133. ..You drag me down/ Don't let me down

ساخت وبلاگ

با دلارام دراز کشیدیم رو تختم. من این طرف چشم دوخته‌م به سقف و اون اونطرف با موهاش بازی می کنه و هرازگاهی با گوشیش پیام میده. نمی دونم چند ساعته که هردومون اینجوری سکوت کردیم و به آهنگای فلشِ دلا که از وقتی اومده، زده به تی وی اتاقم گوش می دیم. ... وسطِ همهٔ آشفتگیای ذهنم و آهنگای انگلیسی ای که صداشون توو اتاق پیچیده و دارن مغزمو پیاده می کنن، یه تیکه از یه آهنگِ فارسی که یادم نمیاد اسمش چی بود و کجا شنیدم توو سرم می چرخه ..

"مثِ یه سایه، همرات اومدم / مطمئن شم که توو آرامشی / نمی دونستم خسته ت می کنم یه روز .."

نمی دونم چرا این پارتِ ناآشنا، که حتی قبل و بعدشم یادم نیست، انقدر توو ذهنم ریپیت میشه. اعصابم بهم می ریزه. ریموتُ بر می دارم و موزیکُ قطع می کنم. دلا سیگارشو روشن می کنه و منم هوس می کنم ولی نه حالِ کشیدن دارم، نه حتی به خاطرِ یه نخ حاضرم به حرف بیام. ولی دلا سکوتُ می شکنه و شروع می کنه حرف زدن از خودش و بردیا و من چشمامو می بندم .. نمی خوام بشنوم .. حتی اگه از رابطهٔ خودش بگه و از من چیزی نپرسه .. بی رحم شدم .. می خوام بگم بس کن دلا! اما هیچی نمیگم .. چون خیلی وقته دست از حرف زدن، توضیح دادن و جنگیدن برداشتم و سکوت و بی تفاوتی رو ترجیح می دم .. فقط همه چیو توو ذهنم واسه خودم مرور می کنم و به خودم می گم کم نیار هدی' .. گفته بودم خسته ام؟ نه خستهٔ اون سی و دو سه ساعت پروازای پشتِ هم و ترانزیتای طولانی و آزاردهنده، نه، اون که بالاخره تموم شد و با بهراد بودن و دیدنش، همیشه ارزشِ این سختیاشم داره! .. خستگیم از زندگیمه که انقدر ظاهرش قشنگه اما واقعیتش مضحکه .. از کابوسایِ بی سر و تهی که برام خواب نذاشتن .. از گریه های توی خواب که تقریباً هر بار با تپشِ قلب بیدارم می کنن .. از دردای جسمی ای که بیشتر از سه ماهه کلافه م کردن .. از خودم! .. مثلِ همه از دکتر و طب سنتی و متخصص زنان و روانپزشک و روانشناس و مشاور بگین ...! من فقط گوش می دم و هیچی نمی گم .. هیچی و هیچکس نمی تونه بفهمه درونِ من چه خبره. مثلِ یه طوفان، یا شایدم آتیش زیر خاکستر .. نمی دونم! دوستام می گن چون خودت نمی خوای، چون کسی رو در حدّ خودت نمی دونی که باهاش حرف بزنی. اما من می گم دیگه دیر شده واسه این حرفا. نمی خواستم اینجوری شه و به اینجاها بِکشه ولی هیچی دستِ من نبود! اتفاقایِ این سه سالِ آخر همه چیو زیر و رو کرد .. خودمم پارسال تیرِ خلاصو زدم و اجازه دادم عرفان بیاد و این اومدن مساوی بود با تغییرِ تمامِ معادلاتِ زندگیم و روابط و جابجا شدنِ خط قرمزام ..

دلا از قرارِ ازدواجِ طاها و السا (همون دوستِ دورگه ای که پسرا بعضی وقتا اَتخیون صداش می کنن) واسه آخرای تابستون می گه که چند سالی هم میشه با هم زندگی می کنن. بعدم ساکت میشه و منتظره عکس العملِ منه. دستام یخ می کنن ولی هیچی نمی گم. هدی'ِ همیشگی دهنش از تعجب باز می موند از این خبر. اما این هدی' نه تعجب می کنه، نه سکوتشو می شکنه. چون ایمان آورده، چون ایمان آورده‌م که آدما چقدر می تونن عوض بشن. که می تونن اگه بخوان. که تغییر عجیب نیست ...

صدای دلارام که داره از این چند سال با هم زندگی کردنِ اون دو تا می گه، کمرنگ و کمرنگ تر میشه برام .. می دونم منظورش چیه .. یادِ اون شبِ بارونی و سردِ اوایلِ اسفند پارسال میفتم که با اشتباهم، خودم با دستای خودم، دلمو از جا کندم .. شبِ تولدِ طاها .. السا واسش توو رستورانِ دیوان تولد گرفته بود، کلی از بچه ها بودن و خودِ طاها تا لحظهٔ آخر نمی دونست چه خبره. یه شبِ خاص؛ که وقتی ختم شد به خیابون ایران زمین و بیمارستان بهمن .. مطمئن شدم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم! .. ناک اوت شده بودم! انگار وسطِ یه دوئل؛ بفهمی خشابت خالیه! .. یادمه .. نصفه شبی که آرامش و سکوتش توو اون بارونِ وحشتناک می شکست .. دستام از ترس و استرس یخ زده بودن .. میونِ اشکایی که هر چی تندتر پاکشون می کردم شدت می گرفتن، صداهایی که از توو اورژانس می شنیدم و بوی الکلی که بهش عادت کرده بودم همهٔ وجودمو می لرزوند و حالمو بدتر می کرد .. انگار اون چَـکِ اساسی بالاخره خورده بود توو گوشم و فهمیده بودم دستم به هیچ جا بند نیست. از معدود وقتایی بود که گفتم خدا! اگه هستی منم ببین! گفتم بیشتر ازین لبِ این پرتگاه نگهمون ندار! ..... نه لعنتی .. من برعکسِ تو که به مستی و فراموشیِ خاطرات عادت داری، هیچی رو یادم نمی ره. هیچ چیو .. فقط خیلی خوب وانمود می کنم که فراموشکارم. ....

 

دلارام یه کم سکوت می کنه و بعد ازم می پرسه چرا حرف نمی زنی؟ چشمامو باز می کنم و آروم بهش می گم: حالم خوب نیست. دردم بیشتر شده. مخصوصاً شبا. می گه چرا شبا؟ هیچی نمی گم چون خودمم نمی دونم. یکم فکر می کنه بعد بر می گرده طرفم. نیم خیز می شه، سرشو به شونه ش تکیه میده و خیلی جدی میگه هدی'؟ یعنی واقعاً هیچی واسم نگرفتی؟ اونهمه پشتِ تلفن خودمو جر می دادم که هرمس و رالف لارن و جِی کرو و بولگاری؛ با دیوار حرف می زدم؟ .. می دونم می خواد با این حرفا حس و حالمو عوض کنه ولی می زنم وسط سینه ش و هلش می دم که بیفته رو تخت و یکی از بالشا رو فشار می دم رو سرش که جیغش درمیاد. با عصبانیت میگم من چی می گم تو چی می گی. به من چه؟ مگه من وارد کنندهٔ پوشاکِ تو ام؟ با بردیا برو سام سنتر بگو برات بخره. .. با لودگی می گه وا، مگه من آویزونِ اونم؟ خنده م می گیره ولی یجوری نگاش می کنم که خفه شه و بس کنه. غلت می زنم، پشتمو می کنم بهش و چشمامو می بندم و سعی می کنم با حبس کردنِ نفسم، با دردی که داره زیاد می شه بجنگم. با ناخون روو بازوم خط میندازه و می گه خب حرف بزن ببینم باز چه مرگته؟ .. زیرِ لب فحشش می دم و حالِ حرف زدن ندارم. اما بالاخره ش که چی؟ دلارام از اول از اوضاع جسمی خبر داشت. می دونه توو این پنج ماه، یعنی از عید تا الان، به جای ۵-۶ باری که باید، فقط یک بار شدم! اونم نزدیکِ پونزده روز! تا جاییکه همین دلا مجبورم کرد برم دکتر و دقیقاً هم افتاده بود توو امتحانای دانشگاه و علاوه بر دردِ غیرعادی که روانمو بهم ریخته بود، اون ضعف و سرگیجه ها و ... .

بازومو نیشگون می گیره و بلند می گه هدی'! دردت چیه می گم؟ پهلومو با دست فشار می دم و سرمو می برم توو بالش و با صدای خفه می گم من دیگه پیشِ اون دکتره نمی رم. سریع می گه خب می ریم پیشِ مامانم. می گم آره، منم که حتماااً میام!‌ دیگه ادامه نمیده شاید چون می دونه قبول نمی کنم. صدای باز و بسته کردنِ فندکش رو اعصابمه. داد می زنم نکن! آروم می گه: پس واسه شنبه یا یکشنبه واست وقت می گیرم از یه متخصص زنانِ خوب. از دوستای مامانمه، وگرنه تا چند ماه دیگه وقت نمیده .. تا برمی گردم طرفش غر بزنم با انگشتش حمله می کنه سمتم و با یه عصبانیتی که تا حالا ازش ندیدم داد می زنه: خفه شوها هدی' .. همین که گفتم وگرنه به عرفان می گم .. داری می میری احمق، حالیت نیس؟ ..

توو دلم می گم نه حالیم نیست .. ولی تهدیدش کارسازه چون دهنمو می بندم و ادامه نمی دم.

فقط می ترسم! چون جز خودم هیچکس نمی دونه اوضاع چقدر خرابه ..

 

 

+ miss riding ma black gorgeous bavaria !

#Hoda

 

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 155 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 3:58