126.

ساخت وبلاگ

بعد از حرفایِ مامان فهمیدم دیگه راهِ فراری ندارم و باید توو خودم حل کنم این قضیه رو. مامان بالاخره لب باز کرد و حرفایی زد که فهمیدم مفصّل با عرفان حرف زده. چیزایی گفت که خودمم تعجب کردم از شنیدنشون. یه جاهایی عصبانی شد. بهم گفت دارم اشتباه می کنم و اگه اینجوری ادامه بدم، همه چی بدتر میشه. گفت زندگی توو مهمونی و گشت و گذار و این برنامه هایِ شماها خلاصه نمیشه. گفت متأسفه که به وقتش نتونسته اونطوری که باید، واسه زندگیِ واقعی آماده‌مون کنه و الان شاید دیر شده باشه! گفت باید حرفاتو هر چی که هست به زبون بیاری و تو ذهنت مرورشون نکنی و ازشون واسه خودت داستان نسازی. باید بذاری اونم حرف بزنه. فکر کردن بسه. حبس کردن خودت بسه. عذاب دادنِ جفتتون بسه. یه کم بزرگ شو. گفت من حرفامو زدم، دیگه همه چی با خودته .....

تقریباً کلِ دیروز و دیشبو فکر کردم به حرفاش. به اینکه چقدر درست میگفت. به اینکه نه منو متهم کرد، نه اونو. سرزنش نکرد. عصبانی شد ازم ولی سرم داد نزد. فکر کردم به اینکه چرا حرف نمی زنم و از این سکوت چی عایدم میشه؟ و اینکه دقیقاً دارم چه غلطی می کنم؟ فکر کردم به اینکه کجاها اشتباه کردم و شاید بهتر بود به جایِ داد زدن در جوابِ داد و شکستناش، بیشتر خوددار می بودم تا اینکه منم متقابلاً دیوونه بازی دربیارم.

دیشب رفتم پیشش .. مامانش خونه ش بود و احساس کردم یه کم جا خورد منو دید. قبلاً معرفی شده بودیم به هم. نمی دونم، شاید فکر کرده بود این دختربچه از زندگیِ پسرش رفته بیرون. به هر حال من که رسیدم دیگه نموند. زود خدافظی کرد و رفت.

حرف زدن سخت ترین کارِ ممکن بود .. انگار صد سال حرف نزنی یهو بخوای زبون باز کنی و همهٔ حسّای کهنه و جدیدتو بگی! اما گفتم. گریه هم کردم ولی نذاشتم به داد بکشه و کنترلمو از دست بدم. دعوا هم کردیم ولی همهٔ سعیمو کردم آروم باشم و همهٔ حرفامو بگم. گفتم من که گفته بودم کوچیکم واست. بچه ام. ولی انتظارِ این بچه بازیا رو از تو نداشتم. فکر کردی به کارات تا حالا؟ گفتم من که همون اول گفته بودم آمادگیشو ندارم، نمی خوام تو رو درگیر کنم. اما اصرار کردی. گفتی هستی تا آخرش. ... گفت هنوزم میگم. آخرش اینجا نیست هدی'، آخرش آخرِ زندگیمه! گفت قبلنم گفتم و الانم می گم؛ من ولت نمی کنم! چه بخوای چه نخوای! زوره! .. گفتم اگه میخوای نتیجه بگیریم باید منطقی حرف بزنی. ... گفتم حرمت نشکن .. یعنی نشکنیم .. هر دومون .. وگرنه برگشتن سخت میشه .. سخت تر از این بار .. یا حتی نشدنی ..

خیلی چیزا گفتم و شنیدم و سعی کردم برخوردم از روی احساس نباشه. و الان بهترم. سبک شدم. هنوزم از این یه ماه فاصله پشیمون نیستم. چون هر چقدرم که زجر دهنده و عذاب آور بود، واقعاً به این تنهایی احتیاج داشتم.

دیشب آخرش گفت امشب می مونی کوچولو؟ گفتم نه، قرار شد فعلاً احساسی نریم جلو دیگه. .. بعدم زود زدم بیرون که احساساتم فوران نکنه ..

 

فردا شب پرواز دارم .. قرار شد این مدتی که نیستم، هر دومون منطقی باشیم و فکر کنیم به کارامون و حرفامون ..

اوضاع جسمی یه خط در میون خوبه .. نسبتاً. وقتی عصبی ام، بدتره. مشکل هنوز پابرجاست و خیلی ام پافشاری می کنه لامصب! ولی آزمایشِ آخر زیادم بد نبود. در کل؛ فشار پایین، رنگ پریده، بی حس. الانم رسماً دارم از دستِ دکتر در میرم. خودم می دونم همین که اینجا نباشم یه مدت، خوب می شم. ...

 

+ میشه خوب شه همه چی ..؟

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 123 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 3:58