141. آتش بگیر تا که بدانی چه می کشَم / احساسِ سوختن به تماشا نمی شود

ساخت وبلاگ

صبح که با خوابالوییِ تمام داشتم پشتِ تلفن با عرفان حرف می زدم و از سردردِ وحشتناکِ روزِ قبلم شکایت می کردم و غر می زدم تا روزشو براش حسابی بسازم، یه پیام از طرفِ جنابِ پدر اومد که "ساعت ۱۲ پایین باش. میام دنبالت بریم ناهار" ..! یادِ وقتایی افتادم که چقدر زیاد این اتفاق میفتاد .. این پیاما و با هم بودنای دوتاییِ پدر دختری .. به عرفان گفتم ولی هیچی نگفت. منم ادامه ندادم و حرفو عوض کردم. ساعت نزدیکای ۱۱ بود و چون حالش خوب نبود، نزدیکِ یک ساعت حرف زده بودم براش که گفت "برو آماده شو، دیرت نشه. کاری نداری؟" اینجور وقتا که می بینم حواسش به همه چی هست، ناخودآگاه لبخند به لبم میاد. گفتم "چشم .. مواظبِ خودت باش خوش اخلاق!" گفت خدافظ و قطع کردیم .. حاضر شدم و یه کم طول کشید و حدوداً یه ربع از ۱۲ گذشته بود که از لابی زدم بیرون و دیدم آقای پدر توو ماشین منتظرمن. نشستم و سلام کردم. خیلی گرم جوابمو داد و حالمو که پرسید فقط گفتم خوبم. مثلِ همیشه بی تفاوت .. توو راه تا رستوران که مسافت زیادی هم نبود، خیلی کم حرف زدیم. یعنی من که تقریباً صفر. مگر اینکه سوالی رو با آره، نه یا نمی دونم جواب می دادم. ناهار رفتیم مِس توران و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، بابا اول از درس و دانشگاه و باشگاه و کلاسای تنیس و بدنسازی و موسیقی ای که خیلی وقته برخلافِ خواستۀ مامان رهاش کردم (و بابا حتی اینم نمی دونست) و حالِ خودم ازم پرسید. گفت "آخرِ همین هفته با هم میریم باشگاه انقلاب ببینم چند سِت می خوای ببازی بهِم." لبخند زدم گفتم "من که هر هفته میرم ولی شما اگه باز قول و قرارتون یادتون نره، چرا که نه!" یه کم نگام کرد و موبایلش که مدام زنگ می خورد و ردِ تماس می کردُ بالاخره جواب داد. خب فاصله ای که بینمون افتاد، از همین بدقولیا شروع شده بود و من دلم خیلی می گرفت که هر بار به یه بهونه ای مثلِ کار، قرارمونو برای باشگاه، شام یا هر باهم بودنِ دیگه ای به هم می زد. .. تلفنش که تموم شد، شروع کرد برام از اوضاعِ بدِ اقتصادی و بازارِ تولید و صنعت که این روزا بیشتر از همیشه وقتشو گرفته و درگیرش کرده گفت. از ورشکستگیِ یه سری رفیق یا رقیبای قدیمی به خاطر اقتصادِ خراب کشور و قراردادای شکست خورده و غیره. یه جا بینِ حرفاش با یه لحنِ خیلی عادی از مهندس (...) هم اسم برد. یعنی پدرِ عرفان، که من هیچوقت نفهمیدم قضیهٔ رقابت بینشون از چه قراره. چون یادمه چند بار اونموقعی که عرفان هنوز کارخونۀ باباش زیاد رفت و آمد داشت و کار و بارِ خودشون با پیمان پا نگرفته بود، بینِ حرفاش بهم گفت که بابات بدجور داره سنگ میندازه جلوی پامون و از این حرفا و به شوخی می گفت اگه بابام بدونه دوست دخترِ من دخترِ کیه، خونم پای خودمه :)) .. شوخی می کرد چون پدر و مادرش هر دو منو دیدن و اتفاقاً پدرش بی نهایت با احترام باهام برخورد کردن و موقعِ خداحافظی هم گفتن خیلی به پدر سلام برسون!! :| (و اون لحظه قیافۀ عرفان که سرشو انداخته بود پایین و جلوی خنده شو گرفته بود، داشت منم به خنده مینداخت!)

