217. !All I want for Christmas is YOU

ساخت وبلاگ

امروز آخرین روز سال ۲۰۱۹ هست و تا چند ساعت دیگه، یعنی امشب رأس ۱۲ سال تحویل میشه. درسته که خیلی دلم می خواست، ولی به دلایل متعددی(!) که بعضیاشون باعث حالِ بدم توی این روزا هستن هیچ جوره نشد که این تعطیلات کریسمس و سال نو رو بی خبر برم ایران و همه رو غافلگیر کنم. ولی انگار قراره خودم غافلگیر شم. یعنی عرفان توو حرفاش اینجوری گفت و در حد مرگ کنجکاوم کرد که سوپرایزش چی می تونه باشه! خیلی اصرار کردم اما نگفت و گفت اینجوری که دیگه سوپرایز نیست و آخرم که اصرارامو دید گفت اصن غلط کردم بهت گفتم، خودت بعداً میای می بینی دیگه. .. خیلی سعی کردم از زیر زبونِ بقیه بکشم ولی هیچکس لام تا کام حرفی نزد! حتیٰ خودشونو به اون راه زدن و نمی دونم واقعاً خبر دارن یا نه! صبح ۲۴م دسامبر بهراد و دوست دختر جدیدش (که تا اون شب من و مامان نمی دونستیم ایریه) اومدن و ما طبق روال سابق که شام و هدایامونو شب کریسمس داشتیم، امسالم همون شد. ایری رو من از اونجایی می شناختم که خواهرش که یک یا دو سال از من کوچیکتره، توو همون دبیرستانی بود که من درس می خوندم. از پدر و بهرنگ هم فقط کادوهاشون چهارشنبه صبح رسیده بود برامون. که بعدش زنگ زدم جداگانه ازشون تشکر کردم و گپ زدیم. اینکه از تولد امسال به بعدم هدیه های مامان و پدر از ماشین و بریسلت و تیفانی و اینا شیفت پیدا کرده سمتِ این چیزا یکم استرس آور شده برام، انگار زندگیمو گذاشتن روو دورِ تند! اما تهش حس خوبی داره و این اعتمادشونو نشون میده و مامان هم میگه این مسئولیت پذیری خودتو نشون میده! بعد از شامِ شب کریسمس هم، تا صبح که بارون میومد با مامان و بهراد و ایری نشسته بودیم و حرف می زدیم و از تیکه های بهراد وسط حرفای جدی می خندیدیم. با اینکه به نظر من یکم عجیب شده بود و دیدنش با ایری خیلی عجیب بود ولی بازم دلیل نمیشد اون بهراد همیشگی نباشه! در کنار همهٔ خنده هام یاد پارسال افتادم و حس و حال گندم و کریسمسی که کلشو به بهونهٔ جت لگ خواب بودم اما فقط خودم می دونم که چی کشیدم توو اون چند روزِ اول، قبل از شروع سال نو که با مامان اومدم اینجا و دیگه مطمئن بودم بعد از پس دادن کلیدای خونه‌ش و اون خدافظیِ کذایی همه چی بینمون تموم شده! کریسمس هیچوقت یه ایونت یا مناسبت خاصی برام نبوده و نیست. کوچیک که بودم اگر این موقع سال ایران بودیم که هیچی، ولی اگر MA بودیم از کل کریسمس و داستاناش من فقط بخشِ هدیه گرفتنشو دوس داشتم. ولی الآنم که فقط یه بهونه‌س واسه باهم بودن و هدیه دادن و گرفتن، دیگه به کل هیچ بخشیش برام جذابیت نداره و به قول "ع" مثلِ مناسبتای دیگه به هیچ جام نیست. یادمه و از عکسای قدیمی هم مشخصه که اون سالا بی برو برگرد یا شب کریسمس برف میومد یا حداقل توی حیاط چندین سانت برف از یکی دو روز قبلش بود. اما اینجا برعکس سواحل شرقی اکثراً از اواخر ژانویه برف میاد و به خاطر همینم اون حسِ بچگیا رو نداره و کلاً حال و هوای کریسمس اونقدر زیاد نیست برام. شایدم چون دیگه اهمیتی نداره و حتیٰ دورهم بودنا هیچوقت کامل نیستن! وگرنه شلوغی و سرزندگیِ شهر برای این دما و هوای سرد خیلی هم زیاده. البته بهراد می گفت اونورم چند روزی میشد که خبری از برف نبود. ولی با همهٔ اینا، بی دلیل و با دلیل، الآن من اینجا رو خیلی بیشتر از شرق دوس دارم. تمام این خونه های ضلع غربی دریاچه، هریسون، بلین، مدیسون، آرامشش، اون بلوار ۸ مایلی، .. همه و همه!

یه حرفایی از تهران داره روز به روز بیشتر نگرانم می کنه و عمیقاً دلم می خواد که به من ربط نداشته باشه اما داره و من نمی دونم که تا کِی می تونم خوددار باشم. ..

