125. حتی خورشید نمیده این حسو به زمین ..

ساخت وبلاگ

طولانیه. دوست نداشتین نخونین چون اصلاً حالش خوب نیست این نوشته و این روزایِ من ..

 

با بچه ها قرار گذاشته بودیم بعد از آخرین امتحان، شام بریم بیرون. قرار همون رستورانِ همیشگی بود ولی چون سروی میخواست سفارششو از گالری بگیره، گفت بریم پالادیوم. هم خرید می کنیم، هم هدیهٔ هومنُ تحویل میگیره، هم می ریم بوک لند کتاب می خریم، هم شام می زنیم. بعد از امتحان رفتم ماشینو دادم نمایندگی و بعدش به خاطر عوض شدنِ حس و حالِ این روزام و قولی که به خودم و دوستام دادم، با دلا رفتم باشگاه انقلاب و با چند تا از بچه ها که اون روزُ تمرین داشتن، تنیس بازی کردیم. با اینکه شدیداً ضعیف شدم و جون نداشتم بدوئم و سریع عکس العمل نشون بدم و بازی رو باختم؛ ولی بازم باد به کلّه م خورد و همینم کافی بود برایِ منِ این روزا! بعدم دلا منو رسوند خونه و رفت تا شب که قرار داشتیم. دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه. برگشتم خونه و اتاقمو که پرِ کاغذ و کتاب شده بود و لباسایی که هر طرف ریخته بودنو جمع کردم. زیرسیگاری رو خالی کردم. گلدونامو آب دادم. بعد از مدتها یه کم آرایش کردم و صورتم رنگ گرفت. یادِ آخرایِ فروردین افتادم که واسه مهمونیِ تولّد آوا، خونهٔ پیمان، چقدر چشمامو سیاه کرده بودم. کم پیش میاد زیاد آرایش کنم. ولی اون مهمونی خیلی خاص بود. همه خوششون اومده بود و می گفتن خیلی خوشگل شدی، چه بهت میاد، با نمک شدی. .. گرچه بعدش .. (بیخیالِ بعدش ..!)

آماده شدم و تا خودِ پالادیوم قدم زدم. می خواستم حالمو خوب کنم. خیابونا پرِ نور و آدمایِ رنگی بودن. بعد از مدتها دوباره پیاده راه رفتم. حس کردم تو این شهر منم هستم. منم دارم زندگی می کنم. از کنارِ ماشینایِ پشتِ ترافیکِ قفل شدهٔ مقدس اردبیلی که رد میشدم خوشحال بودم که طبق معمول توو این ترافیک گیر نکرده‌م. بچه ها زودتر از من رسیده بودن و زنگ زدن گفتن منتظرمن. اما من خیلی بیخیال قدم برمی داشتم و از این که انقدر بی تفاوتم حسّ خوبی داشتم. یجورِ موذیانه ای خوشم اومده بود که معطلشون کنم. پالادیوم مثلِ هر چهارشنبه غلغله بود. خرید کردیم، گشتیم، حرف زدیم و کلی خندیدیم. آدما رو انگار بعد از چند سال می دیدم. پیش خودم فکر می کردم چند ساله بینِ آدما راه نرفتم و نگاشون نکردم؟ دیگه به وضعیتم فکر نمی کردم. به اینکه چقدر اوضاعِ جسمیم بهم ریخته س. اینکه شبا خوابم نمیبره و میشینم تو تراس، خیره میشم به چراغایِ شهرِ زیرِ پام و انقدر سیگار می کشم تا نفسم بند بیاد و سرم درد بگیره. اینکه انقدر گریه می کنم تا بالاخره خوابم ببره. اینکه همه سرزنشم می کنن .. فکر میکنن خوشی زده زیر دلم. که دوستاش میان و برام از حالِ بدش میگن. از مستیاش، از عصبی شدناش، از داد و فریاداش، از شکستنایِ همیشگیش، که با افسر پلیس سرِ سرعت زیادش درگیر شده، که تو کارخونه با چند تا از کارگراشون دست به یقه شده، دیوونه شده و سرِ همه داد می زنه. اینکه دیگه اون پسرِ متشخص و‌صبور و خوش برخورد (البته در نظرِ دیگران) نیست. اینکه چند روزه گوشیمو خاموش کردم و نه به خودش و نه به هیچکدوم از دوستاش جواب نمیدم .. شاید تنها ساعتایی بود توو این چند وقت که به هیچکدومِ اینا فکر نکردم ..

