حس شبایی که راستین پیشمونه یا ما خونهش هستیم یا سه تایی شام بیرونیم رو با هیچی، هیچ مهمونیِ شلوغ و دورهمیای عوض نمیکنم. حالا که رفته ال ای دلم واسش بیشتر از هر وقتی تنگ شده. وقتی از عزیزام دور میشم تازه میفهمم هزار بار دیگه هم که دور بشیم بازم قرار نیست این دور شدنها برام عادی بشن. و میفهمم هر بار که من میرم اونا چه حسی دارن و چقدر سخته دیدنِ رفتنِ آدمای نزدیکِ زندگیت؛ حتیٰ موقت و کوتاه. وقتی گفت داره برای یه مدت میره ال ای، از ترسِ اینکه ساقدوش اصلی عرفان(!) به مراسم نرسه گفتم یعنی چی؟ تا کِی؟ داری انتقام میگیری ازم؟ خندید ولی من یادِ شب سال نوی پارسال ولم نمیکرد که وقتی توی خونهٔ ستون مرمری جلوی عرفانِ به ظاهر بیخیال بهش گفتم دارم برمیگردم و بلیتمو گرفتم صورتش چجوری شد و حرفای عجیبی که اون شب بهم زد و خدافظیش! ..
شاید من از اون خونهٔ بالای لواسانیِ راستین با پنجرههای قشنگش خیلی خاطره داشته باشم و عجیبترین و خاصترینش هم واسه شب تولدِ ۲۷ سالگیش باشه و اون پسری که توی حیاط گیرم انداخت و آخرِ شب دیدم توی اون اتاق کنارِ تخت افتاده بود و اون روزا غریبهترین و ترسناکترین بود برام و این روزا نزدیکترین بهم، ولی حالا که دیگه اونجا نمیریم بازم حسم عوض نشده چون بالاخره باید عادت کنم به اینکه چشمام رو ببندم و خونههایی که دوست دارم و باهاشون خاطره دارم رو ترک کنم. مثلِ خونهٔ موحد دانش که خاطراتشو لگدمال کردم، مثلِ خونهٔ آفتاب، مثلِ خونهٔ مقصودبیک، مثلِ خونهٔ اسکات، مثلِ خونهٔ بروک، و مثلِ خونهٔ ستون مرمری که عرفان میگه قرار نیست توش زندگی کنیم و منو میبره طبقهٔ nم اون برجی که نزدیکِ خونهٔ مامانه و خونهای که دو سال پیش خریده بود رو نشونم میده و نمیدونم چرا منِ عجیبِ این روزا هیچ اعتراضی نمیکنه. خوبه، هیچی کم نداره، نمیتونم هیچ ایرادی بهش بگیرم، توی خیابونِ موردعلاقهمه، ویوش ویوی موردعلاقهمه، از یه طرف توچال و شمرون و شبای روشنش و از یه طرف شهری که از این بالا دلم میخواد زیرِ پا لهش کنم. خونهٔ خوبیه ولی من هیچ حسی بهش ندارم. باهات هیچ خاطرهای ندارم توش. نیمه خالیه و سرد. هنوز حتیٰ یک دهمِ سفارشامم نرسیده. تکیه میدی به دیوارِ سردش و خیلی راحت میگی هنوز خونه نشده، الآن زوده، بذار همهٔ وسایل برسن و کارای دکوراسیون تکمیل بشه اون موقع بیشتر خوشت میاد! .. یهو دلم تنگ میشه. دلم میخواد بگم آخه هر چی هم که بشه بازم خونهٔ ستون مرمری نیست! هیچ کدوم از شبای خونهٔ ستون مرمری رو، حتیٰ بدتریناش که صبح نمیشدن، با یک عمر زندگی توی این خونه عوض نمیکنم. من اونجا باهات زندگی کردم! بیشتر از پنج سال! واسم همه چی از اونجا شروع شد. چه لحظههایی که توی اون خونه خندیدم، چه حرفایی برات زدم، همه چیو باهات شریک شدم، خودِ واقعیم رو بهت نشون دادم، نیمهٔ تاریکت رو با همهٔ وجودم بغل کردم و پذیرفتم، چه شبایی که بیداری کشیدم و به صدای بارون و نفسات گوش دادم، چه شبایی با پیانو