138. .. Let's show them we're better

ساخت وبلاگ
پریشب به خاطرِ دردِ روو اعصابی که ۷ ماه از دستِ مسبّبش راحت بودم، از خواب بیدار شدم. رفتم توو آشپزخونه ژلوفن بردارم، دیدم چراغ روشنه و دو تا چمدون وسطِ هال جلوییِ پایینه .. مامان نشسته بود پشتِ میز آشپزخونه و خیره به کاغذای جلوش توو فکر بود. رفتم جلو. تا منو دید اخماش باز شدن، سریع بلند شد اومد محکم بغلم کرد، چند بار بوسم کرد .. با لبخند .. گفت هدی' خوبی مامان؟ .. هیچ عکس العملی نشون ندادم. انقدر آروم که خودمم نشنیدم فقط گفتم سلام! .. نمی دونم از دستش ناراحت بودم یا عصبانی .. یا شایدم هیچی .. بی حس بودم .. نمی تونستم جورِ دیگه ای برخورد کنم و اصلاً دستِ خودم نبود .. لیوانمو گذاشتم زیر آبسرد کن یخچال تا پر شه. اومد کنارم تکیه داد به درِ یخچال. گفت خوبی؟ بدونِ اینکه نگاش کنم آروم گفتم خوش اومدین .. چه عجب از اینورا؟ .. می دونستم ناراحت میشه از حرفم ولی این روزا انقدر قلبم سنگینی می کنه که نمی فهمم چی میگم! اون لحظه از دستِ خودمم به خاطرِ تمامِ حماقتام، بیشتر از همه عصبانی بودم! .. حالمو پرسید دوباره و گفت چرا جوابِ تلفنامو نمی دادی؟ باید از بقیه حالتو بپرسم؟ .. برگشتم طرفش گفتم از کی مثلاً؟ پدر و بهراد؟ یا عرفان؟ .. خودش منظورمو گرفت. گفت من حالتو می پرسم اونوقت تو اینجوری جوابمو میدی؟ با صدای بلند گفتم من حالم خوبه. سرشو تکون داد گفت می دونی که کار داشتم هدی'، مگه نه؟ پدرتم در جریانه! چرا اینطوری حرف می زنی؟ چرا بی منطق شدی باز؟ یه کم درک کن شرایطِ منم. .. خنده عصبیم گرفت از حرفاش. خصوصاً اونجا که گفت پدر در جریانه و به خاطرِ پیگیریِ کارای شرکتِ اون اینهمه وقتو نبوده (در حالی که به نامِ خودِ مامانه و از کارخونه و بقیهٔ تشکیلاتِ بابا کلاً خودشو بیرون کشیده و تفکیکش کرده) برگشتم لیوانِ آبو کوبیدم روو میز گفتم تا کِی من باید درک کنم مامان؟ از عصبانیت صدام و دستام می لرزیدن و قلبم تند می زد. (الانم که دارم اینا رو می نویسم خیلی خفیف تر، ولی بازم همون لرزشِ دست و تپشِ قلبو دارم) .. دیگه ادامه ندادم. می ترسیدم گریه م بگیره و حالم بد شه. منتظرِ جواب هم نموندم. رفتم توو اتاقم بدونِ اینکه حتی قرص بردارم، چون نمی خواستم بپرسه واسه چی .. توی تاریکی دراز کشیدم روو تختم ولی هیچ جوره خوابم نمی برد. از دردی که دیگه فقط جسمی نبود، از فکر و خیال .. من فقط نمی خوام دوباره یه دردایی که خیلی تلاش کردم برای خودم کمرنگشون کنم برگردن و عذابم بدن ..! همین .. دیشب برای اولین بار توی این حدوداً ۴ سال، و به بهونهٔ یه مهمونیِ بزرگ از طرفِ یه سری دوستای دور و قدیمی، پا گذاشتم به منطقهٔ ممنوعه. هفتهٔ پیش به صورتِ خیلی لاجیکال تصمیم گرفتم این منطقهٔ ممنوعه رو کنار بذارم و کاری کردم که مجبور شم هفته ای دو بار به خاطرِ یه کلاسِ خیلی دوستداشتنی، درست از وسطِ شهرک غرب، درست از خوَردینِ لعنتی، از بلوار فرحزادی، از تقاطعِ پاکنژاد و دریا، و از تمامِ اون کوچه ها رد شم .. استارتش هم دیشب زدم و با عرفان رفتیم اون مهمونی ولی فهمیدم اونقدرام برام عذاب آور نبوده و الان دیگه راحت شدم! برگشتنی عرفان حالش خوب نبود و برای حفظِ جان و مالمون :)) ، من رانندگی کردم. اینجور وقتا خیلی راحتتر حرف می زنم چون می دونم هر چی ام بگم، فرداش همه رو یادش میره. خیلی چیزایی میگم که وقتی حالت عادی داره بهش نمی گم. و اونم حرفایی می زنه که هر چند چرت و پرت و توی عالمِ هپروته ولی از همیشه صادقانه تر و جالبتره. یه وقتایی خنده م می گیره از حرفاش و توو همون حالش عصبانی میشه که به چی می خندی؟ بعد فرداش که براش تعریف می کنم بعضی از چرت و پرتاشو و دوباره می خندم، خیلی جدی برمیگرده می گه در هر صورت خنده نداشت :)) بچه پررو :))  .. ولی دیشب حتی اون حجم شلوغی و دورِ هم بودن با کلی از دوستامونم نتونسته بود حالمو خوب کنه و فقط می خواستم یه گوشهٔ خلوتی رو پیدا کنم و گریه کنم. پشتِ چراغِ دادمان - خوَردین وایسادم .. اون ساعت از شب تقریباً هیچکسی توو خیابون نبود .. سکوتِ محض بود و دلم حرف می خواست .. گفت سیگار داری؟ گفتم مامانم دیشب اومد. منم از همون دیشب اعصابم بهم ریخته! .. من زل زده بودم به چراغِ قرمز و اون واسه اینکه نور اذیتش می کرد، از اول مسیر چشماشو بسته بود و با کلافگی دستشو روو پیشونی و چشماش می کشید .. یه کم گذشت بعد گفت تو هیچوقت قدرِ چیزایی که داریو نمی دونی .. و مثِ دیوونه ها خندید. برگشتم نگاش کردم و چشام پرِ اشک شد. چراغ سبز شد، قرمز شد، ولی نرفتم. .. راست گفت .. من هیچوقت قدر ندونستم .. ولی چرا؟ تا حالا شده بپرسن چرا اینجوری شدی؟ انقدر بی حس؟ انگار توو کلِ بدنم به جای خون لیدوکائینه .. همین قدر بی تفاوت نسبت به خودم .. وقتی رسیدم خونه، طبقِ معمولِ شبایی که بی خوابی می زنه به سرم، توو تراسِ اتاقم نشسته بودم و پاهامو جمع کرده بودم توو بغلم. مامان اومد نشست کنارم. .. گفت یادته اولین بار در موردِ عرفان چی بهت گفتم؟ .. سرمو تکون دادم و تک تکِ حرفاشو توو ذهنم مرور کردم. صداشو می شنیدم ولی نمی فهمیدم در موردِ چی حرف می زنه. گوش نمی دادم. خیره شده بودم به یه نقطهٔ نامعلومی، به سوسوی چراغایی که از خیلی دور می درخشیدن .. دلم می خواست بغلم کنه. بگه همه چی خوبه، خوب میشه و من خیالم راحت شه که چون مامان میگه، پس حتماً همه چی خوب میشه .. به این فکر کردم که توو کلِ این ۶،۷ ماه‌ِ امسال، فقط ۱۶ روزشو ایران بوده و کلاً ۴۳ روز با هم بودیم و من بازم چقدر احمقم که میشینم این روزا رو حساب می کنم .. سردم شده بود و گوشهٔ چشمِ چپم خیسِ اشک، ولی سرمو تکون نمی دادم که اشکامو نبینه. حرفاش که تموم شدن با آرامش خاص خودش گفت یه چیزی بگو هدی'! حرف بزن. اینجوری اعصابمو داغون می کنی با حرف نزدنت. دعوا کن. هر جور می خوای خودتو خالی کن ولی باهام حرف بزن. سکوت نکن. .. نگاش کردم. می خواستم خودم برم بغلش کنم ولی اینکارو نکردم. به جاش بلند شدم و همونطور که می رفتم داخل، گفتم خوابم میاد می خوام بخوابم. شب بخیر .. فقط موهامو باز کردم و خودمو پرت کردم روو تختم. حتی آرایشِ چشمامم پاک نکردم. با اینکه می دونستم صبحش، چشم درد و در پیِ اون سر دردش بیچاره م می کنه ولی نه از روی لجبازی، که بعضی وقتا فقط می خوام در لحظه چشمامو ببندم، خودمو بزنم به فراموشی و به هیچی فکر نکنم! اسمشو فرار کردن یا هر چی که میذارید مهم نیست .. فقط من این روزا خیلی بهش احتیاج دارم .. 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 171 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت: 6:28