270. .. Mazel tov, Siblings, Peony, Tequila, YOU, Hennessy, Drunk in your Porsche, Grey goose

ساخت وبلاگ

کریسمس یک هفته ایران بودی و خیلی کم دیدمت. وقتی رفتی بازم دلم برات تنگ شده بود و استرسِ اینو داشتم که دوباره کِی می‌تونی بیای و کنارم باشی این روزا رو! توی چنین حالتی از دلتنگی، چی لذت‌بخش‌تر و قشنگ‌تر از اینه که درِ خونهٔ پدری رو باز کنم و تو رو توی خونه ببینم؟ می‌دونم اینکه توی تمامِ این سال‌ها می‌تونستم هروقتی که دلم می‌خواد به صدات گوش بدم خوشبختیِ منه .. خوشبختیمه که دارمت، اینکه هم‌خونمی و همیشه بودی واسم. تنها کسی بودم که توی بچگیامون هروقت ازت می‌خواستم برام پیانو می‌زدی. اولین نفر منو نشوندی پشتِ پیانو و بهم یاد دادی وقتی فقط چهار سالم بود. بزرگ شدیم و بهم جرئت دادی بخونم، بهم یاد دادی بخونم و از صدام نترسم. اون چند ماهِ لندن .. انگار اونجا ازت یه آدمِ دیگه‌ای ساخت. بزرگتر شدیم و تو رفتی و من اومدم اینجا! هر بار که اومدی ایران، وقتی میومدی خونه و دست می‌زدی به پیانو، کلِ خونه مثلِ سالای بچگی توی بروک، جادو می‌شد با آهنگات. صدات ..! اوایلِ ایران اومدنم یعنی اون وقتایی که هنوز دبیرستان می‌رفتم و خیلی هم دلتنگ می‌شدم، تا میومدی و می‌دیدمت جوری از گردنت آویزون می‌شدم که تا خودم نمی‌خواستم هیچی نمی‌تونست جدام کنه ازت. بزرگتر شدیم و قد کشیدم و فاصلهٔ قدّم باهات دیگه خیلی کم شد. ۳۰ سالگی رو رد کردی. بازم اومدی ولی دیرتر .. دیگه زود به زود نمیومدی و وقتی هم میومدی ایران اگر نگارت هم باهات بود، می‌رفتین خونهٔ خودت. گاهی سر می‌زدی، گاهی شام میومدین، با دعوت .. گاهی تنها خودت ولی ترجیحاً وقتی فقط من ایران بودم و مجبور نبودی تنها با کسی چشم توی چشم بشی. .. خیلی وقته دیگه از گردنت آویزون نمی‌شم و کنارت که وایمیسم با پاشنهٔ هفت سانتی تقریباً شونه به شونه‌ت و چشم توی چشم باهاتم، اما تو هنوزم جوری بغلم می‌کنی که له می‌شم. هنوزم وقتی پا میذاری توی اتاقم و به عکسامون نگاه می‌کنی، کج لبخند می‌زنی و می‌گی: موشی رو ببین با اون چشماش. .. بعد توی تراس سیگار برگتو روشن می‌کنی و انقدر ساکت خیره می‌مونی به من و چراغای تهران تا حرف بزنم ولی من منتظرم یه چیزی بگی و توی صدای عمیقت غرق بشم. هیچوقت نگفتی ولی می‌دونم تو هم مثلِ من عاشقِ این شهری و ازش متنفری. چون مثلِ من عاشقِ رازِ شبای عجیبشی و خاطراتِ خوبش، و متنفری از کثافتی که شهرو گرفته و فقطم به خاطرِ هواش نیست. مثلِ من؟ :) من واقعاً شبیهِ تو ام؟ پسرِ خاصِ خونه .. تو از امریکا متنفری و من دلتنگِ روزای خوبشم. تو مثلِ مامان سفیدی با چشم و موهای مشکی، من مثلِ بابا روشن و بور با چشمایی که بهشون می‌گی جنگلی. خطِ اخمت و انحنای قشنگِ گوشهٔ چشمات و خطِ زیر پلکت وقتی می‌خندی، حالتِ دستات موقعِ حرف زدن و مکث کردنای زیادت، مدلی که یهو لبخند می‌زنی و من عاشقشم، دندونای ریز و قشنگت. به اندازهٔ ۲۶ سالِ زندگیم مثلِ الماس یه گوشهٔ امن از قلبم حفظت کردم و حالا برای خودت و دختری که کنارش آرومی خوشحالم. همیشه فکر می‌کردم بعد از اینهمه سال زندگی با نگار، [با اختلاف دوست دخترِ موردعلاقه‌م :)) که هنوزم خیلی دوسش دارم] مسیرتون تا ابد یکی می‌مونه ولی دیگه چه فرقی داره دختری که کنارته کیه وقتی من با خوشحالیِ تو خوشحالم. حالا به قولِ بهراد کدومو جشن بگیریم؟ اضافه شدنِ یه دخترِ یهودیِ قشنگ به خونوادمون یا اضافه شدن یه پسرِ خوش اخلاق عینِ تو؟ :)) دیگه همه فهمیدن عرفان چقدر شبیهِ توئه و چقدر خوش اخلاقین هردوتون :)) همیشه فکر‌ می‌کردم عرفان بیشتر مثلِ علی باشه رفتاراش، ولی حتیٰ مامان هم می‌گه که عرفان یادِ تو میندازتش و فقط هم اخلاق و رفتاراش نیست که برای مامان شبیهِ تو به نظر میاد. ببین که حتیٰ انتخابمم شبیهِ تو شده. فردای شبِ سال نوی میلادی وقتی بغلم کردی که تبریک بگی، یه چیزی گفتی که بدونم من و تو تا همیشه همونی که بودیم می‌مونیم واسه هم. احساسم بهت نهایت نداره هیچوقت. دلتنگیمم همینطور .. حتیٰ عادت نکردم و نمی‌خوامم عادت کنم .. چون نمی‌دونم چرا باید به دلتنگی عادت کرد!

کلی نوشتم از درگیری‌های این روزا و چندبار کنسل و ریسکجوال شدنِ سفرِ توسکانی به خاطرِ کارای زیادِ عرفان و من، از دلارامی که هر روز به جای من پیگیرِ کارای مراسمه و من همش می‌پیچونم، یا حتیٰ یاسمین که توی شلوغیای عروسیِ خودش کلی واسه طراحی و ساختِ جواهراتم داره وقت می‌ذاره و من اونم می‌پیچونم. :) ولی دیدم دلم نمی‌خواد هیچی از این بخشِ زندگیم توی خاطراتِ این روزام ثبت بشه و پاکشون کردم. دلم می‌خواد از این روزای آخرِ این زندگیِ ایده‌آلم جز خاطراتِ خوبمون چیزی نمونه.

اول اردیبهشت .. شب .. خونهٔ ستون مرمریِ شلوغ، صدای خنده‌ها و جیغ کشیدنا .. بیخیالِ همسایگیِ سفارت، رقصیدنا و محکم پا کوبیدنا و روی زمین فرود اومدنا .. همه چی خوب بود تا جایی که همزمان با صدای فریادِ یکی، صدای خیلی بلندِ شکستنِ یه چیز سنگین اومد و جیغای پشتِ هم، که من درجا فهمیدم صدای دلارامه. تا دویدم بالا سمتِ صدا، صدای داد و فحش دادنای بردیا بلند شد. موزیک قطع شده بود و همه اومده بودن ببینن چی شده. تقریباً داشت دلارام رو می‌زد و دوستاش نگهش داشته بودن که دوباره حمله نکنه سمتِ دلا. یه جورِ بدی وحشی شده بود و از عصبانیت هیچی نمی‌فهمید اصن. لحظه‌ای که رسیدم و اون صحنه رو دیدم خیلی حالم بد شد و دیگه نتونستم هیچی نگم چون این مدت که بهَم زده بودن من فقط سکوت کردم و هیچ دخالتی نکردم. نمی‌دونم اون لحظه به بردیا چی گفتم و چیکار کردم که عرفان هم اومد جلو بهم گفت تو دخالت نکن و بردیا رو گرفت کشید عقب و بهش گفت چیکار می‌کنی، به اعصابت مسلط باش. از یه طرف دلارام نانستاپ هر چی از دهنش درمیومد می‌گفت و از یه طرف بردیا از بینِ امیرعلی و ک و عرفان اینا حمله می‌کرد سمتش و می‌گفت خفه‌شو، خفه‌شو تا نزدم توی دهنت. یه لحظه فقط دلارام رو چسبیدم. لال شده بودم و انگار به من