274. been on my own for long enough

ساخت وبلاگ

این روزا اینطوری‌ام که تا وقتی به جزئیات فکر نکنم خوبم. اما تنهایی و غرق شدن توی فکر دشمن‌ترینه واسه حالِ خوبم. هیچوقت دوس نداشتم به زورِ قرص و هر مادهٔ شیمیایی حالم رو خوب نگه دارم و چهار سالِ پیش هم داستان‌ها داشتم سرِ همین قضیه. ولی الآن انگار دیگه مهم نیست واسم. الآن برای اینکه به عادتِ این چند ماه هر روز سراغِ الکل نرم به توصیهٔ ماک دراگ جدیدی رو دارم امتحان می‌کنم که کیفیتِ خوابم رو داغون کرده اما طولِ روز بی‌حس و آروم‌ترم، اصلاً دلم نمی‌خواد گریه کنم و حداقل فقط شبا توی خواب بگایی‌ام. فکر کردن به جزئیات همیشه منو اذیتم می‌کردن. حالا اینکه یهو یه لحظه یادم بیاد صبحای خونهٔ ستون مرمری چه شکلی بود، یا وقتی بهار می‌شد حیاطِ اونجا چه شکلی می‌شد می‌تونه یه صبح تا شب مودِ منفی بیاره واسم. اینکه بوی کرامبل‌های کوکی باکس رو چقدر دوس داشتم و لوندر بهشتم بود هم همینطور. دلم خیلی یهویی واسه فراموشم مکن تنگ می‌شه. یادم میاد شبای برفی و حیاط سفیدپوشِ اونجا رو. قبل از خواب توی تاریکی تصویرِ خیابونا میاد جلوی چشمم و تصور می‌کنم توی ماشینم توی ترافیکم و همون حس میاد توی سلولام، جوری که انگار واقعاً اونجام. و دلم فشرده می‌شه. امداد و گلشن و اوِستا .. گلفام .. جردن .. قندی .. گلپاد .. گلنار .. ماهرو .. چیذری .. د شمالی .. شبای ثروتی .. مروارید .. روما .. صیرفیان .. نارنجستان هفتم .. فرمان .. نوریان .. فربین و دژمجو و فلورانس .. طاووس .. آبکوه .. مهر .. آفتاب .. چراغی .. همایون‌فر .. رامکوه .. پسیان .. الف .. مقدس .. اخگری .. خزر .. کوهیار .. شبدیز .. صحرا .. افرا .. چناران .. و فرشتهٔ قشنگم! صدای موزیک رو بلند می‌کنم و روی میزِ بزرگِ خونه به پشت دراز می‌کشم و یادم میاد صبحایی که توی سکوتِ خونهٔ ستون مرمری بیدار می‌شدم و باید یک گالون آب می‌خوردم تا هنگ اوری از سرم بپره ولی روی میز آشپزخونه دوباره خوابم می‌برد، دقیقاً روی میز. یادم میاد کوچکترین جزئیاتِ خونه رو، جای هر چیزی رو. نور .. نورِ از نظر تو آزاردهندهٔ صبح، صداها، صدای ساعت ۱۲ گرندفادرز کلاک، صدای پیانو زدنت، صدای خودت، صدای قدمات، صدای کلید توی قفل، صدای نرمِ گل‌های تازه، صدای زندگی، صدایی که بیدارم می‌کرد. و نه فقط اون خونه .. هر خونه‌ای که توش زندگی کردم، شبا رو صبح کردم، هر خونه‌ای که یه خاطره‌ای توش دارم، حتیٰ اگر دیگه برای من و آدمای زندگیم نباشه. حتیٰ اگر اون آدم دیگه توی زندگیِ من و دنیای من و دنیای هیچکس نباشه! الآن که اینا رو می‌نویسم هم احتمالاً به خاطرِ دراگه که آرومم و حالمو بهم نریخته و خوبم!