هر از چندگاهی بچه ها عکسایی از چند ماه پیش یا سالای پیش که می دونن برام خاصه رو می فرستن که عمداً دلتنگم کنن تا شاید اینجوری هوس کنم برگردم. همه جز عرفان! که هیچوقت عکس خاطره انگیزی نمی فرسته، هیچوقت نمیگه دلش تنگ شده، هیچوقت نمیگه بیا، کی میای؟ هیچوقت نمی خواد توی تصمیم من راجع به مدت اینجا موندنم تأثیر بذاره و تمام حرفامون راجع به هر چیزی که بینمونه هست جز برگشتنِ من! از دوستام، هر کدومشون عکسی رو می فرسته که فکر می کنه بیشتر ممکنه منو دلتنگ کنه. از عکسای پارتیا و اسکی رفتنامون تا عکسای تولد مشترک اردیبهشت ۹۷ که دیگه گل سرسبدشونه! خصوصاً چون زمستونه و می دونن چقدر دلم هوای اسکی توو شمشکو کرده و اینجا اسکی رفتن به اندازهٔ اونجا بهم حال نمیده چون همهٔ عشق و لذتش به باهم بودنشه. تقریباً پشت همهٔ عکسا یه داستانی هست که می دونن ته دلمو قلقلک میده. یه اتفاقِ اکثراً خنده دار و گاهی هم با یه بغض کوچیک که شاید فقط من و فرستندهٔ اون عکس و چند تای دیگه راجع بهش بدونیم. خیلی وقتام کرم می ریزن و از دیزین یا شمشک و دربندسر عکسِ دسته جمعی از امسال یا فیلمِ اسنوبرد و اسکی کردنشونو می فرستن برام و میگن جات اصلاً هم خالی نیست، بسوز! یا "اینو پست کردیم، واسه تو هم می فرستیم ببینی!" میگم باور کنید یکی از دلایل بستن اکانتم ندیدنِ همین عکسای قشنگتون بود که راه به راه برام می فرستین ****ا ! :)) .. اما عوضین دیگه، حرف توو گوششون نمیره. محمد که دیگه استاد این جور پیاماست همیشه ولی امسال چون هنوز درگیر عوارضِ بعد از بیهوشیه و شرایطشم جوری نیست که بتونه بره اسکی و فیزیوتراپیش هم کماکان ادامه داره، دیگه از اسکی چیزی نمی فرسته و به همون فیلمای کرم ریختنای سابقش بسنده می کنه. بینِ پسرا محمد تنها کسیه که جز من با کسی نمی رقصه و پایهٔ رقصیدن با من توو مهمونیاس چون عرفان اصلاً اهلش نیست. منم نیستم و خصوصاً از رقصای تردشنال و ایرانی متنفرم و بلد نیستم و طرفشم نمیرم اما عرفان دیگه به هیــــچ وجه! حتیٰ نگاه هم نمی کنه و همیشه عادت داشت و داره وقتی دوستاش وسطن یا سرشون با کسی گرمه و منم پیشِ دخترا یا بقیه‌م، سرش توو گوشی باشه و سیگارشو بکشه و اینا. ولی رقص با آهنگای اسپانیایی با محمد یه چیز دیگه‌ست. با اینکه زیاد پیش نمیاد ولی حتیٰ در حد همون سالی یه بار، توو همون یک دقیقه انقدر مسخره بازی درمیاره که پشیمونم می کنه و آخرم تا نزنم توو گوشش و هلش ندم روو مبل، رضایت نمیده. یه فیلم رقص حدوداً ۱۵ ثانیه ای دارم باهاش از یه مهمونی که با اینکه یکم تاریکه و نورش آبی و بنفشه ولی به خاطر حس و خاطرات خوب اون شبش من خیلی دوسش دارم و خودشم اینو می دونه که بازم چند روز پیش برام فرستادش. بهش میگم من خودم این فیلم رقصمونو دارم، هی نفرست! .. بعد پیام میده که پاشو بیا بی معرفت دیگه بسه، چوب خطت پر شده! میگم من تازه اومدم بابا چتونه شماها؟! .. جوابی که ازش می گیرم: خفه شو فقط بیا! دلتنگیم! اینم نمی فهمی؟ .. واقعیتش اینه که چرا، می فهمم! درسته که میگم وقتی اینجام دلم نمی خواد برگردم و تازه خیلی وقتا مامان هم هست (چیزی که توو تهران نیست یا خیلی کم پیش میاد و سالی ۶ ماهم نمی بینمش) ولی هر چقدرم اینجا خوش باشم و زندگی بی دغدغه‌مو دوس داشته باشم و دور از هیاهوی تهران با دوستای دیگه‌م که اینجان خوش بگذرونم؛ تهش هیچ جمعی برام اون حس صمیمیت رو نداره و هیچی اون دورهمیای خفن و جمعای دوست داشتنیمون نمیشه! حتیٰ وقتی بی ادب میشن و اون شوخیای حرص درآرشون میره روو مخم و حرفایی می زنن که دیگه سرونازم چشماش گرد میشه از شنیدنشون! البته اینا رو نمیگم بهشون که پرروتر از اینی که هستن نشن. (به استثنای عرفان که کلاً قضیه فرق می کنه.)