گفته خفه‌شو و منم شدم. عینِ خفه‌شو گفتنای عرفان بود و همون حسِ بد توی لحنش بود. جلوی همه با پررویی و تهدید یکم داد زد و دری وری به دلا گفت و بعدم رفت پایین و محکم درو کوبید به هم و رفت. با حرفاشون همدیگه رو به معنای واقعی کلمه نابود کردن. اشکای دلارام رو پاک کردم و آروم به پارسا اشاره کردم برید پایین. فقط عرفان و آرش (برادرش نه، یکی از دوستاش) با گلی و یاسمین و پانی موندن و بقیه کم‌کم برگشتن پایین. دلارام از عصبانیت و تنشن فضا می‌لرزید. گفت فکر کرده کیه که جلوی دوستاش دست روی من بلند می‌کنه؟ پشتش به اون بابای عوضی‌تر از خودش گرمه که هر غلطی می‌کنه. فحش می‌داد و هر چی اشک پاک می‌کردم بازم میومد. هیچوقت دلارام رو اینطوری ندیده بودم. از گریه و استرس و ترس نفسش بالا نمیومد. پشتش رو ماساژ دادم، دستمال و آب آوردن و دیازپام بهش دادن. بهتر که شد همش به من و عرفان می‌گفت ببخشین بچه‌ها، تولدتون خراب شد. همون‌جا روی زمین نشسته بود و هنوزم گریه می‌کرد. به آرش و دخترا هم اشاره کردم که برن پایین. همه جا سکوت بود و انگار نه انگار یک ساعت پیش چقدر خوش بودن همه. زیاد مهمون نداشتیم و فقط دوستای نزدیکمون بودن ولی هیچکدومشون جرئت نداشتن بیان بالا یا خدافظی کنن و برن. عرفان خیلی ناراحت و توی فکر بود و روبروی ما روی مبل نشسته بود و با اخم به زمین نگاه می‌کرد و هیچی نمی‌گفت. منم دلا رو بغل کرده بودم فقط و آروم اشکای خودمو پاک می‌کردم و غصه‌م گرفته بود به خاطرِ خیلی چیزا. توی دعواشون وقتی دلارام گفت تو گه می‌خوری دست روی من بلند می‌کنی و اینا، بردیا هم داد می‌زد تو چی خوردی که رفتی فلان حرف رو جلوی همه به بابام گفتی؟ تو چی که الآن جلوی اینا فلان حرف رو زدی؟ تو گه می‌خوری، نه من. .. نه به خاطرِ اینکه دلارام بهترین دوستمه و همیشه پشتشم و حمایتش می‌کنم، هر کسی که در جریانِ همه چی باشه می‌دونه توی کلِ این ماجراها بیشتر حق با دلارامه و بردیا بارها گه زیادی خورده. ولی این حرفش منو یادِ یه شبی انداخت چند سال پیش که به خاطرِ وضعیتِ جسمی و روحیِ داغونم یا خشمِ زیادم یا هر چی یه لحظه کنترلم رو از دست دادم و جلوی دوستای عرفان یه جملهٔ خیلی بدی بهش گفتم و همون‌موقع دیدم چقدر غرورش شکست ولی دیگه دیر شده بود و حرفی که گفته می‌شه رو هیچوقت، با هزار بار عذرخواهی هم نمی‌شه پس گرفت. عذرخواهی خوبه ولی پاک‌کنِ حافظهٔ آدما نیست. اون شب بعد از چند سال خاطرهٔ اون اتفاق گلومو چسبیده بود و چشمام از اشک هیچی رو واضح نمی‌دید و حتیٰ نمی‌تونستم توی چشمای عرفان نگاه کنم و ازش بپرسم حالا چیکار کنیم؟ از یه طرف فکر نمی‌کردم دعواشون به اینجاها برسه و انقدر اون صحنه‌ها و فحش دادناشون به همدیگه اونم جلوی بقیه سنگین بود واسم، از یه طرفم عذاب وجدانِ شاهکارِ چند سال پیشم باز اومده بود سراغم؛ که بغض داشت خفه‌م می‌کرد و وقتی دلارام خواست بره نمی‌دونستم چی بگم و عرفان راضیش کرد بمونه و توی یکی از اتاقا بخوابه. ..