الآن که حالم بهتره، وقتی به این چند ماه فکر می‌کنم دیگه فقط اتفاقای منفی جلوی چشمام نمیان. گرچه هنوزم حالم خیلی بالا پایین داره، اما احتمالاً از این به بعد بهتر می‌شم و امیدوارم که بتونم قرصا رو کنار بذارم. یه لحظه‌ای که توی هیچ فیلم و عکسی ثبت نشده و فقط توی خاطراتم می‌مونه، اون لحظه‌ایه که پدرامون و مامان و پ، و برادرامون، هر هشت نفرشون با فاصله سمتِ چپِ ما نشسته بودن و من روبروی عرفان وایساده بودم، دستاشو گرفته بودم، توی چشمای خاکستری‌ای که ۶ سال پیش شبِ تولد راستین شاید جادوم کردن نگاه می‌کردم و جمله‌هایی که راستین با صدای بلند می‌خوند رو تکرار می‌کردم و وقتی تموم شد و دلارام حلقه‌ها رو آورد، از روی شونهٔ عرفان لبخندِ بابا و بوسه‌ای که آروم و سریع برام فرستاد رو دیدم. همهٔ سرمستی و سرخوشیِ اون شب یک طرف و این لحظه هم برای من یک طرفِ دیگه. اینکه هیچوقت نشد به خوشیِ اون روزا و اینکه همه می‌گفتن اون شب بیشتر از تمامِ شبای زندگیشون بهشون خوش گذشته فکر کنم و به قولِ راستین از بودن فرار کردم تقصیرِ هیچکس نبود و نیست. می‌دونم که لازم داشتم بعد از نادی یه مدت تنها باشم و فاصله بگیرم از همه و اگر برگردم بازم همین کارو می‌کنم. چون همیشه بعد از هر دور بودن دیدم چقدر حالم بهتره و چقدر لحظه‌های خوب واسم موندگارترن. مهم نیست راستین چی می‌گه، من اگر می‌موندم می‌دونستم رابطه‌م با عرفان به افتضاح کشیده می‌شه.

یا وقتی به اون تایمی که ال‌ای بودم فکر می‌کنم می‌بینم چقدر مثلِ بچگیا بود. که یه تایمی از سال هممون جمع می‌شدیم یه جا و فقط خوش می‌گذشت چون اون روزا انگار جز خوشی دیگه هیچی رو نمی‌شناختیم. ولی زندگی همیشه روی یه مدار نمی‌چرخه چون حوصله‌سربر می‌شه. اونی که توی بچگی همیشه بهش می‌گفتن یکنواختی حوصله‌شو سر می‌بره و تنوع دوس داره من بودم. ولی خب من موندم با یکی، و تا باشم می‌مونم باهاش. شاید چون باهاش هیچوقت زندگی یکنواخت نبوده. گرچه با وجودِ اخلاقِ خوبش اینو ویژگیِ مثبتی نمی‌دونم، اما انگار به من ساخته! اون سالای بچگی فرقش این بود که ال‌ای فقط تابستونا می‌رفتیم و کریسمس ساحلِ شرقی می‌موندیم. حالا همه چی خیلی عوض شده. از اون آدما بعضیاشون هستن و بعضیاشون نه، و آدمای دیگه‌ای اومدن توی زندگیامون. شاید اون چند سال باید دور می‌موندم تا قدرِ این کریسمسای دورِ هم رو بدونم. شاید الآنم که از عرفان دورم، بعداً بفهمم چرا. به هر حال هر دوتامون می‌دونستیم ممکنه روزایی باشه توی زندگیمون که من اینجا باشم و عرفان ایران. همونطوری که توی این چند سال بارها پیش اومد و دور بودیم. کریسمس ایوِ امسال هیچ‌کدوم از پسرای خونه نبودن. بهرنگ و ل ۲۷م بعد از حنوکا اومدن. بهراد هم به کریسمس ایو نرسید ولی صبح که بیدار شدم هدیه‌هاش رو برامون گذاشته بود. یادِ آخرین سالی که توی این خونه زندگی می‌کردم افتادم. بهراد فرِشمن بود و برای مدیکال سکول می‌خوند و قرار بود تعطیلات مثلِ بقیهٔ دانشجوها برگرده خونه. الکی گفته بود نمی‌رسم ولی صبح که بیدار شدم خونه بود. امسال هم برف و بلیزرد و کنسلیِ پروازای داخلی رو بهونه کرده بود و گفته بود نمی‌تونم بیام ولی صبحش سرِ میزِ صبحانه داشت با مامان شوخی می‌کرد. شبِ قبلش کلی با مامان حرف زدیم دوتایی. مثلِ اون شبایی بود که من تهران خونهٔ برج پ بودم، بعد از چند ماه میومد ایران و اولین شبی که جت لگ بود با دو تا گیلاس رد واین تا صبح بیدار می‌موندیم و حرف می‌زدیم. حالا من، همون هدیٰ که شوخیمون با دوستا این بود که سوپر پاورش محو کردنِ بطریِ رد واینه :) خیلی وقته که رد واین نمی‌خورم. و اون شب که تا نیمه شب بیدار بودیم برگشتم به سوپر پاورم. شوخی می‌کنم. اگه هنوزم ۲۰ سالم بود شاید .. خیلی هم نگذشته ولی خب خیلی عادتای قدیمی عوض شدن واسم و من حتیٰ دلم هم نمی‌خواد که اون سوپر پاورِ قبلِ ۲۲ سالگی رو داشته باشم. حالا به قولِ کتی گرلز پاور اون چیزیه که داریم.

