137. .. The sound of your heart beatin' with mine

ساخت وبلاگ
بوی بارون و خاکِ خیس خورده رو به جونم کشیدم و صدای الو گفتنش که توو گوشی پیچید، گفتم اینجا داره بارون میاد! .. گفت اینجا ام بند نمیاد .. گفتم از صبح که هوا ابری بود و بارون زد، دلم گرفته بود. می دونی الان کجام؟ .. گفت بدونِ من رفتی ینی؟ .. گفتم نه. اولین بارون دوس داشتم باشی، با هم بریم اونجا! الان با بچه ها اومدیم خونهٔ محمدراستین. الانم توو حیاط تنهام. روو تاب نشستم. همونجا، روبروی استخر. مثلِ همون شب. یادته؟ .. یکم سکوت کرد بعد گفت ولی اون شب تنها نبودی. .. تراسِ طبقهٔ بالا رو نگاه کردم. دلا و بردیا وایساده بودن سیگار می کشیدن، حرف می زدن و صدای خنده های بلندشون می پیچید توو فضا. .. خودمو تاب دادم و گفتم خیلی چیزا عوض شده. کاش بودی الانم. اون شب یه حسّ خوبی داشت بودنت واسم. با اینکه نمی شناختمت، با اینکه ترسیده بودم ازت، ولی می دونی؟ دوس دارم هزار بار تکرار شه. .. گفت ینی اگه الان برگردی اون شب بازم فکر می کنی به شروع کردنِ این رابطه؟ فکر نمی کنی زندگیتو به گند کشیدم؟ فکر نمی کنی باید حرفای اون شبِ بردیا رو راجع بهِم بیشتر جدی بگیری؟ .. گریه م گرفت. با بغضِ سنگینم گفتم بد برداشت نکن عرفان! من یادم نمی ره از اون شب به بعد چه جوری مرد و مردونه وایسادی خیلی چیزا رو ثابت کنی بهم. تو اگه سرِ قولت وایسی، من هزار بارم برگردم باز همین راهو میام. .. یه سکوتِ طولانی که فکر کردم تماس قطع شده .. گفتم عرفان؟ .. آروم گفت پس پاشو برو توو خیس میشی .. خنده م گرفت. گفتم دیگه می ترسم حرفتو گوش کنم .. خیلی جدی و شایدم یکم دلخور گفت نترس دستم بهت نمی رسه الان .. بلند خندیدم و برای السا که از بالای پله ها صدام زد سرمو تکون دادم و گفتم دلم تنگ شده! زود بیا، خب؟ .. صدای پیمان از پشتِ خط اومد ولی واضح نبود و نفهمیدم چی گفت. .. یه نفس عمیق کشید گفت برو توو سرما می خوری. بذار منم به کارام برسم. .. گفتم باشه، مواظبِ خودت باش تو ام؛ مَی لیفده!  .. خندید .. قطع کردم ولی تا چند دقیقه نرفتم توو .. چشمامو بستم و دلم خواست زیرِ بارون و رعد و برق، صدای سرد و چهرهٔ جدّی ای رو مجسّم کنم که پارسال اون شب‌، همین جا بود .. که ببینم بازم کنارم نشسته .. با دستِ داغش مچِ دستمو محکم چسبیده و زل زده توو چشمام و دارم برای اولین بار از نزدیک می بینم که چشمای خاکستریِ خطرناکی داره .. همون غریبهٔ ترسناکی که اون شب سعی داشتم با بیرون کشیدن دستم از توو مشتش و دویدن سمتِ عمارت، احساسمو نسبت بهش خفه کنم ولی نتونستم و حالا .. حالا بعد از نزدیک به یک سال، جایی وایسادم که می بینم مهمترین و پررنگ ترین آدمِ این روزا و شبای زندگیم شده .. : Por amor + حرفایی که هیچوقت مستقیم نمی زنی، حرفایی که لازم نمی دونی به زبون بیاری حتی اگه لازم باشه شنیدنشون، حرفایی که بقیه می گن از روی غرور و بالا نگاه کردنته که نمیگیشون، حرفایی که به جاشون فقط نگاهای معنی دار می کنی، حرفایی که به جاشون داد می زنی و می شکونی، حرفایی که وقتی بد میشی میگی و میرن توو قلبم و دردم میاد و گریه م میگیره، حرفایی که مثلِ بغضِ معصومانهٔ یه بچهٔ کوچیک دلِ سنگو هم به درد میاره، حرفایی که می دونم به خاطرِ اون زخمای قدیمیت ترجیح میدی به جاشون سکوت کنی، حرفایی که آرزو می کنم بشنوم ولی هیچوقت نمی گی، حرفایی که بهم ثابت می کنن اشتباه نکردم و حرفایی که فقط خاصّ خودته ... همه و همه رو خیلی بیشتر از عادی یا عاشقونه حرف زدنای حال بهم زنِ بقیه دوست دارم .. 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 135 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1396 ساعت: 6:28