چند دقیقه بعد توی ماشینت و سرعت توی صدر و شریعتی .. گوشیم که زنگ می‌خوره و پیامایی که می‌پرسن کجا رفتین؟ .. یه بطری گری‌گوس هم با خودم آوردم که مزهٔ لاشهٔ سگ می‌ده و گرفتمش توی بغلم. مستم؟ دلم می‌خواد که باشم. تو چی؟ .. جز پارتی نیمهٔ مهر پارسال یادم نمیاد آخرین بار کِی مست بودی. پات روی گازه ولی دیگه نمی‌ترسم. باد می‌خوره توی صورتم و موهام و بااینکه هنوز سرم سنگینه هوشیارتر می‌شم ولی تاریِ چشمام رو دوس دارم .. دلم نمی‌خواد به چیزی مخصوصاً اتفاقای چند دقیقه قبل فکر کنم .. بوی خوشِ اردیبهشت و هوای تمیز و خوبِ اون شب توی مغزم ثبت می‌شه واسه همیشه .. صدای دویکند و هالزی رو بلند می‌کنم ولی آهنگای پارتی توی مغزم خودبه‌خود پلی می‌شن و نمی‌تونم ساکتشون کنم .. اصلاً حرف نمی‌زنیم و فقط گاهی بهت نگاه می‌کنم و نمی‌گم یواش‌تر برو .. نمی‌دونم چرا توی اون خیابونِ قشنگی هستیم که دو طرفش باغِ دو سفارته و چنارای بلندش از دو طرف به هم رسیدن .. خیابونای ورود ممنوع رو با سرعت می‌ری توو و سر از آقابزرگی درمیاریم ولی سمتِ خونهٔ پدری و پایینِ فرشته نمی‌ری و قبل از ایست بازرسی می‌پیچی صحرا و برمی‌گردی سمتِ پل رومی .. تقریباً هیچکس نیست و ساعت نزدیکِ ۳ صبحه .. چند سال گذشته؟ ۵ سال و نیم .. این روزا رو نمی‌خوام از دست بدم .. این روزایی که دارم با یه پسری زندگی می‌کنم که دوسش دارم نمی‌خوام تموم بشه .. تو رو می‌گم .. بالاخره هم‌خونهٔ هم شدیم! :) نمی‌دونم چقدر می‌گذره که برمی‌گردیم و با سرعت که می‌پیچی جلوی درِ خونه، ماشین با ترمز ولی شتاب یکم کوبیده می‌شه به در و صدای بدی می‌ده .. می‌خندم و فقط نگام می‌کنی .. می‌گی گوشیمو توو خونه جا گذاشتم. می‌فهمم منظورتو و می‌خوام بگم منم همینطور! ولی انقدر خوابم میاد که چیزی نمی‌گم. نگاهت از اون نگاه عجیباس که خیلی دوس دارم ولی توی حالت عادی می‌ترسم مستقیم بهش نگاه کنم. حالا ولی شجاعم و زل می‌زنم بهشون. چشمکِ ستاره‌های چشمات .. خیلی بهم نزدیکه و خیلی چیزا یادم میاره .. هر چی اطرافمونه واسم محو می‌شه .. انگار یادمون رفته رسیدیم و ماشینو کوبیدی به درِ خونه و فکر می‌کنیم گوشیِ منم نیست که بتونیم در رو باز کنیم. .. تلخی و سنگینیِ گری‌گوس بهم تهوع داده ولی همچنان توی دنیات غرقم که در باز می‌شه و می‌ری توی حیاط. یکی میاد لبِ پنجرهٔ سمتِ من .. راستینه؟ جیغ می‌کشم و ازش می‌پرسم کِی اومدی؟ یه چیزی می‌گه که حرفِ زشتیه ولی می‌خندم. درو که باز می‌کنه میفتم توی بغلش و گوشیم از روی پام میفته روی زمین. کمکم می‌کنه پیاده بشم و به سبکِ شوخیای خودش تولدمو تبریک می‌گه. خوبم فقط خیلی خنده‌م گرفته، شاید از وضعیتِ عجیبِ اون شب. می‌بینم که عرفان هم پیاده می‌شه و دستشون به سمتِ هم دراز می‌شه. محکم دست می‌دن و با لبخند همو بغل می‌کنن و دستِ من هنوز توی دستِ چپ راستینه و مراقبه نیفتم. بعد از اینکه همون چند نفری که نرفتن هم می‌رن، فقط راستین می‌مونه و دلارامی که خوابه. سکوتِ دوست‌داشتنیم برگشته به خونه. روی کاناپه دراز کشیده‌م و صداهاشونو