بیشتر از یه ماهه توی این خونه‌ام و یه حسایی درونم زنده شده. مخصوصاً بعد از حرفای مامان. و این روزا بیشتر گوش می‌دم. حتیٰ موقعِ فیس تایم با دخترا که سروی و دلا گاهی پیشِ همن و شدیداً دلم می‌خواد پیششون باشم، حتیٰ وقتی هر سه تاشون از هوای گرمِ کالی توی زمستون و باروناش می‌گن و غر می‌زنن و من بهشون برف رو نشون می‌دم، حتیٰ وقتی به خونهٔ قشنگِ هامبلی و شبای سانست فکر می‌کنم، عجیبه که بازم دوس دارم اینجا بمونم، به نادی و خاطراتِ همین روزای سال‌ها پیش فکر نکنم، و توی همین هوای زمستونی و ابری و صفر و طوفانی که چند روزه آروم گرفته، برنامه‌های بعدیم واسه کار رو طراحی کنم و برای حنا بفرستم و صبحا رو با جلسه‌های آنلاینِ خودم و کارای پدر پر کنم. خانم مهندس ل به مامان یه چیزی گفته بود که مجبور شدم زنگ بزنم بهش. خب تا قبل از ال‌ای که من تنهایی رفته بودم اون شهرِ شمالی هیچ جلسه‌ای رو شرکت نمی‌کردم و بعدشم توی ال‌ای چند بار بهونه آوردم و پیچوندم و به حنا گفتم خودت می‌دونی نظرِ منو. نمی‌دونم چرا یه اینرسی واسم به وجود اومده بود و زنگ نمی‌زدم بهشون. شاید ناخودآگاه می‌ترسیدم در حمایت از نیکان بخوان چیزی بگن و من عصبانی بشم و نتونم چیزی بگم و اوضاع بدتر بشه. ولی خوشبختانه تنها چیزی که درموردِ نیکان گفتن چیزی بود که ربطی به کارِ من و مشکلم با نیکان نداشت و راجع به کارای خودشون بود. منم گفتم به عرفان می‌گم خودش بهتون زنگ بزنه راجع بهش صحبت کنه باهاتون. درواقع نمی‌دونستم چی بگم، فقط چون خیلی عرفان رو قبول دارن حس کردم در این مورد با عرفان حرف بزنن بهتره. با مینی و پرنیان هم که حرف زدم گفتن پدرشون خیلی عصبانیه از نیکان، و انگار یه سری گندکاری کرده که مهندس م مجبور شده برگرده ایران. البته بیشتر از گندکاری، قضیه این بود که بدونِ مشورت یه کاری کرده بود. ولی پرنیان با اینکه کارِ خودشم سپرده بود نیکان قبل از اینکه بره تورنتو، خیالش راحت بود و می‌گفت نیکان عمداً این کارو کرده. به خاطرِ اینکه سرِ قضیهٔ تو بابا باهاش موافقت نکرده، لج کرده داره اینطوری می‌کنه. گفتم از نظرِ نیکان ح آدم اشتباه و غلطیه ولی اون دکترِ عوضی و‌ پسرش بهترین و درست‌ترین تاجرای روی زمینن. گفتم قبول داری انتخاباش اشتباهه؟ اصلاً آیندهٔ تصمیمش رو نمی‌بینه. پرنیان می‌خندید که آینده؟ نیکان دو دقیقه بعدشم نمی‌بینه. به شوخی بهش گفتم داداشت شانس آورده خوشگله وگرنه تا الآن یه بلایی سرش آورده بودم. گفت اتفاقاً همهٔ بدبختیا از همین جا شروع شد که همه به آقا نیکان گفتن حیف که بر و روو داری :))) الف (مینی) خیلی اصرار داشت که برم پیششون (مثلِ پارسال) ولی خب بهش گفتم که الآن واسم بهتره همین‌جا بمونم. و دیگه نگفتم که ال‌ای یا حتیٰ تهران کارای مهم‌تری دارم تا اونجا. و بازم ترجیحم اینه که اینجایی بمونم که هستم.

