139. .. You said, "let me try you on"/So I let you try me on

ساخت وبلاگ
دستمو گذاشتم روی نرده و خم شدم پایینو نگاه کردم. .. گفتم "اگه آدم از ۱۴ طبقه بیفته پایین مردنش حتمیه، نه؟" .. گفت "می خوای خودتو بندازی پایین؟" .. گفتم "انقدر احمقم؟" .. گفت "با اون حرفی که صبح زدی واقعاً فکر می کنم باز زده به سرت و دیوونه شدی." .. از اون جاییکه جدیداً نه می تونم سیگار بکشم نه دودشو تحمل کنم و نفسم بند میاد، برگشتم طرفش گفتم "میشه اون لامصبو خاموش کنی؟ دودش خفه م کرد." .. با تعجب نگام کرد و سیگارشو خاموش کرد. تکیه دادم به دیوار و زل زدم به چراغای روشنِ تهرانِ زیرِ پامون. بلند شد اومد کنارم گفت "باشه بحثو عوض کن ولی اینجوری اصل قضیه که عوض نمیشه. بعدِ ۱۶ سال که همو می شناسیم و دوستیم، دیگه انقدری شناختمت که بدونم تو یا لال میشی و حرف نمی زنی، یا وقتی یه حرفی می زنی یعنی روش فکر کردی و تصمیمتو گرفتی. الانم با اینکه می دونم پیشِ خودت فکر می کنی من درکت نمی کنم، ولی بازم میگم این راهش نیست هدی'. اشتباهه عزیزِ من!" .. با بغضِ ناتمومِ این روزام، توو چشمای قهوه ایش نگاه کردم گفتم "نه دلارام، تو نمی فهمی .. نمی فهمی که من درست از همینجایی که وایسادم، چقدر حس می کنم زیرِ پام خالیه." دوباره برگشتم خیره شدم به یه چراغِ چشمک زنِ قرمز، تهِ شهر. رو به من وایساد گفت "یادته چند ماه پیشو؟ وقتی عرفان زنگ می زد و تو جوابشو نمی دادی. قاطی کرده بود. بردیا همش بهم می گفت این دیوونه شده، یه کاری کن هدی' جوابشو بده تا یه کاری دستِ خودشو بقیه نداده. ولی من تا حرفشو پیش می کشیدم تو می رفتی توو خودت و ساکت میشدی. نمی خواستی چیزی بشنوی. یادته همون روزا یه بار بهت چی گفتم؟ گفتی دلم شکسته، گفتم نشکسته که هنوز دوسش داری، ولی دیدی وقتی کاغذ دستتو می بره، جاش خیلی می سوزه؟ بهم گفتی آره ولی الان نه از یه جا، که از صد جا بریده. همه جای دستمو بریده و می سوزه. همه جای قلبمو. بهت گفتم اولش سخته، این روزا می گذرن و زخمش زود خوب میشه. الانم از اونموقع بدتر نیست که، هست؟ باور کن همه چی درست میشه هدی'. تازه الان که عرفان هم هست. بردیا می گه هیچوقت مثلِ این مدتی که با توئه، آروم نبوده. رگِ خواب هردوتونم دستِ همدیگه س. فقط خودتون می دونین چجوری می تونین همدیگرو آروم کنین." .. گفتم "ولی دلا .. الان قضیه فرق می کنه. حسِ آدمیو دارم که ماشین بهش زده، ولی بلند شده راه میره! هنوز گرمه! نمی فهمه! .. می دونی آخرین بار کِی اینجوری شدم؟" نشست روی میز گفت "آره .. ۱۸ اسفند پارسال .." اشکم ریخت. گفتم "نه .. بعد از اون .. همون شبی که کیمیا رو دیدم و اون حرفا رو راجع به رابطه ش با عرفان بهم گفت." دستمو گرفت کشید سمتِ خودش و بغلم کرد .. از همون بغل سفتای همیشگیش که بهم اطمینان میده بودنش چقدر خوبه این روزا .. اردیبهشت کنکورِ ارشده و من تقریباً هیچی بلد نیستم. فقط خیلی هنر کنم، زبان تخصصی رو خوب بزنم وگرنه تخصصیا که هیچی ..! اصلاً خودمم نمی دونم می خوام چیکار کنم! همه چی انقدر آشفته س که دیگه گنجایشِ فکر کردن به اینو ندارم الان. دیشب که واسه تولدِ بردیا رفته بودیم بارولا، آوا از ما چند تا یعنی من و دلا و سروی در موردِ کنکور ارشد پرسید و گفت که یه سری از بچه ها دارن میرن اونور و اپلای کردن یا دارن کاراشونو درست می کنن. و خیلی جالب بود که فکر می کرد منم میرم. شادان گفت تو که برات راحته، برادرات اونجان، می تونی حتی انتخاب کنی کجا بری. یه نگاه به عرفان که خیلی عادی نگام می کرد انداختم گفتم "نه هنوز فکری راجع بهش ندارم." .. آوا می گفت که بقیه هم روی پردیسای بین الملل حساب باز کردن. یا کیش، یا همین تهران. .. گفتم مگه دیوانه ام برم کیش؟ بخوام از اینجا برم که خب یدفعه میرم اونور دیگه. سروناز با خنده گفت "پس بگوووو، واسه عرفان دل از تهران نمی کَنی" .. و به هومن چشمک زد. از این طرفِ میز با لبخند براش لب زدم که "ببند دهنتو." .. و چشم غره رفتم بهش. بلند تر خندید و گفت "دیدین گفتم!" .. یه لحظه چشمام پرِ اشک شد ولی سرمو انداختم پایین و سعی کردم به خودم مسلط باشم. بردیا گفت "چیکارش داری تو دلقک؟ می خواد توو همون دانشگاهی که عرفان ارشدشو گرفته درس بخونه، عرضشو داری تو ام قبول شو عزیزم." سروناز هم گفت "وا، پردیس قبول شدن که دیگه عرضه نمی خواد عزیزم، هممون قبولیم عینِ شماها." .. بعدم با یه حالت بامزهٔ همیشگیش انگشتشو گرفت طرف بردیا و گفت "حیف که شبِ تولدته بردیا جان وگرنه بددد حالتو می گرفتم." دلارام هم سریع خودشو انداخت وسط، بازوی بردیا رو گرفت و با اخمِ الکی به سروی گفت "اوی اوی دیگه از این حرفا نشنوما سروناز خانوم" .. خودشون می خندیدن و منم واسه دور کردنِ افکارِ منفیم، لبخند می زدم به شوخیا و حرفاشون. .. نمی دونم .. به خاطرِ عرفان؟ به خاطرِ چی؟ .. من به اینجا یه وابستگیِ خیلی مسخره ای پیدا کردم .. به این تهرانِ خفه کننده .. شاید الان درست ترین کار رفتن باشه. با اوضاعِ خونه و یسری چیزای دیگه، بهتره که اینجا نباشم. مامان بارها گفته بود که ارشد می تونم برم پیشِ بهرنگ یا بهراد یا هر جای دیگه ای که بخوام. .. اگر عرفان نبود، اگر هیچوقت نمی شناختمش، اگر انقدر دوسش نداشتم، مطمئنم که دیگه نمی موندم. اینجا هیچ جذابیت یا دلیلی برای موندنم نمی بینم. گرچه اونور هم برام آنچنان جذابیتی نداره، ولی متأسفانه یا خوشبختانه هر چی می گردم توو زندگیم دنبالِ دلیل، جز عرفان دلیلی وجود نداره که نگهم داره. حتی اگه اون خودشو بی تفاوت نشون بده، سکوت کنه و نخواد توی تصمیمم واسه آینده م دخالت کنه. حتی اگه مجبور باشم توی این خونه بمونم، به این وضع ادامه بدم و حرفم به دلارامو فراموش کنم ..از تهِ قلبم می خوام این روزا زودتر بگذرن و بلاتکلیفی تموم شه .. برسه یه روزی که تکلیفمو با خودم و زندگیم بدونم .. گرچه همیشه احساس می کنم اون روز هیچوقت نمی رسه و من قراره تا ابد توی این وضعیتِ ناپایدار دست و پا بزنم ..+You don't gotta say it, I know you ain't stayin' over
And I won't even mention the fact that you're never sober
I never know which side I'm gonna get tonight
And the closer we get, the less I think I know you
 But you're just my type
The kind that only calls me late at night
You can't decide if you'll be yours or mine
I hate to say it, but you're just my type
And I'm foolin' myself, 'cause I know that I'll never change ya
But you told me the truth, so I guess I can't really blame ya
No, you're not the one, but you're all I want, yeah
People say I'll get hurt, I don't know what they're so afraid of
 
125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 145 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت: 6:28