می‌شنوم که از کاراشون با هم حرف می‌زنن و اسمِ ح و باباش و نیکان رو زیاد می‌شنوم و می‌فهمم حرف از قراردادِ جدید پلی پروپیلنه که بالاخره بسته شد ولی هنوزم هر کاری می‌کنم صدای آهنگای پارتی از توی مغزم نمی‌ره بیرون و یه جورِ بدی توی سرم می‌کوبه. همهٔ اون اکتشاف و پژوهشگاه نفت و پتروشیمی رفتنای سال‌های پیش و اعصاب خوردیا از جلوی چشمام رد می‌شه. خصوصاً که اون شب تولدمون یه مهمونِ ویژه داشتیم که همیشه افتخار نمی‌ده ولی خیلی دلم می‌خواست یه بار گیرش بیارم و دور از داستانای باباش و وزارتخونه، باهاش از مافیای دارو حرف بزنم که بالاخره اون شب با دوست دخترش اومد و چند دقیقه‌ای تونستم باهاش درست حسابی حرف بزنم. فقط یک سال از من کوچیکتره ولی شعورش از خیلیا، خصوصاً اعضای خونواده‌ش بیشتره! خلاصه که نمی‌دونم چرا یادِ روزای پژوهشگاه رفتنش افتاده بودم که اصلاً هم روزای خوبی نبودن ولی گذشتن. اون ماهشهر رفتناش .. اسم ماهشهر که میاد یادِ شبی میفتم که با مامان تازه از سیاتل اومده بودیم تهران بعد از اون اتفاق، شب تولد راستین بود و سالگردِ شبی که اولین بار چشم توی چشم حرف زدیم و شروعِ همه چی بود. اومدی و گفتی از ماهشهر اومدی تهران منو ببینی. سوارم کردی با یه حالِ بد، تا نزدیکای خونهٔ ستون مرمری رفتیم، همهٔ مسیر اون شب رو یادمه، کلِ راهی که سعی کردی از توی کوچه پس کوچه‌های فرشته و دزاشیب بری تا برسی پشتِ سفارت رو یادمه. چقدر بعضی کلمات پشتشون پر از خاطره‌های عجیبه که به ظاهر شاید ربطی به هم ندارن. بعد از اون دیگه پروژه نگرفتین ماهشهر چون فکرای بزرگتر داشتی. پ رفت کانادا، ن اومد، بعدشم نیکان. چی داشتم می‌گفتم اصن؟ آره .. اونا حرف می‌زنن و من توی دنیای خودمم. و پر از حالت تهوع و دردِ شقیقهٔ راست. چشمامو بسته‌م و همه چی رو می‌شنوم. راستین از اون دختره حرف می‌زنه و توی حرفاش لقبِ بدی بهش می‌ده و می‌فهمم باهاش بهَم زده ولی داره می‌خنده و قضیه واسش فانه. عرفان مثلِ همیشه که در موردِ دخترای سابق زندگیش هیچی نمی‌گه و هیچ حرفِ بدی رو راجع بهشون تایید نمی‌کنه این بار هم فقط شنونده‌س و ساکت شده. دلم می‌خواد حرف بزنن ولی سرم درد می‌کنه و نورِ کمِ آباژور و بوی سیگارشون اذیتم می‌کنه. سکوت که می‌شه چشمامو یکم باز می‌کنم و به راستین نگاه می‌کنم. نمی‌دونم چه چرت و پرتی می‌گم که می‌گه تو باز کنیاک خوردی! می‌گم نه. می‌گه پس چته؟ می‌خندم. سرشو تکون می‌ده. می‌پرسه دلارام خوبه؟ جواب می‌دم یا نه، نمی‌دونم ولی یه چیزی می‌گه و اسمِ بردیا رو میاره. حوصلهٔ فکر کردن به اون دعوا رو ندارم. می‌گم زود برگشتی! یادم نیست چه جوابی بهم می‌ده. چشمام روی هم می‌ره و دیگه چیزی نمی‌فهمم. نزدیکِ صبح، هوا تازه داره روشن می‌شه که از شدتِ تهوع و سردرد بیدار می‌شم. فکر کنم یک ساعت هم نخوابیدم. راستین نیست و عرفان روی مبل خوابه. وقتی تکون می‌خورم چشماش باز می‌شن و توی همون حالت نگام می‌کنه. می‌پرسم راستین رفت؟ جواب می‌ده آره. یهو اتفاقای دیشب یادم میان. می‌گم بدتر از اینم هست؟ می‌پرسه چی؟ می‌گم اینکه دو تا از بهترین دوستات که چندین سال باهم بودن برکآپ کنن بعد دیگه نتونن یه جا با هم باشن. اول یکم نگام می‌کنه بعد آروم بلند می‌شه میاد بغلم می‌کنه و می‌گه اینطوری نمی‌مونه، خودشون حلش می‌کنن. .. کلی آب می‌خورم و بهم ناپروکسن ۵۰۰ می‌ده، شفابخشِ هنگ‌اُوری‌های من. خیلی زیاد خوابم میاد ولی تهوعِ لعنتی نمی‌ذاره بخوابم. مجبورم می‌کنه برم دستشویی و نمی‌ذارم کمکم کنه و بیرونش می‌کنم. انقدر خوابم میاد که می‌شینم روی درپوشِ تویلت و چشمامو می‌بندم. نمی‌دونم چقدر می‌گذره که میاد توو و من همونطوری با لباس نشستم و تکیه دادم به دیوار. .. می‌ریم بالا .. فقط گرگ و میشِ صبحه و تو .. بازم یادم میاد .. ولی دیگه خاطراتِ بد نه .. یادم میاد کجام .. یادم میاد که من دارم توی این خونه زندگی می‌کنم .. یادم میاد که بهترین روزای زندگیمه با تو زندگی کردن .. روزایی که دیگه هیچوقت تکرار نمی‌شه .. من عاشقِ ممنوعه بودنم واست بودم .. عاشقِ این روزا و باهم زندگی کردنمون .. و مقاومتِ عجیبی دارم مقابلِ روزایی که توی راهن چون دلم می‌خواد تا ابد ممنوعه‌ت بمونم.

از اون شبِ عجیب بگذرم، این روزا چطوری می‌گذرن؟ شب که می‌رسم خونه، آرامش میاد سمتم .. محکم بغلم می‌کنه و تا اون لحظه‌ای از صبح که از خونه می‌رم، باهامه. حتیٰ تا چند دقیقه بعد از اینکه از خونه می‌زنم بیرون هنوزم آرامشِ خونه رو حس می‌کنم. این روزام اصلاً اونطوری که فکر می‌کردم شبیهِ اسفند نیست. طولِ روز کار زیاده، خسته می‌شم، کلافه می‌شم، دلم می‌خواد خیلیا رو به خاطرِ نه آوردن‌هاشون توی کار و پافشاری روی ایده‌هاشون خفه کنم .. اما شب .. فقط خونهٔ ستون مرمریه و سکوت و چراغای روشن و عطرِ یاس و آرامشش. ولی یادم نمی‌ره این روزا و شبا رو .. این شبایی که کنارِ هم می‌شینیم پای لپتاپامون و غرقِ خوابم و غرقِ کارات ولی مبلمان‌هایی که از فیلترم رد کردم و توی لیستِ نهاییم هستن رو بهت نشون می‌دم و می‌دونم چقدر کلافه می‌شی ولی تحمل می‌کنی و فقط می‌گی با این سرعتی که تو تصمیم می‌گیری فکر کنم اینا از ایتالیا دیرتر از فرنیچر امریکا برسن عزیزم! این شبایی که هر چی می‌گم و هر نظری ازت می‌خوام فقط می‌گی هر چی تو بخوای منم نظرم همونه. این شبایی که قبل از خواب، کلی آروم حرف می‌زنیم از کار و خاطرات و نگرانیا و اتفاقای روز و همه چی. این شبایی که پشتِ چراغ پل رومی و شریعتی به صبا می‌گذره، این روزایی که خودم دنبالِ کارای کنترل کیفیتم و خانوم مهندس ل می‌گه تو چرا همش شرکتی عروسک و من فکر می‌کنم چرا نباید باشم وقتی هیچکسی نیست دنبالِ این کارا باشه و حنا هنوز نیومده دوباره رفته انگلیس، این روزایی که می‌خوایم اولین محصولمون رو در مقیاس بالا تولید کنیم و قراردادِ فروشش رو هم بستیم و من بی‌نهایت استرس و ذوقِ کاری رو دارم که صفر تا صدش واسه خودمه ولی حسم رو نشون نمی‌دم :) این روزایی که هر چقدر من استرس دارم برای کارِ خودم و غر می‌زنم بهت که چرا انقدر سریع داره همه چی پیش می‌ره تو فقط صبوری و صبوری و آروم، این روزا و شبا رو هیچوقت یادم نمی‌ره.