برات رویاهای عاشقانهٔ انوشیروان روحانی رو زدم، هر بار که اون آهنگِ ادل رو زدی کنارت نشستم پشتِ پیانو و وقتی همزمان برگشتی با اون چشمای عمیق و عجیبِ خاکستریت از دو سانتی توی چشمام نگاه کردی و بوسیدیم و لب زدی بخون! برات خوندم، چه صبحایی بعد از مهمونیا با سردردِ هنگ اُوِری پشتِ پیانوت نشستم سیگارِ صورتی زدم و خوندم «اینجا باز دمِ صبحیم و سیگارِ صورتی .. داغونم و تویی که تنها دوستِ منی .. توو مهمونیا بعدِ شیطونیا .. تو بودی بام .. تو بودی بام ..»، چه شبایی که از شدتِ بغض قلبم میخواست از سینه بزنه بیرون و تهش من بودم و پیانو و هالزی و صدایی که خودمو میکشتم تا نلرزه و کلاویههایی که از پشتِ اشکایی که میریختن نمیدیدم؛ مخصوصاً وقتی اون آهنگِ Without Me هالزی رو میخوندم، چه شبایی که به اون آهنگای جَز که با پیانو میزدی گوش دادم و غرقِ دستات شدم، صبحا کنارت بیدار شدم، توی آغوشت غرقِ عطرِ تنت شدم، چه روزا و شبایی که اونجا گریه کردم، بغض کردم، ازت خسته و متنفر و ناامید شدم، عذاب کشیدم، دعوا کردم، فریاد شنیدم، سکوت کردم، زندگی کردم .. اینا خاطراتِ منن و هیچکس نمیفهمه چه حسی بهشون دارم، هیچکس نمیدونه! به هر گوشهٔ زندگیمون که نگاه میکنم یادِ اون خونه میفتم حتیٰ اگر ربطی به اون خونه نداشته باشه. چون همهٔ خاطراتِ من با تو اونجاست. .. حالا اینجا کجاست که منو آوردی و میگی خونهمونه؟ .. انقدر غریبم باهاش که توی مسیرِ برگشت شدیداً هوای خونهٔ پدری رو میکنم؛ تنها جایی که توی تمامِ این سالهایی که اومدم ایران، همیشه بود و هست خونهٔ پدریه .. طبقهٔ؟ .. آره همونی که این روزا بیشتر از هر جایی توش وقت میگذرونم! .. نمیدونم .. شاید یه روزی، چند سال دیگه، این حسهام عوض بشن .. ولی اینو میدونم حسی که خونهٔ ستون مرمری برام داره رو هیچ جای دیگهای پیدا نخواهم کرد. به هر حال رفتن و ترک کردن همیشه یه قسمتی از چرخهٔ زندگی و تغییراتیه که باید قبول کرد، ولی احساساتمون چی؟ اونا بخشی از وجودمون هستن. و اون خونه یه حسه، که هیچوقت از بین نمیره. مثلِ بودن تو توی زندگیم ..
دلم نمیاد این روزا رو خراب کنم. تا وقتی هردوشون تهران بودن سعی کردم سهتایی بیشتر وقت بگذرونیم. گاهی میترسم که این لحظههای باهم بودنمون برای همیشه تموم شن و هیچوقت تکرار نشن. اون لحظههایی که از تراسِ این خونهٔ راستین توی سکوتِ بعد از نیمه شبای عجیبِ تهران به صدای آروم و خستهشون گوش میدم و لیوانامونو میزنیم بهَم و دوس دارم فقط و فقط نگاشون کنم و هیچی نگم .. یا وقتی خونهٔ ستون مرمری پر میشه از صدای بلند و خندهٔ پسرا و گاهی حرفای کاری و گاهی صدای سافاری که میخواد توپ تنیسش رو از راستین پس بگیره و توجهش رو جلب کنه تا بازم باهاش بازی کنه ولی راستین غرقِ حرفای عرفان شده .. وقتی وسطِ هفته، صبح (درواقع نزدیکِ ظهر) قرارِ صبحانه داریم توی فضای بازِ اون کافه و دوتایی با قیافههای خوابالوی بیحوصله دورِ میز نشستن و حداقل