پروازم که میشینه هوا روشنه هنوز. فقط یه چمدون دارم که با باکسِ سافاری زود تحویل میگیرم و میام بیرون. پانی منتظرمه. میریم پارکینگِ فرودگاه، سافاری رو از باکس میارم بیرون و سوار میشیم. بهش تبریک میگم برای ماشینِ جدیدش. صدای موزیک بلنده و کلِ دو ساعت رو حرف میزنیم. اول یکم از این مدت که نبودم و کارایی که بهم سپرده شده بود میپرسه و بهش میگم. بعد از کارِ خودش حرف میزنه و منم از کارِ خودم. همیشه از اینکه میبینم هر کدوم از دوستام انقدر توی کاراشون پیشرفتای بزرگی کردن خیلی حسِ خوب میگیرم. وقتی بهش میگم اومدم واسه این قرارداد و اسمِ طرف رو میارم، یهو میگه واو! .. اسمِ کاملش رو میگه، میگم آره خودشه. .. خیلی خوشحال میشه. چون واسش خیلی سواله که چرا این آدم خواسته روی کارِ من سرمایهگذاری کنه خیلی خلاصه براش توضیح میدم که چی شد. بعد میگه میخوای به ح بگم با فلانی آشنات کنه؟ سریع میگم اصلاً! میخنده که چرا. بهش میگم قضیه رو. تهش در موردِ مهندس صادقی و اینکه چرا عرفان مخالف بود باهاش کار کنم هم حرف میزنیم. با خنده میگه سختترین قسمتش اینه که تو باید همه رو از فیلترِ عرفان بگذرونی. میگم سرِ صادقی عرفان اصلاً شوخی نداره وگرنه من خیلی دوست داشتم باهاش کار کنم، خیلی اینوویتیوه. بعد میگه فکر نمیکردم این کارو ادامه بدی. میگه کریسمس پارتیِ اون سال رو یادته؟ .. سریع میفهمم چرا اینو گفت. فقط لبخند میزنم. مگه میشه یادم نباشه؟ سهشنبه شب شمشک میبینمت بلاندی! آره یادمه. خیلی زود گذشت و بزرگ شدیم. چقدر داستان، چقدر اتفاق، چقدر لحظههای خوب و بد گذروندیم تا برسیم اینجا. و من چقدر همۀ اون لحظهها رو دوست داشتم. چقدر زندگیم رو با همۀ وجود دوست داشتم و این چند ماه چه چیزایی شد و چقدر بد مدیریت کردم همه چی رو ... کاش میشد برگشت به چند ماه قبل و یه اشتباهاتی رو تکرار نکرد .. کاش ..
ازش میپرسم کِی میرین تورنتو؟ خونهای رو که میخواستین خریدین؟ .. حرف رو عوض میکنم چون نمیخوام به گذشته فکر کنم. درموردِ خونۀ هامبلی هم میدونه. میرسیم تهران .. آلودگیِ هوا بیشتر مشخصه اما توی یادگار شمال میتونم برفای روی توچال رو ببینم. از علیرضا (علیض نه) میگه و مثلِ همیشه میندازه از بالای چمران توی مقدس میره. به اینجای تهران که میرسیم، برام خاطرات پشتِ هم زنده میشن. میبینم کنارِ خیابون یکم برف نشسته. پرت میشم به اون زمستونا .. کمکم بوی خونه رو حس میکنم. دلم فشرده میشه و مثلِ هر بار که میام، باور نمیکنم که اینجام. توی ترافیکِ مقدس و پسیان حرف میرسه به ح و عرفان. خیلی چیزی نمیدونه. یعنی نه بیشتر از من. به حرفای نیکان فکر میکنم و چیزی نمیگم. میپرسه تو چی؟ میگم خیلی وقته خبر ندارم از چیزی. یعنی خودم نمیپرسم از عرفان. میگه منم همینطور، راستش میترسم. .. با خنده میگه و بعدشم نگام میکنه. چقدر میفهمم حسِ این ترس رو .. ولی چیزی نمیگم. از پدرش اینا میپرسم. از پانتی و بقیه. میخندیم به چیزایی که تعریف میکنه. اینکه یهویی از فرشته سردرمیاریم رو دوست دارم. دلم واسۀ خونۀ پدری تنگه. واسۀ اون خاطرات و اون روزا و آدمایی که بودیم! دلم میخواست به پانی بگم منو برسونه اونجا اما خودمم میدونستم حالا دیگه خونۀ اصلیِ من جای دیگهست. یادِ اون روزِ خاص میفتم .. و یادِ تمامِ شبای اون خونه. چند دقیقه توی فرشته جلوی ملل پارک میکنه و میره سفارش رو تحویل میگیره و زود میاد. از سفرشون میپرسم و یکم راجع به کاپری و آمالفی حرف میزنیم. یادِ سفرِ چند ماه پیش جنوب اروپا و توسکانی زنده میشه و دلم بیشتر تنگ میشه واسش .. واسه چشمای طوسی و لبخندای کمرنگش و با یک دست منو بغل کردناش و بوی عطرش توی فرورفتگیِ بینِ گردن تا سرشونهش، همونجایی که زنجیر ظریف و باریکش همیشه برق میزنه. .. پانی و ح بعد از ما توی تابستون رفته بودن و میگفت هوا خیلی گرم بوده. ولی کیم و پ که اواخرِ تابستون رفتن ناپلس خوب بوده هوا. از یه سری دوستای مشترک ازش میپرسم. همزمان که حرف میزنیم به بیرون نگاه میکنم و یادم میاد من چقدر دلتنگِ هر روز دیدنِ این خیابونا و حتیٰ توی ترافیکاش گیر کردن بودم. نزدیکِ خونه، بیلبوردِ تبلیغاتیِ جواهراتِ یکی از دوستای مشترکمون که از دوستای صمیمیِ پانی هم هست رو میبینم. همون بیلبوردِ چرخونِ معروف. میچرخه و هر سه طرفِ بیلبورد برند و اسم و تصویرِ چندتا از کاراشو نشون میدن. گردنبندِ خاصش (همونی که هدیۀ پارسالِ ولنتاینم بود) توی تمامِ این چند ماهی که ایران نبودم گردنم بود. بیلبورد رو به پانی نشون میدم. میگم اینو ببین، عجب جای خوبی رو گرفته واسه تبلیغات. پانی بهم میگه که چقدر هزینه کرده، و من یه گوشه از ذهنم برای خودم مینویسم تبلیغات! یادِ حرفای عرفان و بعدشم خانم مهندس ل میفتم وقتی در موردِ همچین روزی بهم گفته بودن. پانی از شریکِ کاریم میپرسه. میگم احتمالاً بشناسیش. دخترِ فلانیه. .. باز تعجب میکنه، میگه حنا؟ راست میگی؟ من نمیدونستم! .. در موردِ خانم مهندس ل هم میپرسه و براش تعریف میکنم که چی شد که قبول کرد باهام کار کنه. یه خاطره تعریف میکنه از زمانی که با نیکان دوست بود، از خانم مهندس ل (مامانِ نیکان) و میخندیم. توی اون خیابونِ نزدیکِ خونه که میپیچه، ازش میخوام گلفروشیِ همیشگی نگه داره تا گل بخرم برای خونه. واردش که میشم، صاحبِ گلفروشی و دخترش هستن و منو میشناسن. یادِ اون روزِ گرمِ خرداد میفتم که با دلارام اومدیم اینجا و دسته گلِ پیونیم رو انتخاب کردم. حالا برف نشسته توی پیادهرو و روی درختا. انگار خیلی بیشتر از ٨ ماه گذشته از اون روز. ازشون سه دسته نرگس و ٧ شاخه رز میخرم و بعدش از شیرینی فروشیِ موردعلاقهم که کنارشه پاریس برست میخرم و پانی هم یه کیک نوتلا. موقعِ کارت کشیدن یهو کروسان و پیتیویه رو میبینیم و نمیتونیم مقاومت کنیم و هرکدوممون برای صبحانه چندتا ازشون میخریم. سوار میشیم و توی فاصلۀ اونجا تا خونه ازم یه درخواستی میکنه. میگم من خودم اوضاعم خوب نیست باهاش، خودت بگو. میگه هرگز! میگم پس به پرنیان یا یاسی بگو. یاسیِ خودتون. .. با خنده و تعجب میگه یاسی؟ حتماً! .. هیچی نمیگم. روبروی لابیِ غربی، کنارِ پارکینگِ برج پارک میکنه تا من زنگ بزنم لابیمن بیاد. میگه چرا اوضاعت خوب نیست باهاش؟ میگم داستانش طولانیه ولی اگر اوکی بودیم هم نمیگفتم چون الآن فایده نداره حرف زدن باهاش. میگه پس چرا میگی پرنیان؟ .. جوابی ندارم واقعاً. فقط سر تکون میدم. میگه البته نمیدونم ح ریاکشنش چی باشه. تو بودی چیکار میکردی؟ .. یکم فکر میکنم که اگه واقعاً من بودم چیکار میکردم! بعد یادم میاد اتفاقاً بودهم! یادم میاد دقیقاً توی این موقعیت بودم و چیکار کردم. نمیخوام اشتباهِ منو تکرار کنه. میگم من نمیدونم ح چه ریاکشنی ممکنه نشون بده ولی با شناختم از عرفان قطعاً این کارو نمیکردم. گفت خودتو بذار جای ح. .. اومد یه چیزی بگه حرفشو قطع کردم گفتم فقط نگو کیمیا. گفت نه، کیمیا نه، فلانی. (همون دختری که پارسال تابستون ویلای لواسون دیدمش با راستین) گفتم پس تو هم میدونی. گفت چیو؟ اینکه با عرفان بوده؟ گفتم نمیدونستم باهاش دوست بودی. گفت دوست که نه، یه مدت زیاد میدیدمش و در جریانِ یه چیزایی بودم. گفت یادته من یه مدت چقدر با گلی و مرمر میرفتم دربندسر؟ ر هم زیاد میومد. اینم یه سال زمستون ایران بود. رفیقِ ر بود دیگه، اون با خودش میاوردش دربندسر. اون موقع با عرفان بود. یعنی عرفان هم با این بود هم کیمیا ولی اوضاع با کیمیا خوب نبود و اون آخرا بود که همش دعوا داشتن و عرفان فهمیده بود کیمیا با س صادقی بوده. .. طبقاتِ بالای اون برج از پشتِ ساختمونای بلند معلومه. اون پنجرۀ نیم دایرهای .. درست روبرومه. اسمش توی سرم میچرخه. گفت اصن تو هم اون موقع زیاد میومدی دربندسر، اسکات بودین دیگه! .. یادِ نادی میفتم! ناخودآگاه به یادِ اسکات لبخند میزنم. میگم آره. تو اون موقع با نیکان بودی، نه؟ میگه نه اتفاقاً تازه برکآپ کرده بودیم، واسه همین گلی همش منو میبرد اسکی اون سال که تنها نمونم. .. میخنده. به روزای بیست، بیست و دو سالگی فکر میکنم .. و حالا که همهمون به ٣٠ سالگی نزدیکتریم. فکر میکنم چقدر طول میکشه جای زخمای قدیمی خوب بشن. دیدم خیلی زود! اون لحظه فکر میکنی هیچوقت این لحظههای کشدارِ تلخ تموم نمیشن ولی بعد از چند سال که بهش فکر میکنی انگار فقط یه شب به خاطرش درد کشیدی و تموم شده. انگار خیلی کوچیک و دوره .. و خیلی وقتا بهش میخندی .. خیلی وقتا ولی نه همیشه .. گرچه با یادش چه بخندی چه نه، تأثیرش توی زندگی تا ابد میمونه واست .. نمیدونم چند دقیقهس که توی ماشین نشستیم و داریم حرف میزنیم. تهش میگم پانی! کارِ خوبی میکنی خودتو قاطی نمیکنی. میگه یعنی قبول نمیکنی؟ میگم نه! اصن کار به اونجاها نمیرسه باور کن. .. دیگه چیزی نمیگه. تا لابیمن چمدون رو میبره بالا، برای مهمونیِ آخر هفته دعوتم میکنه خونهشون. بهش میگم اگر تونستم فیروزه رو راضی کنم که مهمونیش رو جابجا کنه میایم. میپرسه مگه فیروزه جون ایرانه؟ میگم آره تازه اومده. میگه چه خوب، تا کِی هست؟ میگم فکر کنم یه ماه. .. با گلای توی دستم پیاده میشم و درِ عقب رو برای سافاری باز میکنم که پیاده بشه. میگه پس حداقل شنبه دربندسر یادتون نره. .. دست تکون میدم و میره.