عطرِ خوب و بهشتیِ کوچه‌های شمرون نزدیکِ طلوع و غروب خورشید که مخلوطِ عمیقی از بوی یاس و چمنه و هرچقدر هم نفس بکشیش تمومی نداره و بازم با بخشندگی عطرشو بهت هدیه می‌ده .. خنکیِ زیادِ اولِ صبح و باریکهٔ نورِ ملایم و گرمابخشِ خورشید و صدای کوکو و جیک‌جیک؛ که گاهی مجبورم می‌کنه از بغلت جدا بشم و پنجره رو آروم ببندم و پرده‌ها رو تاریک کنم تا بدخواب نشی .. زمزمه‌هات درِ گوشم موقعِ روشن شدنِ هوا که هنوز مستِ خوابم .. تصویرِ چراغای روشنِ دوتاییِ پایه مشکی وسطِ شریعتی توی شبایی که دارم برمی‌گردم خونه و ترافیک کمتر شده و شیشه پایینه و خنکیِ هوا و تویی که از پشتِ خط صدای خسته و بی‌حوصله ولی دوست‌داشتنیت می‌پیچه توی ماشینم. .. شریعتیِ شلوغ و عزیزِ من .. جایی که می‌خواستم و به قولِ غزل با معیارام جور باشه فقط و فقط اطرافِ شریعتی گیر اومد و ترافیکش فاجعه‌س. به راستین که گفتم کلی خندید :)) ادامو درمیاورد که اون موقع می‌گفتم جردن شلوغه و نمی‌خوام :)) حالا یه جایی رو گرفتم ده برابر شلوغ‌تر از بالای جردن. ولی خب این جای جدید بقیهٔ مواردی که می‌خواستم و واسم مهم بود رو داره. حالا به قولِ پسرا ترافیک همه جای تهران هست دیگه. طولِ هفته و روزای کاری، بیشتر درگیرِ کارای اداری و جلسه‌های خارج از شرکتم و بدو بدوهای اینطوری ولی تهش دوس دارم سر بزنم و در جریانِ کارا باشم. داستانِ سر کار رفتنِ ما توو خونهٔ ستون مرمری اینطوریه که هیچ نظم و قانونِ خاصی نداریم و صبح هر موقع کار داشته باشیم می‌زنیم بیرون و شبا هم گاهی من زودتر می‌رسم خونه، گاهی عرفان. حتیٰ ممکنه صبح بره و ظهر بیاد، یا ظهر بره و عصر بیاد، منم همینطور. یا روزایی مثلِ امروز که خونه‌ام! بعد از موضوعِ جدا بودنِ فیلد و جزئیاتِ کارم از اعضای خونواده‌م و نزدیکانم و در کل مستقل بودنِ کارم و زیرِ سایهٔ اونا نبودنِ زمینهٔ کاریم، اینکه تایمم دستِ خودمه از همه چی واسم بهتر و مهم‌تره. ولی حس خوبِ روزایی که تعطیلن یا پنجشنبه و جمعه‌س و تهران خلوته و هیچ جایی کارِ اداری-بانکی ندارم و هیچ جا با هیچکس جلسه ندارم و همش دستِ خودمه و خودم دوس دارم برم سرِ کار با هیچی قابلِ مقایسه نیست. طبقِ روتینِ اولِ صبح، اول یک ساعت با سافاری می‌ریم پیاده‌رویِ همیشگی و هوای تازهٔ شهر رو نفس می‌کشیم و از سرسبزیِ بی‌اندازهٔ کوچه‌ها لذت می‌بریم. برمی‌گردیم و چون روزِ تعطیله عرفان هنوز خوابه و عجله‌ای واسه جایی رفتن نداره و با اینکه مثلِ من دوس داره از خلوتیِ روزای تعطیل استفاده کنه و به کاراش برسه ولی از خوابِ دلچسبِ صبحای تعطیلی هم نمی‌تونه بگذره و ترجیح می‌ده اگه قراره بره سر بزنه دیرتر بره و از خوابش هم نزنه. ولی من دلم می‌خواد تا هوا خنکه و شهر هنوز خوابه بزنم بیرون. بعد از گردشِ روزانه با سافاری، سریع صبحانه و دوش و آلارمِ دقیقه‌های آخرِ ماشین لباسشویی. شریعتیِ پرترافیکِ من انقدر