رفتیم بوکلند و کلی کتاب خریدیم. بعدم نشستیم توو فودکورت که جای سوزن انداختن نبود. حس می کردم این آدمای رنگی رو دوست دارم. انگار اون شب همه از پیله هایِ خودشون درومده بودن. خانمای خوش پوش و باوقاری که با بچه های کوچیک و تپلیشون توو کالسکه دورِ یه میزِ سبز، درست روبرویِ من نشسته بودن و می خندیدن. خانواده هایی که جمعشون جمع بود. دختر و پسرایی که جفت جفت، گردِ هم نشسته بودن و آروم حرف می زدن و گاهی وسطش بلند می خندیدن. باباهایِ بچه به بغل، تینِیجرایی که از امتحانایِ مدرسه خلاص شده و دورِ هم جمع شده بودن، دانشجوها که انگار جشنِ پایانِ امتحانا گرفته بودن، دوستایِ صمیمی؛ مثلِ خودِ ما .. . انقدر محو بودم که دیگه حتی نمی شنیدم بچه ها چی می گفتن. حالم خیلی خوب شده بود. خیلی خوب .. ولی ..

وقتی دلا منو رسوند خونه، فککنم ساعت از ۱۱ گذشته بود. برگشتم برم که دیدم درست جلویِ برج، پایینِ پله ها، عرفان از ماشین پیاده شد. یه آن قفل کردم. نمی تونستم قدم از قدم بردارم. دست تو جیب وایساده بود و خیره شده بود بهم. حس کردم نگاهش خیلی ناراحته. تهِ دلم یجوری شد. از بُهت که درومدم خواستم برم که دستمو گرفت و اومد نزدیکم. گریه م گرفت! ولی نذاشتم اشکام بریزن. از طرفی دلم انقدر واسش تنگ شده بود که نمی خواستم اون لحظه بگذره و دستش از دور مچم باز بشه، از طرفی ام نمی خواستم نزدیکم بشه. گفت چند لحظه هدی! صداش خیلی گرفته بود. ولی من حتی سرمو بلند نکردم. یه قدم رفتم عقب و محکم گفتم ولم کن! دستمو فشار داد و آروم گفت بذار حرف بزنم. اینجوری نکن باهام. تو رو خدا هدی. گوش بده بهم فقط. احساس کردم بغض کرده بود. از خودم بدم اومد که لحنش اینجوری با التماس و بغض بود ولی بازم نگاش نکردم. می ترسیدم توو چشماش چیزی ببینم که باعث شه قولی که به خودم دادمو یادم بره. .. دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم نه عرفان، برو. می خوام تنها باشم ..

همهٔ حسّ خوبِ اون شب پرید. بازم همه چی برگشت. همهٔ تناقضا و دودلیام .. کلِ شب تو تختم گریه کردم و فککنم هوا گرگ و میش بود که بالاخره خوابم برد. الانم سرم داره از فکر و گریهٔ زیاد و درد منفجر میشه. .. چرا اینجوری شدم؟ چرا انقدر ضعیف شدم؟ چرا نمیتونم تصمیم بگیرم؟ چرا اینجوری می کنه؟ چرا تکلیفمو با خودم نمی دونم؟ چه مرگمه؟ .. کاش یکی میومد جایِ من تصمیم می گرفت .. دارم دیوونه میشم .. از خودم می ترسم .. همش از خودم می پرسم که واقعاً من دنبالِ بهونه بودم این مدت؟ که بهم بزنم همه چیو؟ صداش و حرفاش هنوز توو سرَمه .. و حس می کنم خیلی بی رحمم ...

فکر می کنی من خیلی بی رحمم، آره؟! ولی کی جایِ من بوده که بدونه ..

هیچکس ..

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : خورشید,نمیده,زمین, نویسنده : pavements بازدید : 140 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 3:58