بعد از حدودِ ۶ ماه واردِ “خونه” میشم. چراغا خاموشن و همه جا ساکته. گوشیم خودش زود به وایفای وصل میشه و تا چند ثانیه نانستاپ صدای مسیج میاد. قرار بود اون روز از اصفهان برگرده اما مسیجشو میبینم که گفته فردا صبحِ زود جلسه داره و بعدش باید برن کارخونه و بعدشم کارخونۀ کاشانِ نیکان اینا و تا شب میرسه. از حرفای شبِ قبلِ نیکان حدس میزدم که نیان. چراغا رو روشن میکنم. توی خونه قدم میزنم. حسِ خاصی ندارم و همزمان حسِ عجیبی دارم. نمیتونم بگم چیه. نمیدونم چمه. انگار قلبم نمیزنه، حسش نمیکنم .. ولی یه چیزی توی گلوم گیر کرده، یه دستی دورِ گردنمه و فشارش میده. فقط صدای ساعت میاد و گاهی راه رفتنِ سافاری. خونه مثلِ خونۀ ستون مرمری، بوی عطرِ سیگار برگ و آرمانی میده، بوی عطرِ گردنش و پیرهنش. راستی چقدر دلم تنگه برای اون خونه و زندگیِ سابقمون. کاش تموم نمیشد. دلم میخواست تا یه مدتِ خیلی زیادی توی اون فصل و صفحۀ کتاب بمونم. شاید حتیٰ تا ابد! .. سافاری توپای تنیس رو پیدا میکنه و همه رو میاره توی اون یکی نشیمن که به آشپزخونه نزدیکه روی زمین پخش میکنه. همه جا مرتب و تمیزه. میدونم باید از کی تشکر کنم؛ برای تمیزیِ خونه و غذاهای توی یخچال. نرگسا رو میذارم توی گلدونِ پر از آب و رزا رو هم توی یکی دیگه. خسته و جت لگم ولی میدونم نباید تا شب بخوابم. فقط دوش میگیرم و حتیٰ به چمدون که جلوی در مونده دست نمیزنم. هوا دیگه کاملاً تاریک شده. میرم جلوی پنجرۀ سالن اصلیِ خونه و به رنگِ سرمهایِ روی توچال نگاه میکنم. همش خونۀ ستون مرمری میاد توی فکرم. چند دقیقه توی تراس میشینم و به صدای شبای تهران گوش میدم. حسِ عجیبی دارم. انگار اینجا نیستم و بازم دارم این تصویر رو خواب میبینم. اما این خواب نیست و تصویرِ واقعیِ این لحظهس. هنوز از دیدنِ شمرونِ نیمه سفیدم سیر نشدم ولی وقتی سرما به اندازۀ کافی میره توی تنم برمیگردم توو خونه و درِ تراس رو میبندم. سیمکارت عوض میکنم و گوشیم رو روشن میکنم. دلم میخواد به چند نفر زنگ بزنم ولی نمیزنم. توو آیمسج به دلارام تکست میدم که خونهام. به مامان هم همینطور. بینِ همۀ پیامام فقط جوابِ سروناز رو میدم و پیامش رو که میخونم همش به این فکر میکنم که یعنی دوباره شروع شد؟ ..
