128. 11:29

ساخت وبلاگ

آفتاب زده و من که تمومِ شب بیدار بودم، تازه خوابم گرفته. آهنگِ passionfruit که ازش یه خاطرهٔ خیلی خاص دارم رو گذاشتم و سعی کردم بخوابم. ولی تو اوجِ بی خوابیای این روزام، بازم خوابم نمی بره و پرت می شم به چند سال پیش و همه چی مثلِ یه فیلم از تو ذهنم رد میشه تا برسم به این روزا.

من بچگیام عاشقِ تابستون بودم. اون سالا سه ماهِ تابستون بود و عشق و حال و مسافرتای خونوادگی و مهمونیا و شب نشینی. تقریباً همه جا با هم می رفتیم. هنوز محبوبترین آلبومِ بچگیام، آلبومِ عکسایِ پنج نفره مونه. همون آلبومی که واسه بقیهٔ اعضایِ خونواده م مطمئناً خاک گرفته ولی واسه من پرِ اشکایِ خشک شدهٔ خودمه! .. بزرگتر که شدم، یعنی اوایلِ دبیرستان، دیگه هیچی مثلِ قبل نبود. دیگه ام نشد. همین الان دقیقاً می تونم بگم هر کدوممون یه جای دنیاییم. اون سفرای جذاب و همیشه جدیدِ بچگی هم به مرور تبدیل شد به سر زدن بهم دیگه و تجدیدِ دیدار بعد از چند ماه. دیگه سفرامون شده با دوستامون. یا حتّی تنها! .. دورهمیای گرمِ خونوادگی تبدیل شده به مهمونی و پارتی با رفیقا. .. دیگه هیچ چی پنج نفره نشد .. زندگی تبدیل شد به کار و کار و کار برای بابا .. شد سفرِ دورِ دنیا اما به اصطلاح کاری برای مامان .. . در عرض یک سال بهرنگ و بهراد هر دوشون خونهٔ جدا از بابا خواستن. گرفتن و چند وقت بعدم از ایران رفتن.

یه زمانی واسم مهم بود که بدونم چرا؟ مهم بود که بفهمم این تمایل به دوری از خونه واسه مامان و بابا به بهونهٔ کار و شرکت و اون کارخونهٔ خراب شده و از نمایشگاهای دبی و هامبورگ گرفته تا قراردادای زوریخ و لندن و شرق به غربِ امریکا و هزار تا قبرستونِ دیگه، چی میتونه باشه؟ این سرمایی که حتی توو اوجِ تابستون هم توو لحنِ صحبتاشونه. اینکه اسمشون توو شناسنامهٔ همدیگه س. ولی خودشون .. حتی اتاقشون جداست ..

اما الان به این وضع عادت کردم و ظاهراً مشکلی هم ندارم! دیگه واسم عادی شده ندیدنشون یا کم دیدنشون. .. گرچه هر چی می گذره، احساس می کنم از هم دورتر میشیم. شاید من تنها نقطهٔ اتصالِ این خونواده ام. اینکه احساس کنی، برای خوب نگه داشتنِ زوریِ اوضاع حضورت ضروریه، اصلاً خوب نیست. اینکه مجبورن به خاطرِ دلِ من اجباراً کنار هم باشن و گاهی زوری بهَم دیگه لبخند بزنن، بهِم حسّ بدی میده .. جدایی همیشه با دعواهای سخت همراه نیست. بعضی وقتا به سردی و بی احساسیِ مطلق رسیدن، آدما رو تبدیل به دو تا همخونه می کنه. شایدم کمتر، ولی نه بیشتر ..

واسه خیلی از دوستام مهم نیست رابطه هایِ پدر مادراشون. واسه همینم خونه هاشونو جدا می کنن. ولی من هر چقدرم عادی شده باشه واسم، .... نمی دونم شاید واسه منم مهم نیست! چون کاری نمی کنم جز اینکه هستم. و همین بودنم اونا رو پاگیرِ خونه ای کرده که توش احتمالاً عذاب می کشن تا اینکه زندگی کنن! من همیشه عزیز کرده بودم. تک دختر و عشقِ بابا، بچهٔ آخر .. مطمئنم اینو که هیچ پدری اندازه ی بابا امکانات در اختیارم نذاشته، بهم محبت نکرده و دوسم نداشته. روزایِ خوبمون یادم نرفته. می دونم چقدر دوسم داره. می دونم مامان چقدر دوسم داره. خودخواه نیستم و می دونم که هر دوشون حقِ زندگی دارن .. احمق هم نیستم و اینو فهمیده‌م که هر دوشون کسی توو زندگیشونه .. و بهشون حق میدم اگه یه روز، تصمیم بگیرن دیگه نخوان با هم تو این خونه زندگی کنن. هر چند مامان همین الانم به بهونهٔ کار یا دیدنِ پسراش و برادراش، چند ماه چند ماه ایران نیست.

واقعیت اینه که تا حالا بارها به زندگیِ مستقل فکر کرده م. حتی چند ماه پیش عرفان پیشنهاد داد با هم زندگی کنیم. خیلی از دوستای خودم یا عرفان هستن که با دوست پسر / دخترشون زندگی می کنن اما من به دلایل زیادی که برای خودم دارم نمی تونم. و غیر از این، می دونم اگه اینکارو بکنم هیچوقت خودمو واسه جدایی ای که با این کارم قطعاً بینِ خونواده م، مخصوصاً مامان و بابا خواهم انداخت نمی بخشم. می دونم یه روزی این اتفاق میفته و جدا میشن. ولی نمی خوام با رفتنم و نبودنم، "من" مسببش باشم. اصلاً شایدم هیچوقت اینجوری نشد .. گرچه بیشتر شبیهِ یه خیالِ خوشه ولی شاید بتونن هنوز .. که همدیگرو دوست داشته باشن .. با وجودِ همهٔ اتفاقایی که تا امروز بینشون افتاده ..........

چند سال پیش که دبیرستانی بودم، یه دختری توو کلاسمون بود، دوست نبودیم ولی پدرامون بواسطهٔ قراردادای کاری همو میشناختن. تک بچه بود. مامانش بعد از جدا شدن از باباش، با یه پسرِ بیست و هفت هشت ساله ازدواج کرده بود که قبل از جداییش هم باهاش رابطه داشت. اشتباه نشه، هیچکدوم بخاطر پول اینکارو نکرده بودن. باباش هم هر چند وقت یه دختر، همسن و سالِ الانِ ما، میاورد خونه ش. خودشم تا وقتی ازش خبر داشتیم یه مدت زیادی با برادر کوچیکهٔ اون پسری که شده بود شوهرِ مامانش، زندگی می کرد .. اون روزا روزای خوب من بود. روزایی که فکرشم نمی کردم به اینجا برسیم. اینکه همه چی دارم ولی حالم خوب نیست هیچوقت. .. دور و برم اگه بشمرم از اینا، از انگشتای دو تا دستم بیشتر میشه .. ولی خوشبحالتون اگه درکی از اینجور زندگیا ندارین ..

 

امروز صبح وقتی اینو می نوشتم فقط گریه کردم و بعدم خوابم برد. وقتی بیدار شدم اول نمی خواستم ثبتش کنم چون اصن نمی دونم چرا نوشتم اینا رو. ولی اینو می دونم که تو این روزا نوشتن آرومم می کنه. حتی شده یه ذره!

(به قولِ نفس باز طومار نوشتم)

 

 

پ.ن: فککنم کامنتام ثبت نمیشن براتون بچه ها  :/

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 127 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 3:58