناز هم همینطوری بود و همیشه اذیت میشد از اصرار و به خاطرِ همین متنفر بود از ایران رفتن و زندگی کردن تا اینکه اومد و کمکم دید ایران خیلی هم خوش میگذره و خودش دلش خواست یاد بگیره حرف بزنه ولی همچنان الفبا رو کامل نمیدونه. بچهها باهم فرق دارن. مامان امی خودش ۴ تا زبان حرف میزنه، و فکر میکنه بچهها و نوههاش هم باید اینطوری باشن. من سروناز رو دیدم و گرچه خودم مشکلی با اینکه فارسی یاد بگیرم یا نه نداشتم، خیلی خوب این بچهها رو میفهمم چون از عبری فقط چند کلمه مثلِ اسم چند تا از غذاهایی که مامان امی درست میکنه رو بلدم و بقیهاش برام مهم نیست چون به دردم نمیخوره و علاقهای بهش ندارم.
بعد از تولدم که توی دورۀ بدی بودم و توی بازیای روانیِ بعضیا گیر افتاده بودم و خیلی داشتم اذیت میشدم، عرفان کمکم مجبورم کرد به جای اون قرصا، ورزشام رو دوباره شروع کنم ولی انقدر اون مدت درگیر بودم که زیاد وقت نداشتم و خیلی کم میرسیدم به تمرینام. از وقتی اومدم اینجا خیلی بیشتر تونستم ورزش کنم و اینم یکی از چیزاییه که حالم رو بهتر کرده. یکی از خوبیای اینجا اینه که همیشه یکی هست که باهام بیاد تنیس. از بابابزرگ و گلی و بقیۀ اعضای خونواده تا سروی و دلا و دلایلا و مرمر و دوستام یا آرش اینا و فیروزه و دوستای مامانم. تقریباً همیشه بیشتر از یک نفر باهام میاد و حسم خیلی خوبه. سروناز هم وقتی میبینه انقدر خوشحالم و حالم بهتره، همش میگه اینجا باشی همیشه خوش میگذره! :)) میدونم چقدر دوس داره من اینجا بمونم. همون قدر که من دوس دارم با خودم ببرمش تهران! هر دو غمانگیزه برام. اینکه اونجا دیگه اونقدر مثلِ قبل برای دوستای من دوستداشتنی نیست که حالا دلشون میخواد منو اینجا نگه دارن ولی من با کارم و رابطهم با عرفان ارتباطِ خودم رو به اونجا محکمتر کردم توی این سالها. بهش میگم من زندگی رو اونجا ساختم سروناز! دیگه دیره. من اونجا رو دوس دارم. عرفان هم همینطور. ما داریم اونجا کار میکنیم. تو اینجا داری درس میخونی، به زودی مطب خودت رو داری، همیشه اینجا یا دیترویت بودی. برات معنی داره اینجا زندگی کردن. میگه ایران هم زندگی کردم. بهش میگم چند ماه تابستون یا زمستون برای تفریح نمیشه زندگی کردن. .. بهش میگم من اونجا حالم خوبه. میپرسه خوب؟ اون چند ماه که دهنت سرویس شده بود رو میگی؟ .. نمیدونم دلم تنگه یا دلگیرم از وضعیتی که خودم باعثش شدم. صدای موزیک بلند میپیچه توی گوشم، به ورس سیزا میرسه و من دلم دوباره میره اونجاهایی که نباید. اره دلم تنگ شده ولی این بار میدونم که دیگه خبری از اون روزا نیست و این دلتنگی این بار دیگه با هیچ برگشتن و رفتن و اومدنی درست نمیشه. سروناز در جریانِ اتفاقای این مدت بود، ولی اینکه کنارم بشینه و براش تعریف کنم خیلی فرق میکنه با اینکه توی ویدیوکال و وویسکال بگم. وقتی براش گفتم چه حسی داشتم وقتی اون روزا داشتم کلِ کارم رو واگذار میکردم به خونوادۀ نیکان (خودش در واقع)، گفت ولی من یه جایی تهِ قلبم دلم میخواست این کارو میکردی. گفتم میدونم! ولی الآن خوشحالترم. گفت میدونم! واسه همین حسِ خیلی بدی به خودم دارم که دلم میخواست بشه. گفت دلم میخواست بعدش بیای اینجا کارای مامانت رو ادامه بدی. گفتم حسم به اون کار اصلاً خوب نیست. اگه الآن دارم انجام میدم به خاطرِ مامانمه که ازم خواسته. براش خیلی خوشحالم ولی اینکه بخوام همیشه درگیرِ کارش باشم و همش برم سیاتل نه! یادِ اون سال میفتم که اونجا قرنطینه شده بودم. گفت عوضی منم بودم! گفتم بودنِ تو بهترین بخشِ اون روزا بود. خودتم میدونی. ولی الان به خاطر داستانایی که برام درست کردن انقدر از دارو بدم اومده که اصلاً دوسش ندارم دیگه. گفتم بدم میاد از اینکه همه بهم میگن تو دیگه به دارو گره خوردی. .. و اینم براش تعریف کردم که چند ماه پیش توی اون مهمونیِ تهران یکی از دوستپسرای قبلیش توی مستی به پ چقدر حرفای تندی زد و پ بیچاره هیچی نگفت و همه توو شوک بودن از حرفاش و رفتارِ عجیبش. حالا این آدم (اکس سروناز) و خونوادهش یکی از خفنترین آزمایشگاههای ژنتیک و پاتولوژی ایران رو دارن. سروناز خندهش گرفته بود. گفت ببین کی دلسوزِ مردم شده! اون (همون اکسش) دردش اینه که چرا بابای خودش پیشنهادِ وزارت نداشت. دلش برای چیز دیگهای نمیسوزه. گفتم سروی میدونستی که ریدی با این اکسات؟ :) هر کدومشون یه جوری سمیان. گفت دلارام همیشه میگه بزرگترین کالکشن اکسای تاکسیک واسه منه، درست میگه :) یه سری حرفای دیگه هم درمورد اکسش زد که گفتم پس خودتم میدونی چه کثافتیه همه چی. جایی که الف این حرفا رو بزنه و ممرضاخان بخواد از اونور دست کنه توی دارو من حالم بهم میخوره از اینکه بخوام کاری کنم. نیکان میگه پرنیان ولی من پرنیان نیستم و کارمم پلاستیک نیست که بشه اینطوری دست بیارن توی کارم. گفتم من به مامانم خیلی افتخار میکنم سروی. بعد از اینکه اینجا کلی درس خوند با بابام، بعد چند سال کار کردن و بزرگ کردنِ ما، دوباره رفت درس خوند، رشتهای که دوس داشت، کارِ خودش رو جدا از بابام شروع کرد. الان خفن شده، اینجا داره کار میکنه برای خودش، همون جاییه که دوس داشت. داره بدونِ کمکِ کسی پیشرفت میکنه. خیلی خیلی بهش افتخار میکنم، خیلی خفنه، همیشه بهش گفتم و میگم. گفتم ولی من واقعاً کارم رو خیلی دوس دارم سروی. بهم احساسِ خیلی خوبی میده وقتی درگیرشم. نمیذاره به هیچی فکر کنم. .. یه بار که خونهشون بودم بهش گفتم میدونی چیه؟ من خیلی وقتا دلم تنگ میشه واسه خیلی چیزا سروی. ولی فقط یه چیزی آرومم میکنه. اونم فکر کردن به این که ما توی بهترین سالای جوونیمون، توی بهترین سالای اون شهر زندگی کردیم.
واقعیت اینه که نه ما دیگه به قبل ٢۵ برمیگردیم، و نه تهران و حس و حالش به اون حالِ قبل برمیگرده برامون. خیلی چیزا عوض شدن. دیگه اون آدما هم خیلیاشون نیستن. رفتن. حداقل برای من بهتریناشون رفتن. حتیٰ همونایی که فقط چند ماه میومدن برای خوشگذرونی دیگه نمیان، مثلِ سروناز. و بزرگ شدیم. زندگیهای شخصیمون به سمتی رفت که باید میرفت. از یه دورهای گذشتیم و به یه آرامشی رسیدیم. این نقطه اونجاییه که هر کاری هم کنی نمیتونی به قبلش برگردی. دیگه اون شکلی نیست هیچی. برای من نیست. به قولِ معروف؛ جاها همونن ولی دیگه کِیفه نیست! همین بهترین توصیفشه شاید. یه آرامشی اومده و یه سکوتِ خیلی بزرگ. دوستام عوض شدن. آدمای دورم آدمای دیگهای شدن. پرت شدم توی دنیای آدمای جنگجو و وحشیای که واسم خیلی غریبهان و تا قبل از ٢۵ سالگی خودمو کنارشون یا روبروشون نمیدیدم. و این در حالیه که من همۀ این آدما رو از سالها پیش میشناختم و هیچکدومشون برام جدید نیستن.