راستین چهار کلمه حرف میزنه ولی عرفان فقط گوشی چک میکنه و صدای صبحش رو که خیلی دوس دارم ازم دریـــغ(!) میکنه :) هنوز اخماش باز نشدن و به بهونهٔ اینکه نور چشمامو میزنه حتیٰ عینکشم برنمیداره. ولی تابستون یا زمستون نداره؛ بعد از سیگارِ بعدِ صبحانه توی هوای دلچسبِ صبحای تهران دیگه سرِ حالن و کلی حرف میزنیم .. یا وقتی آخرِ شبه و بعد از یه روزِ شلوغ و پر از بدو بدو و جلسه، عرفان اومده دنبالم و توی راهِ خونه با وجودِ اینکه خیلی غر میزنه و عصبانی میشه که چرا الآن، میریم که سفارشامون از فودمارکت رو بگیریم و زود بریم خونه. ولی به سرمون میزنه اول بریم بالا شام و زنگ میزنیم راستین اگر کاری نداره بیاد چون مگه اونجا بدونِ راستین هم میشه؟ چند دقیقه بعد یکیشون کنارمه و اون یکی روبروم نشسته و وقتی سرم توی گوشیمه آروم حرف میزنن ولی میشنوم و شدیداً خندهم میگیره از حرفاشون و روفِ چیزفکتوری که باز میشه سرمو بلند میکنم و میبینم بازم زیرِ سقفِ ستارههاییم و آسمونِ سرمهایِ تهران .. یا وقتی اون گوشهٔ دنجِ مریم رو از قبل رزرو کردیم و نشستیم غرقِ صحبت و دنیای خودمونیم و موقعِ غروب هوا آبی رنگ میشه و سفیدیِ توچال از لابلای برجا میدرخشه و بعدش آسمونِ تهران رو میبینم که پر از ستارهس و با حرفای راستین میخندم و عرفان رو میبینم که از پشتِ دودِ سیگارای بعد از شام مثلِ همیشه لبخندای ریز و قشنگی میزنه به حرفای راستین و وقتی باهام چشم توو چشم میشه بهم چشمک میزنه (به یادِ همهٔ شبایی که برای شام میرفتیم دیوان) .. توی همهٔ این لحظهها که کنارِ هم میبینمشون زندگی برام جریان داره و قلبم پر از نور و خوشی میشه. چجوری میتونم از این لحظهها دل بکنم وقتی این کنارِ هم بودنشون یکی از قشنگترین قابهای زندگیمه ..
با اینکه میدونم و به روی خودم نمیارم که هنوز اختلافاتِ کاری بینشون هست و اونام جلوی من هیچی به روی خودشون نمیارن، ولی هنوزم وقتی سه تایی هنگ اوت میکنیم حسای خوبم اوج میگیرن. به روی خودم نمیارم چون بعد از دعوام با راستین به خودم قول دادم هرچقدرم از گندکاریاشون بفهمم، دیگه هیچی نگم. به روی خودم نمیارم چون همین که میبینم هوای همو دارن و هر چی هم بشه پشتِ همن برام کافیه. شاید گاهی سرد برخورد کنن باهم، ولی وقتی موقعِ سلام و خدافظی دست میدن و در حدِ یه لحظه همو بغل میکنن یا همین که میبینم باهم میرن و میان و راستین توی جلسههای اکتشاف تنهاش نمیذاره یا با وجودِ همهٔ مشکلاتشون هنوزم باهم مشورت میکنن؛ یعنی هدیٰ بقیهش به تو ربطی نداره. همین که برقِ چشمای راستین و خوشحالیِ این روزاش رو میبینم برام یه دنیا میارزه. اینکه همون شبی که فهمید بغلم کرد، بعد توی چشمام نگاه کرد گفت میدونستی بهترین شبِ زندگیمه امشب؟ ولی من میدونستم یادِ نون افتاده و حتماً یه بغضِ ۷ سالهٔ نشکسته داره. رفیقم، برادرِ بزرگم .. چقدر کم بودم برات، منو ببخش واسهٔ همهٔ اون سالهایی که شاید به اندازهٔ کافی نبودم کنارت ..
