219. Where they spin lies into fairy dust

ساخت وبلاگ

نمی دونم چند روزه که ننوشتم.

فکر نمی کنم هیچوقت ژانویه امسال رو یادم بره. مثل تمام پاییز و زمستون پارسال، این روزا انقدر بولد شده برام که میخ شده به خاطراتم. انگار گیر کردم توو خاطراتی با عمر ۱۰ سال از یک مختصات خاص از اونجا و فقطم صدای خنده ها رو می شنوم. از حرف زدن راجع به خشمم و حسم فراری ام. آرامشِ این شهر بیشتر آشوبم می کنه. دلم می خواد توش غرق شم اما تصویرایی که بکگراندِ ذهنم شدن نمیذارن! از جدیت و کم حرفیِ این روزام همه حتیٰ سافاریِ بیچاره کلافه ان، خودم بیشتر. فکر می کردم نقطه ای دورتر از اینجا به ایران وجود نداره، اما اشتباه می کردم. روی نقشه چرا، اما توی قلب و مغزم این مقیاس در حد آنگسترومه.

هدیٰ این روزا خلاصه شده توو پروژه‌ش و دانشکده علوم و مهندسی و آزمایشگاه تحقیقاتی و آنالیز و کتابخونه و سرچ و السیویر و آرتیکل سابمیشن و ژورنال و بعدم رانندگی بدون موزیک توی مونت لیک و شایدم اتوبان آی فایو با یه موزیک تکراری که توصیفی براش ندارم به مقصد کجا؟ تاکوما؟! ... در همین حال؛ تهران این روزا بدجوری غرق شده. غرق کار و زندگی، بحث و حتیٰ دعواهای یکم نگران کننده ای که نمی دونم به خاطر سکوت کردنِ منه یا سکوت نکردنِ من! غرق معامله و اعصاب خوردی و کارای عقب مونده ای که باید ۵ ماه پیش تموم می شده و نشده! غرق آرامشای ۱۰ شب به بعد که خلوت میشه و تازه زندگیِ شبونه شروع میشه. غرق سگ مستی و بی خیالی و تفریحای همیشگی زمستونی که حالا همش یه جا حالمو بهم می زنه، یه شب مهمونی و عشق و حال، فرداش باز درگیر کار. .. اینکه حتیٰ شده کاری و رسمی و فرمالیته؛ ولی اون شب که حرف زدیم خونهٔ پدرش بود، یه شبم شام خونهٔ عموش .. و همینا دلگرمیای ساده و کوچیکن چون شاید فقط من بدونم که این نشون میده شرایط از اون نظر تا حدی بهتره.

این که همه سرگرمن آرومم می کنه. حتیٰ اون نگرانی از تنشایی که سرِ یه سری بحثای کاری بینشون پیش اومده باعث میشه لبخند بزنم به اینکه زندگیشون در جریانه، رفاقتاشون پابرجاست، کاراشون با همهٔ بالا پاییناش خوب پیش میره، خوبن، سالمن، خوشحالن! .. دخترا گفتن که نهایتاً آخرِ بهار امریکان و نمی خوام بدونم تکلیف پسرا چی میشه. توو این یک ماه اخیر هردومون قولمونو شکستیم و دیگه برام اهمیتی نداره که بخوام دوباره قولی رد و بدل کنیم. سلامتیش قطعاً مهمه اما خودش یه آدم بالغه و اگر این کمکی می کنه، من نمی تونم از کاری که خودم انجامش میدم منعش کنم. خیلی بی تفاوت تر از اونم که دنبال قول و قراری باشم. فقط آخر هر مکالمه وقتی میگن چقدر آرومی هدیٰ، چشمام تار میشن و بهشون میگم مواظب خودتون باشین، دوستون دارم .. بهش میگم دوسِت دارم، مواظب خودت باش! .. و بدون اینکه بخوام جوابی بگیرم قطع می کنم. .. همین امروز وقتی راستین توو ویدیوکال از یه سگ روتوایلر برای خونهٔ ستون مرمری گفت، بدون اینکه دست خودم باشه سریع برگشتم گفتم تو که نمی خوای بری ماهشهر؟ خب تو نرو! .. و یه منبعی از آرامش رو شنیدم که گفت چی؟ نه نمیرم، الآن کاری ندارم اونجا، نگران نباش، چرا انقدر نگرانی؟ چیزی نمیشه! .. شنیدم "نمیذارم بره، خیالت راحت، من هستم!" .. و دلم خوشه به همین با هم بودناشون، کنار هم، تنها نبودناشون. تازه بعدش بود که پرسیدم پس می خوای بری آلمان؟ و هیچ ایده ای ندارم که این سوالو چرا همون اول نپرسیدم!

برای فراموش کردن، برای آروم گرفتن، برای پس زدن تصویرا و فکرای بولد شدهٔ ذهنم توو این روزا، شاید احتیاج دارم به زندگیِ شبونمون .. بدون اینکه برگردم تهران، بدون اینکه دیگه بخوام توو یکی از اون مهمونیا و شلوغیا باشم، در کنارِ اینکه تنهاییِ این روزامو دوس دارم .. احتیاج شدید دارم به اون حسی که نیمه شب، نیمه مست و نیمه هشیار، توو کوچه پس کوچه های سنبل با بدبختی و هزار بار استاپ کردن وسط کوچه ها، یکیمون تا "خونه" رانندگی کرده و توو مسیر انقدر بیخودی به ماجرای تکراری چراغ پارکِ ماشینش که همیشه توو مستی روش قفلیم خندیدیم که سر تقاطع دژمجو وسط خیابون فقط ۵ دقیقه زدم روو ترمز و دارم می خندم و اشکام جاری شدن از خنده و وقتی بالاخره می رسیم جلوی در خونه و نور بالا می زنم تا در باز شه، بعد از یه ربع بد و بیراه گفتن یادم میفته رمزو نزدم و دنبال گوشیم می گردم و یه سری هم اونجا ریسه می رم که اتو هلد می کنه و می خواد پیاده بشه ولی سرش گیج میره و برمی گرده طرفم و ..

اون بی خیالی، اون خنده، اون "بودن" .. اون حس نیمه شب رو احتیاج دارم .. حس بعدشو هم .. خونه .. اتاقمون .. و لحظه هایی که متعلق به خودمونن فقط .. اینکه دم صبح درست قبل از طلوع خورشید بیهوش بشیم و بعد از غروب آفتاب چشم باز کنیم ..

شاید اینجوری پس زمینه های این روزای ذهنم به مرور محو شن .. شایدم نه!

01:15 ....

+ پست قبل برای همیشه ثبت موقت شد تا فراموش نشه.

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 123 تاريخ : دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت: 0:36