خیلی مقاومت کردم که شبیهِ اونی نشم که همیشه خواستم نشم. بعضیا فهمیدن و بیشتر فشار آوردن. ولی من شاید روشِ جنگیدنم فرق داره. این مدت جز اون سه هفته سفر که گفته بودم هیچ تماسی رو از کار جواب نمیدم، تقریباً همیشه پاسخگو بودم و حواسم به همه چی بوده. بعضی روزا ۵ صبح بیدار میشم برای بعضی جلسهها. بعضی شبا ساعت از ٣ گذشته و بیدارم که با یه سری آدم صحبت کنم که حالتِ عادی جواب سلامشون هم نمیدادم. خانم مهندس ل مخالفه؟ خب باشه! من واسه پسرش کوتاه اومدم که اینجا واسم جبران کنه. راستین میگه انقدر نگو من مثلِ شما نیستم. یه جوری واست میچرخه و عینِ ما میشی که خودت خجالت میکشی از خودت. .. اینو توی آخرین دعوا گفت که من رفته بودم پیشش تا اون چیزی که بابا خواسته بود رو بهش بدم امضا کنه و بعد از سه ساعت بازی درآورد و من عصبانی شدم و گفتم به درک! هروقت خوندی و امضا کردی خودت بفرستش برای بابام. شبش اومد خونهمون با برگۀ امضا شده و فرداشم اومد پیشِ من و اون روز این حرفا رو زد. حرف نمیزد درواقع، داشت داد میزد چون به قولِ خودش حرفای من ناراحتش نکرده بود، آرامشی که موقعِ زدن اون حرفا داشتم ناراحتش کرده بود. میدونم که عرفان هم نظرش همینه. اینکه انقدر مطمئن نباشم از این بابت. خیلی وقت پیش بهم گفته بود. اون موقع هنوز شروع نشده بود هیچی. عرفان بیشتر نظرش اینه که من بالاخره باید اون شکلی رفتار کنم اما راستین میگه ناخواسته اینطوری رفتار خواهی کرد در آینده. عرفان یه بارم پارسال توی حرفاش غیرمستقیم یه چیزایی گفت چون حس میکرد من ممکنه برم سمتِ کار کردن با مهندس ص. اون روز به راستین گفتم باشه دیگه نمیگم. و دیگه هم نمیخوام بگم جدی. بعدش مثلِ بچههای خوب با یه پرواز اومدیم اینجا و دیگه حرف نزدیم و برای عروسیِ دوستمون پاریس دیدمش و بعد از سفرِ الکساندریا بی، یک بار سهتایی شام رفتیم ملیبو به یادِ قدیم و همیشه. و بعدم برگشت ایران. فکر کنم عرفان بیشتر میدیدش اما چیزی نپرسیدم چون خیلی چیزا عوض شده برام. و من خیلی وقتا از خودم میپرسم که واقعاً به خاطرِ کار یکی از بهترین و قدیمیترین دوستام رو دارم از دست میدم؟ یا شایدم دادم!؟ گرچه تهِ دلم میدونم به خاطرِ کار نبوده و به این سادگیا نبود. راستین اصن کارش به من نزدیک هم نیست و میدونم که مشکلی اونجا نیست. این چیزاست که اذیتم میکنه. این بازیای کثافتی که آدم میفته توش و نمیتونه با روابطِ زندگیِ شخصیش قاطیشون نکنه. همیشه به خودم گفتم کار و زندگی جداست ولی وقتی یکی خودش اصرار داره همه چی رو باهم قاطی کنه و وسطِ دعوای شخصی، از کار بگه و وسطِ اختلافِ نظر توی کار، نقطه ضعفِ من رو بزنه توی صورتم یا بگه تو همیشه توی مشکلات فرار میکنی؛ دیگه من چی میتونم بگم که جلوی داغون شدنِ رابطهم باهاش رو بگیرم. هر چی هست این اون آدم نیست برای من. اونی که هر کاری میکرد که رفاقتش آسیب نبینه، حالا واسه من یکی دیگه شده. یه بار چند ماه پیش توی شرکت برنا به هم برخوردیم. بهش گفتم تو با کارِ من مشکلی داری؟ اما انگار هر سوالِ من یه دعوای جدید رو شروع میکنه. اون روز باورم نمیشد جلوی برنا داره با من اینطوری حرف میزنه. دیگه با پوزخند جواب میدم به حرفاش چون خندهم میگیره. شایدم گریهم میگیره و برای گریه نکردن میخندم اما هر چی هست دستِ خودم نیست. نمیخواستم و نباید دیگه در این مورد حرفی بزنم. اما چقدر سخته اعتراف کردن به اینکه بودنت بیشتر از نبودنت اذیتم میکنه. عوض شدی. رفیقِ بچگیام. اما من بازم دوس دارم که توی ماشینت دریک و ترویس سکات و متروبومین گوش بدم باهات؟ بازم دوس دارم باهات حرف بزنم و درد و دل کنم؟ که هوامو داشته باشی وقتی خیلیا دارن اذیتم میکنن؟ هنوزم دوس دارم رفیقم باشی؟ کاش مرزِ کار و رفاقت رو میدونستی ...
صدای سیزا رو انقدر بلند میکنم تا بپیچه توی کل مغزم. آره دوس دارم بیشتر بمونم ولی باید واسه زندگیای که ساختم برم. و به این فکر نکنم که من چقدر اون دنیای قبلیم رو دوست داشتم. عاشقش بودم. حالا دیگه ندارمش. خیلی از آدماش رو هم همینطور. حالا بیشتر از هر وقتی از این دنیای کثیف و جدیِ آدم بزرگها متنفرم و قلبم گریه میکنه از دلتنگیِ اون روزا. اما باید بگذرم و برم جلو چون اینطوری بهتره برام. و یه صدایی هست که یادم میاره چقدر عوض شدم.
I surrender …
BH 5:48 pm
125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 29 تاريخ : شنبه 8 مهر 1402 ساعت: 14:54