168. You love it , I love it too .. 'cause you my type

ساخت وبلاگ

آهنگ hey baby توو فضا پیچیده بود و بوی خوشِ شکوفه های درخت سنجد حس و خاطراتِ خوبی رو برام تداعی می کرد .. چند نفر اون طرفِ استخر عربده می زدن و با هم شیرجه می زدن توو آب و می خندیدن .. آفتاب تند و تیزی بود و انعکاسش روو زمین چشمو کور می کرد و به خاطرِ همین همه عینک دودی زده بودن .. به بهانهٔ تماشای بچه ها و حرف زدن با سروناز روو به استخر نشسته بودم. .. درست پشتِ سرم نشسته بود .. روو به من .. هر بار برمی گشتم با اینکه عینک دودی داشت می فهمیدم نگاهش، همون نگاهِ همیشه عجیب غریبش، روی من زومه! .. عصبی شده بودم .. بعد از جریانِ نیمه شب و حرفی که توو تراس بینمون رد و بدل شد این نگاهاش خیلی معنی داشتن .. متنفر بودم از اینکه راجع بهم فکر بدی کنه، از اینکه فکر کنه من عمداً شروع کنندهٔ اون کانوِرسِیشن احمقانه بودم! .. دلا اومد بالا سرم، موهای بافته‌مو باز کرد و همونطور که محکم بالای سرم گرد و گوجه ای می بستشون، درِ گوشم گفت این چرا انقدر نگات می کنه؟ از دیشب که اومدین همش زل زده به تو! .. بدونِ اینکه از سروناز که در حالِ شنا کردن بود و گاهی جیغ می کشید و می خندید چشم بردارم آروم گفتم نمی دونم! .. شایدم می دونستم اما نمی خواستم قبول کنم .. که این آدم در عین کثیف بودن، تیزبین ترین کسیه که می شناسم و هیچی از چشم و گوشش دور نمی مونه .. دلارام که نشست کنارم، جوری که فقط خودش بشنوه غر زدم که اه چرا عرفان نمیاد؟ .. کلافه بودم! دیشبش که اومدیم کلی دعوا کرده بودیم. کلی داد شنیدم سرِ تماسِ لیلی بهش، کلی گریه کردم واسه حرفاش و فشاری که از طرفِ بابا هم روش بود. .. با این حال وقتی نزدیکای ۱ بامداد سه شنبه رسیدیم، انگار نه انگار که مغزم داشت سوت می کشید .. مثلِ همیشه، مثلِ دو تا آدمِ عادی اضافه شدیم به جمعِ دوستان و از زیرِ نگاهای دلارام در رفتم. ۷ صبحم با وجودِ تمامِ بی خوابیای شبش، بی هیچ حرفی، دوتایی با پیمان برگشته بودن تهران و با اینکه تعطیلات بود، باید می رفتن جلسهٔ فوری که بعداً فهمیدم حرفام تأثیر گذاشته و بالاخره به پدرش گفته و پدرش دارن مشکلشو حل می کنن!! ..

اون روز پشتِ تمامِ خنده هام انگار عذاب وجدان از گناهِ نکرده داشتم! .. فقط می خواستم عرفان باشه که این تشویش بره از توو دلم و اون نگاهای خیره به چشمم نیان. وقتی ظهر، درست قبل از ناهار اومدن و چشمای خسته و لبخند و چشمکشو به خودم دیدم، همه چی تموم شد. وقتی بغلم کرد همهٔ ترسم از اون چشم مشکیِ عوضی جاشو داد به امنیت و وقتی بوسم کرد همهٔ حسای بد و سنگینِ توی قلبم دود شد رفت هوا و تا پنجشنبه صبح که برگشتیم، تصمیم گرفتم سخت نگیرم و فقط خواستم خوش بگذره بهمون و .. خوش گذشت ..

+ امروز جلسهٔ دوم مشاوره با لیلی بود! .. می خواستم طومارشو بنویسم که چیا گفتم و شنیدم و چقدر قاطی بودم و اینکه صحبتای لیلی با بابا به کجا رسیده! اما الآن حتیٰ بیشتر از اونموقع، یعنی بیش از حد، کلافه و عصبی و دیوونه و قاطی ام. از اونوقتاس که عرفان می گه چیزی نیس، تغییراتِ هورمونیه! و منم چپ چپ نگاش می کنم و نفسِ عمیق می کشم، ولی واقعیت اینه که همینه و این روزای هر ماه شدیداً حساس میشم و دیوونه از دستِ خودم! تمایلِ عجیبی هم به شکستن و داد کشیدن و گاهی هم گریه کردن دارم ..

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 157 تاريخ : دوشنبه 11 تير 1397 ساعت: 12:55