همه چی شده فلشبک جلوی چشمام! یادم میاد تابستون وقتی از دبی برگشتم و پرسیدم اگه برگردم امریکا باهام میای، در نهایتِ آرامش بهم گفتی که تو هیچ جا نمیری. الآن میفهمم چرا اون حرفو زدی. گرچه شبِ سال نو قبل از اینکه زانو بزنی گفتی این کارو نمیکنم که جلوی رفتنتو بگیرم. .. بعد یادم میاد تابستون و لواسون و حرفای راستین و قولی که بهم داد .. بعد فکر میکنم یعنی از کِی میدونست؟ .. از خودش نمیپرسم و خودِ عرفان بهم میگه که راستین بیشتر از یک ساله که میدونسته عرفان این تصمیمو داشته و مامان بیشتر از دو سال! .. همه چی واسم روشنتر میشه و میفهمم دلیلِ حرفای راستین رو و خیلی از حرفای سیکرتی که روزِ تولدمون پشتِ تلفن میگفت و دوتایی میخندیدن و منِ دیوونه فکر میکردم راجع به اون دختریه که شب قبلش پیشِ راستین بود و من نمیشناختمش .. و حلقهای که روز تولدمون توی جیبِ عرفان مونده بود به خاطرِ حرفایی که من زدم. وقتی اینو گفت داشت لبخند میزد. گفتم پس بدجور برنامهتو بهم ریختم. گفت حتماً قرار بوده دنیا بچرخه و توو شبی ازت بخوام که تو هم اندازهٔ من مطمئن باشی، اونم یه جایی که میدونم چقدر واست خاصه. .. راست میگفت .. از ۵ سال پیش، شبِ سال نو دیگه یه شبِ سال نوی عادی نبود برام، اونم دقیقاً همونجا، همون خونه، همون نقطه از شمشک ..
قبل از آخرین باری که عرفان میخواست بره اصفهان، یکی از شبایی که قرار بود شام بریم خونهٔ راستین، یهو دیدم راستین پیام داده که ۲۰ دقیقه دیگه میام دنبالت. اینطوری شده بود که عرفان جلسهش طول کشیده بود و به راستین زنگ زده بود و گفته بود. راستین هم بیرون بود و دیگه خودش اومد بود دنبالم خونهٔ پدری که بریم خونهش. عرفان هم قرار بود خودش بیاد. تی-تاون لِیت نایت درایوز با راستین :))) البته تازه ۸ شب بود. توی راه که بودیم داشتم از زیرِ زبون راستین میکشیدم ببینم هنوز با اون دختره هم رابطه داره و اونم با لبخندای شیطانی و شوخی میپیچوند که عرفان زنگ زد به من گفت جلسهم تموم شده و تا نیم ساعت، یه ساعت دیگه میرسم. نزدیکِ خونه بودیم. به راستین گفتم به جای اینکه بریم از خونه سفارش بدیم، الآن بریم شامو بگیریم. پیچید نارنجستان هفتم و رفتیم آواسنتر و یکم معطل شدیم تا سفارشامون حاضر شد و تا برسیم خونه و با راستین میز رو آماده کنیم عرفان هم رسید. بعد از شام که نشسته بودیم حرف میزدیم، با راستین صحبت از کارام بود و داشتم براش میگفتم که اصلاً فکر نمیکردم انقدر دردسر داشته باشه اولش، حالا خوبه نصفِ طرف قراردادا آشنان و انقدر دارن اذیت میکنن. بهش گفتم واقعاً مصاحبه برای پیدا کردنِ کسی که میخوام sucks :)) چون اونی که میخوام و مناسب باشه پیدا نمیشه و منم صبرم کمه و آدمی هم نیستم که با کلی آدمای مختلف که نمیشناسم سروکله بزنم. واقعاً نمیتونم. الآن بیشتر دنبالِ یه کارشناس HR حرفهای هستیم که بتونه تیم تولید جمع کنه و هدهانتر باشه. دیگه مصاحبهها رو سپردم خانم مهندس ل (مامان نیکان) چون تورنتو پیشِ بچههاشون که بودم پ بهم گفت مامانم الآن سرش خلوتتره، بعد انصافاً خانم مهندس هوای عرفان هم خیلی داشتن این مدت. منم همونجا صحبتای