راستین هم باهام آشتیه :)) یعنی هنوز مثلِ قبلش نیست ولی آروم آروم داره می‌شه و منم تیکه‌هایی که می‌ندازه رو نشنیده می‌گیرم. می‌گه بهتر که نیومدی، دیگه هم نیا، می‌سپرم عرفان نذاره بیای. بهش گفته بودم از عرفان کلید بگیره و بره یه پاکت رو از توی اتاقم توی شرکت برداره. بعد زنگ زده بود دیدم توی اتاقِ من، پشتِ میزم نشسته. بهش می‌گم توی اتاقِ من چه غلطی می‌کنی؟ کلی مسخره بازی درآورد که بذار اینا به رییس جدیدشون عادت کنن. گفتم بیکاری زده به مغزِ نداشته‌ت؟ گفت اینو به دوست پسرت بگو که با ما کنار نمیاد. بعد با خنده جمله‌شو درست کرد گفت منظورم عرفان بود. گفتم همونی که اول گفتی درسته :) یکم شوخی کرد و هر چی می‌گفتم تهدید می‌کرد که یادت نره کارت پیشِ من گیره. .. بچه پررو! الآن که حنا دوباره داره می‌ره لندن، خیلی سخت می‌شه واسم. هیچکس نیست به یه سری از کارا برسه و عرفان به اندازهٔ کافی اعصابش بهم ریخته هست و خودمم نمی‌خوام کارامو بریزم روی سرش. خانم مهندس ل هم به اندازهٔ کافی سرش شلوغه و با اینکه پرنیان می‌گفت مامانم بیشتر از همه از دستِ نیکان کلافه شده، من که باهاشون حرف زدم اصلاً درموردِ نیکان چیز بدی نگفتن. خلاصه اینکه الآن تنها آدمِ مورد اعتمادی که می‌خوام و می‌تونم ازش کمک بگیرم واسه کارم راستینه ولی چون ازم وکالت نداره نشد. اصلاً الآن نمی‌تونم فقط به خاطرِ این موضوعِ کوچیک برم ایران و امیدوارم درست بشه زودتر. تنها کسی که وکالت داره ازم و قطعاً می‌تونه درستش کنه پدره ولی نمی‌خوام بهش بگم الآن. به قولِ راستین بلیتم رو نمی‌خوام الآن خرج کنم و گذاشتم واسه یه جای مهم‌تر. فعلاً منتظرم ببینم راستین می‌تونه از طریق وکیلشون کاری کنه واسم یا نه. اون وکیلی که برای عرفان کار می‌کنه و بردیا معرفیش کرده بود واقعاً روی مخم بود و خوشم نمیومد از رفتاراش. یه بارم یه حرکتِ غیرحرفه‌ای ازش دیدم که می‌خواستم به قولِ ب چپ و راستش کنم و به عرفان هم بگم ولی اوجِ سرشلوغیام بود و بیخیال شدم. البته اینکه عرفان هم کنترلی روی عصبانیتش نداره و ممکن بود خیلی قاطی کنه بی‌تاثیر نبود که نگفتم، اونم اون روزا که سرِ اون داستانِ حقوقی خیلی با وکیله کار داشت و