116. بذا بره ..

ساخت وبلاگ

پیچید تو پارکینگ و بعدِ یه دور چرخیدن بالاخره یه جایِ پارک پیدا کرد. وایساد. ماشینو خاموش کرد. ساعت از ۲ گذشته بود. همه جا تاریک ظلمات بود و فقط نورِ پروژکتورِ بزرگی که کمی اونطرف تر برای روشناییِ پارکینگ کار گذاشته بودن، گوشهٔ صورتشو روشن کرده بود. برگشت طرفم. هنوز چشمایِ طوسیش برق می زدن. توش پر از ستاره هایِ کوچیک بود که سوسو می زدن. دستمو گرفت. هیچ حسی تو صورتش نبود. ولی چشماش! چند ثانیه همونطور نگام کرد و هیچی نگفت. حتی نگفت گریه نکن. نگفت آروم باش هدی. نگفت حالا که چیزی نشده دختر. نگفت اشکات دیوونه م میکنن کوچولو .. نگفت .. هیچی نگفت .. فقط نگام کرد. داد هم نزد. ولی من فقط اشک ریختم. دوست داشتم بغلش کنم و سرمو بذارم رو سینه شو گریه کنم. دوست داشتم بازوشو بگیرم و بهش بچسبم و زار بزنم. دوست داشتم بزنم تو گوشش. دوست داشتم محکم بکوبونم تو سینه ش. دوست داشتم فحشش بدم، با همهٔ وجودم داد بزنم، با همهٔ جونی که دیگه نداشتم جیغ بزنم. ولی فقط بی صدا اشک ریختم! دیگه نگاش نمی کردم. خیره به جلو، به تک و توک چراغایِ روشنِ این وقتِ شبِ برجایِ روبرومون نگاه میکردم. چراغِ خونه مون روشن بود. دیگه اشک نریختم. دست بردم و درو باز کردم. هوایِ اردیبهشت .. و همون صدایِ سکوتِ شب که از بچگی عاشقش بودم، هجوم آورد. هنوز دستمو گرفته بود. دستِ من مثلِ همیشه یخ زده بود. شایدم بیشتر از همیشه. دستِ اون گولهٔ آتیش بود. حتی بیشتر از وقتایی که الکل تو خونِش بود. نپرسید چرا انقد دستات یخن؟ ولی بازم دستمو ول نکرد. صدایِ خندهٔ بلندِ یه دختر پیچید تو فضا. خیلی بلند بود. دستمو کشیدم بیرون و از ماشین اومدم پایین. صدایِ آهنگ از دور میومد. از یکی از خونه ها. حتماً بازم پنجشنبه ست و مهمونی گرفتن. راستی امشب چند شنبه س؟ .. درو بستم. رفتم جلوتر .. هر چی بیشتر رفتم، صدایِ آهنگ و سر و صداها بیشتر شد. بالا رو نگاه کردم .. به طبقهٔ هفتم .. لعنتیا، چرا تمومش نمیکنن؟ .. رفتم تو لابی .. کسی نبود .. تو آسانسور هم همینطور .. نیومد .. رسیدم بالا .. پشتِ در خونه وایسادم و همونطور که با کلید توی قفل بازی می کردم، سرِ سنگینمو تکیه دادم به در .. در باز شد و دیدم که هیچکدوم از چراغایِ خونه روشن نبودن .. تو همون تاریکی رفتم لبِ پنجره .. بازش کردم .. دیگه صدایِ اهنگ نمیومد. سکوت بود .. ته سیگارِ کهنهٔ دیشبو انداختم پایین .. ۱۲ طبقه سقوطِ آزاد .. تا سینه خم شدم بیرون و پارکینگو نگاه کردم .. موهاویِ مشکی رنگش هنوز اونجا پارک بود ...

یعنی هنوزم نشسته تو ماشین و دستایِ یخ زده مو گرفته تو دستایِ گرمش؟ . . .


برچسب‌ها: ورق پاره هام

تاريخ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۶سـاعت 3:22 نويسنده هدی'| |

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 124 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 18:54