فکر می کردم بعد از ناهار، بابا منو برسونه خونه ولی وقتی به جای ورودیِ فیاضی، گاز داد سمتِ پل پارک وی و چمران تعجب کردم که کجا می ریم. با این حال هیچی نپرسیدم. حتی وقتی انداخت توو اتوبان کرج فکر کردم کاری براش پیش اومده و داریم میریم کارخونه ولی فرعیِ اونجا رو هم رد کرد و جلوتر، بدونِ هیچ حرفی ورودیِ چالوس رو پیچید. نه من می پرسیدم کجا میریم و چرا، نه بابا در این مورد چیزی می گفت. نمی دونم چقدر گذشت که شروع کرد به حرف زدن باهام و این بار حرفاش جدی بود و لحنش خیلی آروم. حرفاش همه منظور داشتن و کاملاً می فهمیدم که منظورش چیه. می گفت "فکر می کردم همیشه بچه می مونی. نه اینکه فکر کنی الان خیلی بزرگیا، ولی این روزارم نمی دیدم که یکی همهٔ فکر و زندگیتو درگیرِ خودش کرده باشه. چون خودتم هیچوقت دختری نبودی که هر روز دلبستۀ یکی باشی. من همون روز با مادرت صحبت کردم. گفت از رابطه ت با پسرِ مهندس (...) خبر داشته و پسره رو می شناسه. گفت بهش علاقه داری، برات سرگرمی نیست و قضیه جدیه. .. ولی عزیزم اون طرفِ قضیه رو فقط خودت می دونی، نه ما! پس خودت باید شرایطو بسنجی و درست تصمیم بگیری. هدی نزدیکِ بیست و دو سالته، بچه نیستی دیگه. خودتم می دونی که من کم و بیش خبر داشتم و مشکلی ام نداشتم با این قضیه. ولی عزیز دلم (!) .. من فکر می کردم تو یه خط قرمزایی، یه حد و مرزایی رو همیشه حفظ می کنی برای خودت. اون شب اولین شبی نبود که خونه نبودی. اما اون روز صبح که برگشتم از خونه مدارکمو بردارم دیدم از ماشینش پیاده شدی، ولی بعد بالا بهم دروغ گفتی که خونۀ دلارام اینا بودی، خیلی بهم برخورد هدی'. که تمامِ این مدت اگر شبی خونه نمیومدی و می گفتی با دلارامی، بهم دروغ گفته بودی! ناراحت شدم که چرا ارزشِ خودتو حفظ نمی کنی؟ اون روزم برای همین عصبانی شدم." .. اشکم سرازیر شد. تمام مدت با آرامشِ زیادی حرف می زد، بدونِ اینکه ذره ای عصبانی بشه و همین حالِ منو بدتر می کرد. می خواستم بگم به خدا که همیشه اینطوری نبوده که به دروغ گفته باشم پیشِ دلارامم. ولی هیچوقت نمی خواستم همون چند بارم بهتون دروغ بگم و از اعتمادتون سوءاستفاده کنم. بگم که بهم بی اعتماد نشو. فکر نکن من بدم. درکم کن، و بدون که خیلی وقتا احتیاجی هم به دروغ نبود چون اصن نبودین که ببینین من نیستم. چون مامان که حداقل همین امسال بیشترشو ایران نبود و شمام احتمالاً سرتون گرمِ همین کارای تموم نشدنیِ کارخونه تون و اون خانم مهندستون! بود و دیگه وقتی برای من نداشتین. چون اونی که بهش می گین [پسره] با همه دیوونه بازیا و ‌بداخلاقیاش، بیشتر از شما که خونوادمین حواسش به من بوده. چون این شرایطیه که خودتون ساختین برام! .. خیلی دلم می خواست اینا رو می گفتم. اما با خودم فکر کردم مگه تاثیری هم داشتن تا حالا این حرفا که از این به بعد داشته باشن؟ مگه اون روز که با گریه حرف زدم، داد زدم و بینِ حرفام گفتم من همه چیو می دونم و اون زن رو دیدم، که از این بازی ای که راه انداختین و دارین خودتون و بقیه رو باهاش گول می زنین، از این وضعیت، از این بلاتکلیفی، از این زندگیِ شاهانهٔ سردتون، متنفرم متنفرم متنفـــّـــرم؛.. چه جوابی شنیدم جز اینکه "رابطهٔ من و مادرت به تو هیچ ربطی نداره!" ..

