123. هنوزم صدا سرفه هات هست توو ریه م ..

ساخت وبلاگ

سرِ تقاطعِ خیابون کوهیار و فیاضی نشسته‌م تو ماشین. این بار دیگه بارون نمیاد. آسمون صافه. بگردی ستاره هم داره. تنهام؛ برعکسِ همیشه! نزدیکایِ تابستونه، ولی من سردمه. شیشه رو میدم پایین و دستمو می برم بیرون. چشمام بسته س. چند دقیقه بعد یه ماشین وایمیسه کنارم و صدام می کنه. نمی دونم کیه ولی می دونم چیکار داره. پلکامو رو هم فشار میدم و برنمی گردم سمتش. مثلِ همیشه .. چون من همون هدی' م که به چشمایِ کسی جز تو نگاه نمی کنه. .. صدا و لحنش حالمو بهم می زنه .. از خیلی چیزا .. شاید از خودم، دختر بودنم، از جنسِ "نر" .. و پیشِ خودم فکر می کنم این روزا چقدر بیشتر و بیشتر از این تُنِ صدایِ بمِ غریبه حالم بد میشه. بهش جواب نمیدم ولی ول کن نیست. چشمامو باز می کنم و برمی گردم طرفش. بازم تو صورتش نگاه نمی کنم. تاریکه اما زل زده‌م به گرهِ کراواتِ شل و وارفته ش. یادِ تو میفتم و اون حتماً صورتِ خیس از اشکمو می بینه. چون آروم یه چیزی میگه که نمی شنوم و پاشو می ذاره رو گاز و میپیچه تو فیاضی و میره. یا دلش سوخت یا فکر کرد دیوونه م .. یا هر چی .. مهم نیست ..

زل می زنم به دستبندِ چرمم که روش با طلا اسمم نوشته شده و تو قبل از عید از سام سنتر واسم خریدیش. یادِ اون شبی میفتم که اولین بار همینجا دیدمت! وقتی بعد از مهمونی، اومدی جلو و با اون دو تا رفیقات که تو اون بی ام دبلیو سفیده جلو نشسته بودن با خنده با هم حرف زدین، بویِ الکل پیچید تو ماشین، باهاشون دست دادی و خدافظی کردی و من .. از عقب، از تو تاریکی، دیدمت و با خنده هات دلم ریخت اما تو منو توو اون تاریکی ندیدی. بعد از اون هر وقت میومدی دنبالم، هزار بار از اینجا رد شدیم و یادمه وقتاییو که صدایِ خنده هامون بلند بود. وقتی اشکام به خاطرِ خندهٔ زیاد بود نه مثلِ این آخریا، به خاطرِ صدایِ داد و دعواها و بعدم گریه هامون .. همین جا بود که یه شب، واسه اولین بار جلویِ من گریه ت گرفت چون یکی از بهترین رفیقاتو از دست داده بودی و حالت خوب نبود اصلاً. .. حالا .. من هر روز از اینجا رد می شم و به رویِ خودم نمیارم که اینجا کجاست .. اما .. شب که میشه .. اوضاع فرق می کنه! شبا به اینجا که می رسم، می زنم کنار و به تنهٔ اون درختِ روبرو خیره میشم و دیگه هیچی نمی شنوم جز صدایِ خنده هایِ خودمو .. حس می کنم داره کم کم محو میشه صدام .. خنده هام .. می دونی؟ .. می خوام از فردا صبح، مسیرمو عوض کنم! .. دیگه خیابون کوهیارِ دوستداشتنیمو تا پایین نمیام .. خیابونی که روزای زیادی توش قدم زدم و فصلش برام مهم نبود .. مهم نبود گرمه یا سرد .. برف میاد یا بارون .. هوا تاریکه یا روشن .. صبحه یا شب .. از اون سالایی که بچه مدرسه ای بودم، تا وقتی بزرگ شدم و دیگه پیاده قدم زدنُ یادم رفت؛ همیشه از اینجا رد شدم. حالا قول می دم .. قول می دم دیگه سرِ این تقاطع نیش ترمز نزنم. قول می دم .. آدم شم ! اما .. نمی تونم قول بدم که خوش قول باشم ... چون اصلاً نمی دونم قراره چی کار کنم با خودم و تو .. فقط می دونم دلتنگی هیچی حالیش نیست! این دلِ لعنتیم نه دعواهایِ خودمو، نه داد و بیدادایِ وحشتناکِ تو رو، نه گریه هایِ جفتمونو نمی فهمه! دل فقط دلتنگی می فهمه .. خودآزاری ندارم. تو ذهنم دنبالِ خوب شدنِ این اوضاعِ بهم ریخته ام. ولی توو عمل، در واقع ما دو تا دیوونه ایم که تخصصمون گند زدنه .. گند زدن به زندگیِ خودمون در درجهٔ اول، و بعدم همدیگه ..! من دیوونه ام که با خودم و وضعم لج می کنم، ولی تو ام با این کارِت منو یادِ این پسربچه بیست ساله هایِ احمق و جوگیر انداختی که نصفه شب واسه مسمومیت الکلی میبرنشون بیمارستان! (پیمان با آرش اومد و گفت همه چیو راجع به اون شب. منم بدون هیچ عکس العملی به تابلو فرشِ پشت سرش زل زدم و گوش دادم فقط!)

چشمامو رو همهٔ میس کالا می بندم و منتظرِ ۱۰ تیر می مونم .. درو باز نمی کنم چون دیگه نمی خوام بیای اینجا. نمی خوام بویِ تنت رو دو سانتیِ بینیم حس کنم. نمی خوام بیام خونه ت. اون خونه ای که یه زمانی خیلی دوسش داشتم. نمی خوام صبح که بیدار می شم کنارم ببینمت. صداتُ .. نمی خوام بشنوم. .. بذار خوب شم! من و تو، مشکلمون با خودمونه اول. فرصت می خوام و از تصمیمم پشیمون نیستم ..

مامانم فردا شب برمیگرده ایران .. بعدِ این دو ماه و خورده ای که ندیدمش، دلم خیلی تنگ شده واسش .. شاید ۱۴ تیر که میره باهاش برم .. دلم واسه بهراد و شوخیاش تنگ شده .. واسه هدیِ دیوونه ای که بودم و خوشحال بودم .. واسه بهرنگ، که وقتایی که ناراحت بودم میومد پیشم، جدی و با اخم همیشگیش نگام می کرد و آروم می گفت: می خوای بهم بگی چی شده؟ .. واسه بابا که با وقتِ هرگز نداشته و سرِ همیشه شلوغش، بازم همیشه هوامو داشت و همین الانم با نگاهایِ نگرانش داره .. واسه خودم .. خودم .. خودم ..

تاريخ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۶سـاعت 21:38 نويسنده هدی'| |

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 133 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 18:54