140. آغوشِ تو سرکوبِ هیاهوی جهان است ..

ساخت وبلاگ

"همیشه باید یه نفر منتظرِ آدم باشه .... تنها راهِ تصادف نکردن اینه!"

بعدِ چند ماه که ذهنم یاری نمی کرد بتونم مثلِ سابق روی کتاب خوندن متمرکز بشم، امشب بالاخره کتابِ "مهمانسرای دو دنیا" که یه نمایشنامۀ بی نظیر اثرِ امانوئل اشمیت هست و چند ماه پیش از بوک لندِ پالادیوم برای خودم خریده بودم رو خوندم و تموم کردم. .. با تمامِ اوضاعی که فکر می کردم میشه با حرف زدن درستش کرد ولی نشد و ناخواسته زدم بد و بدترش کردم  .. با احتیاط و فاصله از تمامِ شیشه خورده های آینه قدی و گوشیِ اسکرین شکسته و داغون شده م که وسطِ همین آینه فرود اومد .. با دستِ زخمی و باند شده م که شیشه خوردۀ بطری ازش درآوردن .. بین تمام شیشه عطرها و بطری مش`روبایی که یکی یکی پشت هم شکستن و مخلوطی از بوشون بهم سردرد و حالت تهوع داده بود؛ .. مثِ مسخ شده ها نشستم یه گوشه و بدونِ اینکه لحظه ای ذهنم پرواز کنه، جوری که انگار اتفاقی نیفتاده، بی وقفه کتابی که همیشه خیلی دلم میخواست بخونمش رو خوندم! ..

از اولِ کتاب که ژولین خیلی آشفته واردِ صحنه شد، تا آخرِ کتاب که با دلهره از اونجا رفت (و من آرزو می کنم اونم برگشته باشه پایین پیشِ لورا) ... ، عینِ یه دیوونه اشکم سرازیر بود. به خاطرِ این نبود که دلم از اتفاقای این چند روز و دوروبرم پر بود، چون وقتی می خوندمش انگار همۀ این چند روز از ذهنم پاک شده بود. کتاب انقدر دلچسب بود، شخصیتاش انقدر قابل درک بودن برام و تک تکِ کلماتش انقدر جای فکر داشت که نمی تونستم لحظه ای رهاش کنم. .. الانم، تنها راهی که واسه فرار از این سکوتِ آزاردهندۀ خونه به نظرم می رسه، خوندنِ همین کوهی از کتابای نخونده س ..!

 

+ کاش میشد یه چیزایی رو راحت تر از اونچه که هست، بیان کرد .. ولی حال و اتفاقای این روزامو نه می خوام و نه می تونم که به طورِ پابلیک بگم ..! ممنون که یادم بودین .. من خوبم، آرومم! فقط بیش از حد گیج و سردرگمم .. و اوضاع هم فعلاً که سیس فایرِ! ..

 

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 142 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1396 ساعت: 10:22