وایبِ شبِ مهمونی مثلِ همیشهس. یاسی (کازین راستین) و میم، کیم (همون کیم که از دبیرستان آیین میشناختمش) و پ، آرش و ف هم هستن. راستین هم هست. برعکسِ همه که کاپلیم فقط راستینه که تنهاست. زیاد نیستیم و همین خوبه. دلم جمعای بزرگ نمیخواد. شلوغی و مستی و تاریکی و صدای بلندِ جیغ نمیخواد. گرچه وقتی بروک بودم و خیلی کم دوستام رو میدیدم، به شدت دلم واسه پارتیای بزرگ لک زده بود ولی حالا که اینجام دیگه نه. همین صداهای آشنا و صمیمی، گپ زدن با دخترا و پسرا، صدای کمِ موزیک، یه کوچولو از اون کنیاک قدیمیهای گریت ق پدربزرگِ پانی، مخلوط شده با بوی سیگار برگ و صدای صحبت و خندۀ پسرا از توی تراس .. بعد از این چند وقتی که همه چی رو خیلی سخت گرفتم به خودم و همه؛ همین آرامش واسم کافیه. سرِ شام فقط یکی از دوازده صندلیِ دورِ میز خالیه و من یهویی یادِ نون میفتم. به راستین نگاه میکنم که میگه و میخنده. مثلِ همیشهس و انقدر حواسش به دریوری گفتناشه که نمیبینه دارم نگاش میکنم. از وقتی اومدم تا شبِ مهمونیِ پانی، جز خونۀ فیروزه و به شبی که خیلی کوتاه اومد خونهمون و با عرفان کار داشت و حتی شام هم نموند، فقط یه بار دوتایی رفتیم فودمارکت آوا. قرار بود عرفان هم شام برسونه خودشو، ولی همون طوری که حدس میزدم انقدر دیر جلسهش تموم شد که نرسید و ساعت ١٠ و خوردهای آخرای شام بودیم و داشتیم حرف میزدیم که تکست داد من خستهام، مستقیم میرم خونه. بعد دیگه یکم با راستین حرف زدیم و بهم گفت دیروز که عرفان زنگ زد بهت پشتِ تلفن دعوا کرد باهات من کنارش توو ماشینش نشسته بودم. گفتم چیزی که من چند ماه سعی کردم اتفاق نیفته، دقیقاً همون شد آخرشم. گفت قبلش زنگ زده بود عرفان، بهش گفت تو بهش زنگ زدی و فلان حرفا رو زدی. گفتم یکی دیگه منظورِ منو اشتباه رسونده، بعد من مقصرم؟ گفت من اونجا بودم و همه چیو شنیدم هدیٰ. حرفای هر سه تاتونو. گفتم یعنی تو الآن واقعاً داری حقو میدی به اون دو تا؟ گفت من اینو نمیگم، اصلاً هم الآن به نیکان کاری ندارم. گفتم خب اشتباه میکنی. گفت وسطِ حرفِ من نپر. من دارم الآن با تو حرف میزنم، به نیکان و حرفاش کاری ندارم. تشخیصِ درست و غلط بودنِ حرفای تو و اونم باشه با خودتون سه تا. من به این چیزا کاری ندارم اصن. من میخوام یه چیزیو دوستانه و بیطرفانه بهت بگم. گفت تو میدونی عرفان همیشه تند میره، اخلاقشه. نمیگم خوبه، نه خوب نیست، من خودم بارها باهاش دعوام شده سرِ همین اخلاق گهش. ولی تو که اینو میدونی چرا همیشه بد جایی دست میذاری؟ گفتم یعنی چی؟ چند ثانیه فقط نگام کرد. دوباره گفتم یعنی چی؟ من کجا دست گذاشتم؟ گفت روی حساسیتاش. مگه بهت نگفته بود قضیه تموم شدهس؟ مگه بهت نگفت قضیه رو حل شده بدون؟ .. دیگه هیچی نگفتم. از حنا هم نگفتم. حس کردم الآن هر چی بگم فایدهای نداره و هر سه تاشون یه چیزی رو اشتباه برداشت کردن. و بعد از دو بار دعوا با عرفان، یکی همون روزِ قبل پشت تلفن و یکی هم شبش وقتی رفتم خونه، اصلاً حوصلۀ توضیحِ بیشتر از اون رو نداشتم. از همون جا برای عرفان هم شام گرفتم و بعدم راستین رو رسوندم خونهش. میخواستم برگردم خونه ولی بدونِ اینکه حواسم باشه یهو دیدم جلوی درِ خونۀ ستون مرمری فلاشر زدم. توی راه حتیٰ یک لحظه هم متوجه نشدم که دارم اشتباه میرم و دیفالت ذهنم این بود که خب الآن باید برم خونه؛ خونۀ ستون مرمری! درست وقتی رسیدم جلوی در قبل از اینکه بپیچم روی پل یادم اومد اشتباه اومدم. چند ثانیه به درِ خونۀ تاریک و سابق نگاه کردم. خونۀ دوستداشتنی و خاطراتِ ابدیش .. دلم نمیخواست برم ولی وسطِ کوچه وایساده بودم و پشتم یه ماشین چراغ میزد. پام رو گذاشتم روی گاز و از اون طرفِ کوچه پیچیدم توی خیابون و از کوچه پس کوچهها دور زدم سمتِ “خونه”!