اولیه رو توی اسکایپ کردم باهاشون و قبول کردن مدیر مارکتینگ و مشاورم باشن و عضو هیئت مدیره بشن، بعد از دبی که اومدم تهران دیگه نهاییش کردیم. هم باتجربه و بااخلاقن، هم قبلاً با بابا کار کردن، هم به خاطرِ اون شرکت داروییای که شریکِ بابای نیکان ایناست به نظرم ارتباطاتِ خوبی هم دارن که بعداً به کارم میاد. الآنم با حنا دنبالِ کارای اولیهٔ گواهی GMP و گواهی کیفیتیم ولی فکر کنم تا بعد از افتتاحیهٔ رسمی نتونیم بگیریم که اونم اصن معلوم نیس کِی باشه. .. عرفان هیچی نمیگفت و لم داده بود و سرش توی گوشیش بود. هم خیلی خسته بود، هم اینکه همه چی رو میدونست و در جریان بود. شاید یک ساعت فقط من حرف زدم بعد راستین کلی حرف زد و راهنماییم کرد و بعدم گفت همیشه حتماً برای کارات با یه مشاور حقوقی صحبت کن اول یا هر قراردادی رو به یکی که سردرمیاره و بهش اعتماد داری مثلاً به عرفان نشون بده. لجبازی نکن :)) گفتم آره ولی سارا هست، خیالت راحت. بعد پرسید جریانِ آفیس به کجا رسید. گفتم هنوز که هیچی. گفت دفتر جردن هم جمع و جوره واسه تو، هم مبلمانش کامله، هم نزدیکه. الآنم یه واحدش یه ماهه خالی افتاده. اصن جای فکر کردن نداره. گفتم من اصلاً حوصلهٔ ترافیکای جردن رو ندارم. گفت ترافیک که دیگه همه جا هست توو تهران. این بالای جردنه توی کوچهٔ فلان. گفتم میدونم کجاست، مگه همونی رو نمیگی که کلش به اسمِ کیمیا بود تو و امیر ازش خریدین؟ .. یه لحظه جا خورد که من میدونم ولی سعی کرد به روی خودش نیاره. گفت آره همون. .. میخواستم بدونِ اینکه جلوی عرفان مستقیم بگم، بفهمه که واسه من دیگه این چیزا مهم نیست ولی میدونم عرفان نمیخواد من برم جای سابقِ شرکتش با کیمیا. عرفانم فقط یه لحظه به راستین نگاه کرد و دوباره به گوشیش، اصلاً ریاکشنی نشون نداد. بعد راستین جوری که یعنی مهم نیست تو چی گفتی و خودم گزینهٔ بهتر به ذهنم رسید، گفت نه راستی بیا دفتر فلان جا، چندتا واحد خالی داریم. گفتم اون که بغلِ گوش باباته. خندید که خب باشه، به بابای من چیکار داری. گفتم هیچی عاشقِ باباتم، ولی نمیخوام پیشِ کسی باشم. اگر میخواستم که همینجایی که الآن موقتی هستیم پیشِ بابام میموندم بعدم میگفتم طبقهٔ پایینِ اونجا ضلع شرقیش رو بدین به من. خندهش گرفته بود. گفت یعنی چی هدیٰ؟ اتفاقاً به نظرِ من برای تو همونجا از همهجا بهتره. گفتم ببین واسه آشنا نباشه، به خونه نزدیک باشه ولی نه خیلی، بین ۳۰۰ تا ۳۵۰ متر باشه، یعنی زیاد بزرگ نباشه ولی داخلِ واحد دو بخشِ جدا داشته باشه، ساختمونش قدیمی و کم واحد نباشه، پارکینگ زیاد داشته باشه، دلگیر نباشه، نورش زیاد باشه، ترجیحاً طبقاتِ بالا باشه، مدرن و نوساز باشه. .. همینطوری داشتم میگفتم، یادم نیست دیگه چیا رو گفتم یهو برگشت گفت ترافیکم نداشته باشه؟ با خنده گفتم آره دیگه، این خیلی مهمه. .. بعد براش مثال زدم گفتم شرکت ب اینا رفتی؟ دیدی چقدر خوبه داخلش؟ خیلی میپسندم اونو فقط تنها بدیش لوکیشنشه، کوچهٔ باریک که وقتی یه طرفش پارک میکنن ماشینت بزرگ باشه رد نمیشی چه برسه بخوای بپیچی توی پارکینگشون. نمیدونم خودشون چیکار میکنن. تازه یکطرفه هم نیست. سرِ کوچه هم یه جوری پارک میکنن من این سری ماشینم حتیٰ توی کوچه نمیرفت. راستین گفت خب شاید مشکل از ماشینته. :)) گفتم شروع نکن لطفاً :)) میخندید. گفتم کلاً شیخ بهایی خیلی شلوغ و خر توو خره، یه کوچولو هم دوره. گفت خب؟ دیگه چی؟ گفتم داری مسخره میکنی؟ گفت میخوای تو کار نکن. گفتم خفهشو خب همینه که هست، نمیشه حرف زد با شما پسرا. خندید گفت بابا من که چیزی نگفتم. .. دو ثانیه سکوت کرد بعد یهو گفت فقط میگم بشین همینجا تا دفترِ ایدهآلت پیدا شه واست. :| تا اینو گفت، عرفان که تا اون لحظه خیلی جدی سرش توی گوشی بود و انگار به ما گوش نمیداد، توی همون حالت به راستین نگاه کرد و اخماش باز شدن و یه لبخندِ بزرگ زد. میدونم چرا :)) دلش خنک شده بود :)) خندهم گرفته بود که راستین هم همون حرفو زد و همچنین حرصم گرفته بود که جلوی خودِ من چشم توی چشمِ همدیگه میخندن به من. منم همون جوری که لم داده بودم روی مبل خودمو کشیدم جلو و با کفِ کفشم کوبیدم توو ساقِ پای عرفان که تکیه داده بودش لبهٔ میز .. عوضی :))
حالا راستین رفته ال ای و گرچه به بودن یا نبودنش ربطی نداره ولی همه چی گره خورده و منم دقیقاً وسطِ این گره گیر افتادم و هر کسی میاد گرهی باز کنه یه گرهِ کورتر میزنه و میره. بعد از دو بار تغییرِ تمامِ برنامهها، از همه چیز کلافهام. چون با هر بار تغییر، خیلی از برنامهریزیهای بعدی و سفارشات هم باید تغییر کنن. ترجیح میدادم مراسممون همون ال ای باشه و بعضی دوستامون نتونن بیان، تا اینکه لواسون باشه و اصن معلوم نباشه که خیلی از دوستا و نزدیکانمون و حتیٰ برادرامون بتونن بیان. دلا میگه هنوز که تاریخِ دقیقش مشخص نیست، میخوای سرِ اینم اعصابتو بهَم بریزی؟ واسه چند لحظه سرمو میذارم روی شونهش و به طراحیهای قشنگش نگاه میکنم و راهی که انتخاب کرده. بغلم که میکنه، فکر میکنم چه خوبه که پیشمه. میدونم که درست میگه ولی برنامههای روی هوا تمرکزم رو بهَم میریزه و نمیتونم از شر فکرای زیاد خلاص بشم. از طرفی عرفان بعد از اینگیجمنت پارتیمون رفت اصفهان و کرونا گرفته برگشت. نمیدونم بعد از دو سال چرا الآن آخه! از همون روزی که برگشت نذاشت حتیٰ یک لحظه برم ببینمش. اولش چشم درد و سردردِ شدید داشت و خودش شک کرده بود. یعنی تا تهران اینطوری رانندگی کرده بود. من گفتم شاید بازم به خاطرِ خستگیِ زیاد و فشارِ کاره یا از اون سردردای عوارضِ قرصای نارساییه که هر چند وقت میاد سراغش. ولی یکم بدن درد و آبریزش بینی هم داشت و آخرِ شب که باهاش حرف زدم سردردش بدتر شده بود و حالش خوب نبود. مسکّنی قویتر از استامینوفن ۳۲۵ هم که نمیتونه بخوره که همونم زیادش خوب نیست براش. فرداش بیحالیِ شدید هم اضافه شد و نه خودش میرفت دکتر (یعنی نمیتونست پشتِ ماشین بشینه)، نه میذاشت من یا پدرش یا دوستاش بریم دنبالش ببریمش. راستین هم شبِ قبلش پرواز داشت و رفته بود، شاید اگر اون بود زورش میرسید عرفان رو راضی کنه که بره دنبالش و ببرتش دکتر. روزِ اول هم که خانم دکتر رفتن معاینهش کنن فکر کنم توی رودروایسی درو باز کرده بود. :)) پدرش اینا کم و بیش در جریانِ داروهای عرفان هستن ولی برای اطمینان که تداخل دارویی پیش نیاد، خانم دکتر چک کرده بودن با خودِ عرفان چون وقتی من خونهشون بودم و از پیشِ عرفان برگشتن خونه و میخواستن براش نسخه بنویسن، یه کاغذ بهم دادن که روش داروهای نارسایی عرفان رو نوشته بودن و پرسیدن همیناست؟ گفتم فقط لیزینوپریل نیست. گفتن آره خودم بهش گفتم فعلاً اونو نخوره، فشارش خیلی پایین بود. بعد دیگه نسخه برای ف*کینگ کرونا رو نوشتن و با پدرش رفتیم داروهاش رو گرفتیم و با آبمیوههای تازهٔ دایه و غذای خونگیِ سالم فرستایم خونهش. آخر شب که زنگ زدم حالشو بپرسم خندهم گرفته بود وقتی میگفت من میگم هیچ کدومتون نیاین اینجا، بعد پ رو میفرستین!؟ :)) از روزِ بعدش دیگه پدرش و خانم دکتر هماهنگ کردن و یه دکتر عمومی فرستادن که معاینهش کنه و سه روزِ اول سرم زد براش. اون چند روزِ اول وقتی میخواستم زنگ بزنم حالشو بپرسم همش میترسیدم خواب باشه بعد بعضی وقتا واقعاً خواب بود و گوشیشو جواب نمیداد و من استرس میگرفتم. حالش که بهتر شد، از روزِ چهارم به بعد زنگ میزد به من، با صدای گرفته و هنوز بیحال، با عصبانیت میگفت من خوبم، دکتر نمیخوام، بگو فردا دیگه دکتر نیاد. منم میگفتم دستِ من نیست عزیزم، بابا گفتن تا وقتی ضعف داری هر روز بیاد چک کنه. بعدم تنهایی، خب نگرانتیم. .. اینطوری میگفتم چون میدونم روی حرف پدرش نه نمیاره و دروغ هم نگفتم البته. ولی به پدرش و خانم دکتر گفتم حالا که بهتره و فقط گاهی ضعف داره، دکتر یه روز درمیون بره. با این حال هر بار که زنگ میزنم حالشو بپرسم غر میزنه و منم سعی میکنم شوخی کنم و بگم بابا گفتن اگه حرف گوش نکنی پ بدش نمیاد بیاد یه بار دیگه معاینهت کنه :)) یا کلاً حواسشو پرت کنم از این قضیه. البته زیادم موفق نیستم چون یهو فحشو میکشه به کووید و فایزر و چین و جلسهٔ آنلاین و بالا تا پایینِ همه چی :)) به خونه موندن عادت نداره و خسته شده. از طرفی هم توی این قرنطینهٔ بدموقعش، درست وقتی که نیکان هم نیست و تورنتو میچرخه واسه خودش؛ کلی از کاراش موندن، همایشِ کیش رو از دست داد و به خاطرِ همین چیزا بیشتر از هر وقتی بداخلاق و عصبی و بهونهگیر شده. نیکان هم که زیرِ بار اون قرارداد با ح اینا نمیره و بیشتر عرفان رو عصبی کرده. با وجودِ اینکه این روزا خیلی درگیرِ جلسه با خانوم مهندس ل و هزاران کارِ دیگهام و از اون طرفم درگیرِ طرح و اندازهگیریهای لباسم و کارای مربوط بهش و سفارشام از امریکا و هماهنگیهای تموم نشدنی و دلارام و حتـــــیٰ سروناز رو هم درگیر کردم، همش سعی میکنم با حفظِ آرامشِ خودم از پشتِ تلفن آرومش کنم و گاهی انقدر نشدنیه این کار، که از عصبانیت و فشارِ زیادِ همه چی بغض میکنم پشتِ تلفن و توی دلم فحش میدم به خودم و فقط نفسِ عمیق میکشم و بغضمو قورت میدم و سعی میکنم حرفای خوب بزنم. حیـــــــف که میترسم داستانِ ال ای تکرار بشه، حیف که قول دادم دخالت نکنم توی کارای عرفان وگرنه کلی هم حرفای خووووب دارم واسه نیکان، پسرهٔ لجبازِ لاشی :))
125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 102 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 4:43