نمی‌خواستم وسطِ پرونده بزنه قراردادشو باهاش تموم کنه. اینم فهمیدم که عرفان خیلی وقته می‌دونه که نیکان دنبالِ چیه و به روی من نمیاورده. نگفت چجوری فهمیده ولی از اوایلِ تابستون می‌دونسته. قطعاً خودِ نیکان نگفته بهش. شاید راستین گفته، نمی‌دونم، هیچ ایده‌ای ندارم. زیاد عصبانی نبود، یا شایدم بود و نشون نمی‌داد. از پشتِ تلفن نمی‌تونستم بفهمم ولی (با در نظر گرفتنِ واکنشی که پارسال توو ال‌ای نشون داد و اون جنجال) بیشتر از انتظارم آروم برخورد کرد که همین باعث می‌شه حسِ خوبی نداشته باشم. یعنی خودش توی حرفاش یه چیزایی گفت که من پرسیدم مگه اصفهان چی شده؟ گفت اگه تا الآن چیزی نگفتم به خاطرِ این بود که می‌دونستم تو کوتاه نمیای جلوش ولی دیگه داره شورشو درمیاره. ۶ ماه هیچی نگفتم ولی از اینجا به بعدش رو خودم حل می‌کنم. با اینکه لحنش آروم و بیخیال بود کلی بهش گفتم دعوا نکنی باهاش، اون سرِ لج افتاده با همه. عصبی شده که هیچکس موافق پیشنهاداش و کاراش نیست. من اگر بهت نگفتم دقیقاً به خاطرِ همین بود که نمی‌خواستم بینِ شما دو تا بحثی بشه. نمی‌دونستم انقدر کشش می‌ده. گفت باشه تو نگرانِ این چیزا نباش، من درستش می‌کنم. گفتم من بهش بارها گفتم که جوابم منفیه، بیخیال. خودش کوتاه میاد. آروم گفت ۶ ماه بهش وقت دادم ولی هنوزم دنبالشه نه؟ چه کوتاه اومدنی؟ اومدم بگم حالا یکم صبر کن و هیچی نگو، من به مهندس م گفتم داره حلش می‌کنه؛ یهو برگشت گفت باشه تو دیگه دخالت نکن. می‌خوام فقط حرف بزنم باهاش. دیگه در این مورد چیزی نشنوم. .. منم دیگه ادامه ندادم چون داشت عصبانی می‌شد و از طرفی هم می‌دونستم اصرار کردنم فایده نداره. اگر بخواد باهاش حرف بزنه یا دعوا کنه یا هر چی، با حرفای من نظرش عوض نمی‌شه و فقط حرفِ خودمون به بحث و دعوا کشیده می‌شه. نمی‌دونم چرا این کار از اولش گره داشت واسم. گرچه هر بار حل شد و هیچوقت پشیمون نشدم از شروعش اما کم‌کم داره کلافه‌م می‌کنه.

فقط یک روز از این سال مونده و من احتمالاً هنوزم توی یه روزایی قبل از ۲۰۲۰ و قرنطینهٔ کووید گیر کردم.

5 pm - B

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 74 تاريخ : جمعه 7 بهمن 1401 ساعت: 17:58