خلوته که ده دقیقه‌ای می‌رسم و پارکینگ خالیه و هیچکس توی ساختمون نیست. خودم آزمایشا رو تکرار می‌کنم و چک می‌کنم. فرمول می‌نویسم، خط می‌زنم، دوباره و هزارباره می‌نویسم. آزمون و خطای این قسمت از کار رو خیلی دوس دارم. ذخیرهٔ آنزیم و ادتا رو چک می‌کنم و لیستِ سفارش‌های لازمِ ماه رو یادداشت می‌کنم یا اگه ادیت لازمه آپدیتش می‌کنم که توی اولین فرصت توی روزِ کاری پیگیری کنن و به موقع مواد اولیه‌مون رو از تولیدکننده‌ها دریافت کنیم و به قولِ بابا تولید نخوابه. صورت‌جلسه‌ها رو می‌خونم و کارام رو با دقت و حوصله و خیالِ راحت انجام می‌دم. همه جا سکوته، همهٔ شهر. نه صدای بوقِ ماشینا میاد، نه همهمهٔ آدما .. فقط اشعهٔ صبحگاهیِ خورشیده و کوچهٔ خلوت و سایه‌ای که آرامشِ روزای تعطیلش رو بی‌نهایت دوس دارم و پنجرهٔ باز طبقهٔ ششم و من و قهوه و صدای پرینتر و پرنده‌ها .. هروقت کارم تموم بشه و دلم بخواد برمی‌گردم خونه و می‌تونم از بقیهٔ روزِ تعطیلم راحت و بی‌استرس، هرطوری که می‌خوام استفاده کنم. خریدای ریزِ خونه، آماده کردنِ ناهار، قرارِ شام با دوستا، خونهٔ پدری، وقت گذروندن با مامان، خونهٔ دلارام اینا، یا خونهٔ ستون مرمری و تو و آرامش .. فرقی نداره .. همه‌ش زندگی بخشه واسم ..

حالا که دوباره اصفهان رفتن‌ها شروع شده دیگه نتونستم ساکت بمونم و با نیکان دعوا کردم چون نبودنش باعث شده عرفان یه پاش تهران باشه، یه پاش اصفهان و وقتی هم یک شب تهران نباشه نمی‌ذاره من توی خونهٔ ستون مرمری تنها بمونم و باید برم خونهٔ مامان. یه بار که زنگ زده بود عرفان و توی ماشین بودیم، پریدم وسطِ بحثشون و بهش گفتم می‌شه بپرسم چرا برنمی‌گردی ایران؟ بیشتر از ۶ ماهه تورنتویی! بچه پررو می‌گه مگه پارسال که تو با دوست پسرت ال ای می‌چرخیدی من زنگ زدم گفتم چرا نمی‌ذاری عرفان بیاد؟ گفتم چقدر تو پررویی آخه! بله هزار بار زنگ زدی که من می‌خوام با مینی برم تورنتو، چرا نمیاین ایران؟ بعدم ما ۵ ماه هم ال ای نبودیم! تو از بعد پارتی من رفتی کانادا، ۷ ماهه! بسه دیگه. خسته نشدی از مهمونی و پول پارتی؟ گفت پول پارتی کجا بود. سگِ سرما بود اینجا تا الآن، تازه هوا خوب شده. نمی‌ذاری که یکم خوش بگذرونیم!! دلم می‌خواست خفه‌ش کنم عوضی رو. عرفان هیچی نمی‌گفت و یه لبخندِ ریزی داشت فقط. منم خنده‌م گرفته بود. بهش گفتم فقط خفه‌شو. خیلی پررویی نیکان، واقعاً روت زیاده. عرفان هیچی بهت نمی‌گه تو هم شورشو درآوردی. فقط می‌خندید. آخرشم گفت با پ و مینی (خواهراش) برمی‌گرده. این در حالیه که اونا قراره اواسطِ تابستون برای مراسمِ ما بیان، نه زودتر! یه بار از خانم مهندس ل پرسیدم نیکان نمیاد؟ گفتن میاد نگران نباش، میم (بابای نیکان) بهش گفته تا آخرِ اردیبهشت تهران باشه!

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 99 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 4:43