چند روز بعد از مهمونیِ پانی، تعطیل بود و تولدِ یاسی بود. توی این فاصله یه روز رو وسطِ هفته، اول با عرفان و بعدشم راستین و بقیه هماهنگ کردم که کار نداشته باشن و بچهها رو دعوت کردم خونهمون. هوا اون روز خیلی تمیز و خوب بود. دو روز قبلش کلی برف اومده بود. سرد بود ولی برعکسِ طولِ روز اصلاً باد نمیومد. بعد از شام بیرون توی تراس نشسته بودیم و شومینه رو روشن کرده بودیم و خیلی توی اون هوا میچسبید. یاسی میگفت یادتونه پارسال مهمونی خونۀ کیم اینا، هوا چقدر سرد بود، راستین اومد پرید توی استخر؟ .. یادم بود .. خندیدم گفتم آره یادش بخیر، خیلی مست بود. .. خودِ راستین نیومده بود هنوز. تازه بعد از شام اومد و یکم هم ناراحت بود. یعنی اصلاً شبیهِ اون شبِ مهمونیِ پانی نبود. شام هم نخورده بود. غذا زیاد مونده بود ولی خواستم براش جدید سفارش بدم که تازه باشه، نذاشت گفت نه همین خوبه و خودش کبابا رو گرم کرد و برد سرِ میز. گفتم ساشیمی هم هست. گفت نمیخوام. هرچی میگفتم یه جوابِ کوتاهِ الکی میداد. پرسیدم چرا اینطوریای؟ چرا انقدر دیر اومدی؟ اخماش توو هم بود ولی به شوخی گفت با فلانی بودم که خیلی دوسش داری. بلند گفتم راستین بعد از اون آبروریزیای که توی نوبو کرد باورم نمیشه هنوز میبینیش! یکم خندهش گرفته بود از حرفم ولی هیچی نگفت. یاسی هم توو خونه بود و داشت گوشیشو میزد به شارژ، شنید و اومد گفت کی و چی شده و اینا. منم از اول تا آخرو براش تعریف کردم که توو الای شبی که شام رفته بودیم نوبو با دنی و سیاوش اینا و یه سری دوستای امریکایی، دوست دخترِ راستین چقدر با شام و بعد از شام اسکاچ و کاکتل اردر داد و مست شده بود و همش میخندید و چی میگفت و چی شد. یاسی خندهش گرفته بود و با تعجب به راستین نگاه میکرد. اونم همچنان اخماش توو هم بود و برگشت گفت برو بابا هدیٰ، دوست دخترم نیست، خودش دوست پسر داره. .. یعنی میخواستم بزنمش. گفت بعدشم شما دو تا تا حالا مست نکردین؟ تا حالا بالا نیاوردین؟ گفتم وسطِ رستورااان؟ یاسی گفت اونم کجا! نوبو! گفتم اصن چه فرقی میکنه کجا. بعد یاسی بهش گفت این دختره رو از هر جایی پیدا کردی و هر نسبتی که باهات داره خیلی ه*زه و بیشخصیته عزیزم. گفتم راستین به شخصیتش کاری نداره. یاسی خندید و یکم اذیتش کرد و رفت. منم داشتم میرفتم که عرفان اومد و دید راستین توو همه. پرسید چی شده و چرا الآن اومدی و اینا ولی راستین بازم گفت هیچی و چیزی به روی خودش نیاورد. من برگشتم بیرون پیشِ بقیه ولی روبروی پنجره نشستم و میدیدم که داشتن حرف میزدن و راستین آروم ولی خیلی شاکی حرف میزد و عرفان هم گوش میداد و آروم یه چیزای خیلی کوتاهی میگفت ولی بیشتر راستین حرف میزد. دیگه توجه نکردم و جامو عوض کردم. به هرحال من به خودم قول دادم دیگه چیزی نگم و توی این یک سال هم واقعاً موفق بودم. گرچه گاهی از دستم در رفته ولی از این به بعد میخوام بیشتر حواسم جمع بشه و هرگز هرگز هرگز دنبالِ فهمیدنِ چیزی نباشم. شاید یه ربع بعدش اومدن دوتایی. بعدش با یاسی و پانی رفتیم چای و قهوه ریختیم و اونا