چون هیچ حسی به اندازهٔ چیل اوتای تهران برام لذت بخش نیست .. که زمستون باشه، هوا تاریک شده باشه، تهران برف بیاد، وسط هفته از اسکی برگشته باشیم، خسته و له، مقابلِ فرشتهٔ خواب مقاومت کرده باشم و هر چی بخوام حرف بزنم جز اوهوم گفتنا و سر تکون دادنای آرومت سکوت کرده باشی، از خستگی دلم بخواد توو تخت گرممون تا صبح ولو شم، از توو گوشیت گرمایش خونه رو قبل از اینکه برسیم روشن کنم، تنکس توو یور نایس کراسکات از جلوی رستوران فیوْریتم رد شیم و پر حس خوب بشم، صدای موزیک موردعلاقه‌مون و بوی گرم سیگار و قهوه و عطرامون توو ماشین پیچیده باشه و آرامشِ بی اندازه ای رو بهم منتقل کرده باشه، توو ثروتی ۳۰ سانت برف نشسته باشه، sick boy ، وقتی به ترافیک لواسانی می رسیم همون تیکهٔ آهنگو زمزمه کنم و جلوی در خونه که می رسیم بالاخره برگردی نگام کنی، آره دقیقاً، از همون نگاها .. کاش این لحظه همون لحظه بود! .. کاش بچه ها می دونستن عکسا نیستن که منو دلتنگ می کنن، فکر کردن به لحظه های باهم بودنمونه که دلتنگم می کنه! به محمد گفتم الآن که سه ماهم نشده، اون ۷ ماه چرا صدات درنیومد؟ گفت خب نبایدم درمیومد! .. عاشق این درک و فهمشم. وقتی این حرفو زد نمی دونم چرا یدفعه یاد اون لحظه ای افتادم که چند ساعت قبل پرواز، بیرونِ بیمارستان، به محض اینکه یه پامو از ماشین گذاشتم بیرون، با شنیدن یهوییِ جملهٔ "ایربگ ماشین خونی بود" از زبونِ عرفان که پشت به من توی چند قدمیم داشت یه چیزایی رو برای نیکان تعریف می کرد و اونم می پرسید مگه کمربند نبسته بود؛ درجا نشستم سر جام و بعد از شوک عجیبی که اون شب بهم وارد شده بود، سرمو گذاشتم روو فرمون و اونجوری زدم زیر گریه! ..

یکی از عکسایی که برام فرستاده بودن یه عکس خیلی خوبی بود از محمد راستین و عرفان توو لواسون که محمد با عینک دودی داشت روو به دوربین می خندید و عرفان یه قدم عقب تر، پشتش وایساده بود و دست انداخته بود دور گردنش، سیگار برگ روو لبش بود و چشماش نیمه بسته بودن و یه لبخند خیلی نامحسوس اما خوبی پشتِ دود سیگارش داشت. هردوشون پیرهن سفید پوشیده بودن و اون دکمه بالایی که هیچوقت بسته نیست و زنجیر ظریف و طویلش کشت منو! نیکان که گفت عکس واسه شهریوره یادم اومد اون روزو. واسه عرفان فورواردش کردم و به شوخی گفتم اون چیه روو لبت؟ بعد از کلی بحثِ فان و الکی برگشته میگه اینکه سیگار نیست، سیگار برگه! :|| بیشترِ فضای کادر عکسو خودشون دو تا گرفته بودن ولی پشتشون آبیِ استخر طبقاتی نشون می داد کدوم ویلاست، بالاترم آبیِ سدّ معلوم بود و بالاترش آبی آسمون، نور خورشید هم خورده بود توو صورتاشون و کلاً حس و رنگ و نورِ عکس فــــوق العاده بود و از اون مدلایی بود که واقعاً دلتنگم کرد! انقدر که دلم خواست مثل همیشه، وقتایی که روبروی هم وایسادن و جدی یا با خنده دارن باهم حرف می زنن، بپرم از گردناشون آویزون شم و تاب بخورم و وقتی محمد داد می زنه "این حرکت زشتتو ترک کن هدیٰ" و عرفان غر می زنه و دوتایی دستمو می پیچونن که پیاده شم، سراشونو آروم بکوبم بهم و انتقام شیرینمو بگیرم تا دیگه دسیسه نکنن واسه پرتاب هواییِ من توو استخر. ..

دلتنگم اما بیشتر از اون نگرانم .. خصوصاً بعد از تماس اون شب که توو ماشین بودن جفتشون و نگرانی بابت خیلی چیزا و کارا و حرفاشون، به ویژه حرفای دو ساعت بعدِ محمد و تصمیمای خرکیِ پ احمق که با بی فکریِ تمام ممکنه گند بزنه به خیلی چیزا ..!

9:5 / S-WA

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 173 تاريخ : دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت: 0:36