سرعتشو خیلی کم کرد و برگشت نگام کرد گفت "هدی' تو می دونی داری چی کار می کنی عزیزم، مگه نه؟" فقط لبمو گاز می گرفتم که چونه م انقدر نلرزه و بغضم نشکنه. می خواستم بگم نه! واقعاً یه وقتایی نمی دونم دارم چی کار می کنم با زندگیم و احتیاج دارم مثلِ قبل بهم بگی، کمکم کنی، راهنماییم کنی. دلم می خواست بغلش کنم. بگم هر چی ام بشه، بازم مردِ اول من خودتی، بگم نمی دونی امنیتی که باهات احساس می کنم چه بی نهایتیه. .. ولی انگار لبامو بهم دوخته بودن، نمی تونستم. خیلی سخت شده بود کاری که قبلاً برام هیچ کاری نداشت. اینکه بغلش کنم و گونه شو محکم ببوسم. سرمو بذارم روو شونه ش و براش درد دل کنم. دستشو محکم دورم حلقه کنه و با تمامِ وجود گوش بده بهِم و اگه ببینه حالم خوب نیست، انقدر باهام شوخی کنه تا بخندم. .. اما حالا، بعضی وقتا احساس می کنم خیلی غریبه شدیم .. خیلی ..

وقتی دید جوابی ندادم گفت "ببین هدی'. با همۀ اینا به نظرِ من تو هنوز خیلی بچه ای واسه ازدواج. .." حرفش ادامه داشت ولی نذاشتم ادامه بده. گفتم "نه پدر من اصلاً به ازدواج فکرم نمی کنم." .. بیرون بارون شدید شده بود و مه ریخته بود توو جاده. توی یه ترافیکِ موقتی قبل از تونل که وایسادیم، برگشت طرفم. شاید حرفِ اون روزم یادش اومد! نمی تونستم به چشماش نگاه کنم. به دستش روی فرمون نگاه می کردم. گفتم "بله .. خیلی دوسش دارم! ولی چه ضمانتی وجود داره که ما هم چند سال دیگه این دوست داشتنمون تبدیل نشه به نفرت؟ یا اصن توو بهترین حالتش به بی حسی، به بی تفاوتی نرسیم؟ .. مثلِ خیلیایی که خودتونم می شناسین همشونو .. مثلِ خودتون و مامان! مگه شما عاشقِ هم نبودین؟ .. بودین .. ولی چی شد؟" .. نگاش کردم. اشکام گوله گوله می ریختن. گفتم "من مثِ مامان نمی تونم وقتی حسّی به طرفم ندارم، بمونم کنارِ اون آدمی که می دونم اونم دیگه دوسم نداره. نمی تونم کنار بیام و مقابله به مثل کنم. نمی تونم خیانت رو با خیانت جواب بدم. اونم زیرِ سایهٔ اسمِ ازدواج، که دیگه حالم از اسمشم بهم می خوره. من نمی تونم توی یه زندگی هم باشم هم نباشم. نمی خوام تعهد بدم و بعدها زیرش بزنم. هیچوقت نمی خوام بچه هایی داشته باشم که همه چی داشته باشن جز خونواده، جز یه کنارِ هم بودنِ ساده! .. من نمی خوام به اینجایی برسم که شما رسیدین!" نمی تونستم از چشماش چیزی بخونم. یه کم بهم دیگه نگاه کردیم بعد برگشت متفکرانه به جلوش خیره شد، .. نفسِ عمیق .. سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت. .. حرفامو زدم. با بی رحمیِ تمام همه چیو به روشون آوردم. اونایی رو که هیچوقت به زبون نیاورده بودم رو گفتم و از خیلیاشم فاکتور گرفتم. بعدم توی سکوت خیره شدم به روبروم و برف پاک کنی که با تندتر شدنِ بارون، سرعت می گرفت. انگار یه چیزی توی سرم که مدت ها بود اذیتم می کرد، دیگه نبود. جاش خالی شده بود و دیگه عذابم نمی داد. .. نمی دونم کِی خوابم برد ولی وقتی بیدار شدم هوا تاریکِ تاریک شده بود. نزدیکِ ۸ شب بود، زمین خیس بود ولی بارون نمیومد و رسیده بودیم دوراهیِ نمک آبرود. شام گرفتیم و رفتیم خونه. انگار از قبل بابا زنگ زده بود و سفارش کرده بود چون خونه گرم بود و سیستم گرمایشی روشن بود. صورتمو شستم و جوابِ میس کالا و پیامای عرفان رو فقط با "خوبم نگران نباش" دادم که چند دقیقه بعد زنگ زد و رفتم بیرون صحبت کردم. تا صدای دریا رو شنید با تعجب گفت کجایی؟ شمالی؟ .. منم یکم براش توضیح دادم ولی بغضم ترکید و نتونستم ادامه بدم. وقتی دید دارم سعی می کنم گریه مو لابلای حرفام یا مکثای چند ثانیه ایم پنهون کنم، این بار اون حرف زد و من گوش دادم. حرفاش خیلی آرومم کرد و بعدم زود خدافظی کردیم. بعد از شام که تقریباً هیچی نخوردم هم، یه کتاب برداشتم نشستم به خوندن ولی دریغ از یک کلمه که بفهمم. بابا خودش شومینه رو هم راه انداخت و اون شب موندیم و من که تا نصفه شبش خوابم نمی برد، رفتم اتاقِ بابا و کنارش روی تخت دراز کشیدم و بغلش کردم. یادِ اون سالی افتادم که پیش دانشگاهی بودم. زمستونش مامان ایران نبود. اونموقع عرفانی هم در کار نبود .. بعضی شبا، نصفه شب، می رفتم اتاقِ بابا. خواب بود. پیشش دراز میکشیدم و به عادتِ همیشگیم خودمو گوله می کردم و دستامو دورش حلقه می کردم و چشمامو می بستم تا خوابم ببره ولی تا اشکای مزاحمم سرازیر نمی شدن، نمی خوابیدم. ..

صبحش بابا برای یه ملاقاتِ کاری چند ساعتی رفت بیرون و من تنها توو ویلا موندم و از سرما پافرِ زرد رنگم که احتمالاً از زمستونِ پارسال اونجا جا مونده بودو تنم کردم؛ روی مبلِ هالِ بالا، روو به پنجرهٔ سرتاسریش نشستم. پاهامو بغل کردم و خیره به دریای طوفانی و بارونی که از صبح بند نمیومد، تمامِ حرفای روزِ قبلمونو هزار بار توی ذهنم مرور کردم. بعدم قبل از ظهر بود که بابا اومد و برگشتیم سمتِ تهران. بدونِ هیچ حرفِ خاصی .. انگار دیگه حرفی نمونده بود برای گفتن! ولی من نمی خوام .. واقعاً نمی خوام دوباره بینمون یخ ببنده همه چی .. 

 

+ خیلی سخته، خیلی بده که حتی نتونی یه آیندۀ قشنگ و با ثبات رو با کسی که دوسِش داری برای خودت ترسیم کنی فقط به خاطرِ اینکه به هیچی حتی خودت و قلبت هم اعتماد نداری .. اینم یه قسمت از اون بلاتکلیفی ایه که گفتم .. اینکه نکنه همه چی موقتی باشه و دووم نداشته باشه .. یعنی درست همون ترسِ از دست دادنی که همیشه باهامه ..

 

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 148 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1396 ساعت: 10:22