بردن بیرون. من دیدم کیم اومده نشسته توی خونه و سرش توی گوشیشه، نشستم پیشش. خیلی وقت بود دوتایی حرف نزده بودیم. یکم حرف زدیم از کار. کیم تقریباً همزمان با من شروع کرد کارشو. داشت میگفت خیلی سرم شلوغ شده و اینا، بهش گفتم خیلی خوشحال باش که انقدر ارگنیک و کوچیک و ارگنایزد نگه داشتی همه چیو. بعد حرف رفت سمتِ نیکان و براش تعریف کردم همه چیو. وسطاش یاسی هم اومد. دوتایی گوش دادن و سر تکون میدادن. چون پانی همش صدامون میکرد که کجایین، بیاین قهوههاتون سرد شد، یاسی سریع رفت سه تا لیوان قهوه از بیرون برامون آورد و پانی هم باهاش اومد. اینم گفتن که نیکان جدیداً با یکی از کازینای کیمه. این کازینِ کیم و خواهر دوقلوش رو من از دبیرستان مهدوی میشناختم. یکیشون همون درسا بود که قبلاً یه تایمی با عرفان بوده. من فکر کردم منظورشون اونه. گفتم درسا مگه فرانسه نیست؟ گفتن اون نه، خواهرش. چند شب بعدشم که تولدِ یاسی بود و و خیلی از دوستای مشترک دعوت بودن، نیکان با همین دختره اومد ولی اصلاً توی مهمونی باهم نبودن و نیکان با بقیه لاس میزد و اونم پیشِ آدمای دیگهای بود. البته که اصلاً تعجب نکردم چون نیکانه دیگه، میدونه کیو انتخاب کنه. اون شب بعد از مدتها توی یه مهمونیِ شلوغ دوباره خیلیا رو دیدم و خیلی هم خوش گذشت. یادِ مهمونیای تولد یاسی و پارسا اینا توی خونۀ نور افتادم. همونجا که ایدۀ استخرِ پر شده با مشروب اومد وسط، به خاطرِ اون آهنگه. و چقدر خوش میگذشت اون وقتا. نمیدونم به خاطرِ شباهتِ اون خونه به خونۀ ستون مرمریه یا چی؛ ولی خیلی دوسش دارم. گرچه امسال اولین تولدِ یاسی بعد از ازدواج با میمه و میخواست پارتی خونۀ خودشون باشه.
اینا رو تقریباً یک ماهه دارم مینویسم و تموم نمیشد. از وقتی اومدم، هر قدمی که برمیدارم یه چیزی توی قلبم جابجا میشه. اون شب وقتی از خونۀ پانی و ح زدیم بیرون، سرِ خیابون سیزدهم بازم چراغ چشمکزن بود. برعکسِ خیلی وقتا چشمامو نبستم. میخواستم ببینم همه جا رو، همه چی رو. .. مثلِ چند سال پیش سیکبوی گذاشتم توی سکوت و گرمای ماشین و سرمای بیرون، با صدای بلند .. و بازم کنارِ ثروتی برف بود مثلِ همون وقتا! .. به خونۀ هامبلی توو الای فکر میکنم و خونۀ اینجا. به برفای زیادی که کنارِ خیابونای موردعلاقهم نشسته نگاه میکنم و به نخلای دلفرن فکر میکنم. سکوته و من ازش لذت میبرم. آهنگِ موردعلاقهم رو چند بار میزنم از اول ولی از دزاشیب تا خونه فقط صدای ویکند و دریک میاد. گاهی فکر میکنم من از کِی عینِ تو عاشقِ سکوت شدم؟ دقیقشو نمیدونم .. همیشه میگفتم تا وقتی آرامش هست دیگه هیچی مهم نیست مگه نه؟ .. حالا خیلی وقته آرومم و حالم .. حالم هم خوب میشه .. دیگه هیچ دارویی نمیخورم. خودِ خودمم .. هدیٰ همیشگی .. دیگه از خوابام نمیترسم .. نمیدونم به خاطرِ اینه که هستی یا چی .. ولی حالا هر بار که از خوابِ شیرینم میپرم میبینم هنوزم صبحه .. اما صبحی که با تو شروع میشه ..
125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 60 تاريخ : جمعه 26 اسفند 1401 ساعت: 16:48