190. با باد می رقصی، آره پروانمی / قول دادی جایی بدونِ من تنها نری

ساخت وبلاگ

همه جا سکوته. نیمه شبه، هوا زیرِ صفره و داره برفِ آرومی میاد. دلم برای خورشید تنگ شده! از وقتی اومدیم حتیٰ یک روزم هوا درست حسابی آفتابی نبوده. آسمونِ ابری چه بباره، چه نباره، دلگیره! اصولاً بارون همیشه دلگیرترین اتفاقِ نیمهٔ دومِ ساله که حالا با اینهمه فاصله و دوری از خونه و بابا و دوستام سعی داره افسردگیمو تشدید کنه و تلاشامو بی نتیجه کنه! اما من محکم جلوی دیوِ افسردگی وایسادم و باهاش می جنگم. یه روزایی موفقم چون بیخیالشم، یه روزایی جلوش محکم می خورم زمین چون بیش از حد جدیش می گیرم. هر روزی که برفِ دوستداشتنیم می باره، مثلِ الآن، خیره شدن بهش وقتی داره می شینه روو زمین بهم آرامش میده؛ اما حسِ خوبِ سابق رو نه! انگار یه حسایی گم شدن و نه تنها دیگه تکرار نمیشن بلکه خاطراتشونم که همیشه باهام بود دیگه نمی تونه حسمو عوض کنه! مثلِ حسِ فوق العاده خوبم به سفرِ همین موقعای پارسالمون و شبای برفیِ زوریخ و ساس فی! که الآن مثلِ یه حفره شده توی قلبم و این حفره ها دارن زیاد و زیادتر میشن و جاهای خالی توش درد می کنن. با همهٔ تلاشای خودم، با همهٔ تلاشایی که مامان به خاطرش تشویقم می کنه و ازم می خواد به مبارزه‌م ادامه بدم، وقتی نشونه های افسردگی رو می خونم تمامشو دارم، تمامش! و من تنها راهی که به ذهنم می رسه همینه که جدیش نگیرم، بهش بی تفاوت باشم تا از زندگیم گم شه بیرون. وقتی خوبم ورزش می کنم، شنا می کنم، تنیس و TRXمو میرم و یهو چند روز از سرِ بی حوصلگی قطعشون می کنم. بعضی روزا پامو از اتاقم بیرون نمی ذارم، بعضی روزا بدونِ چتر و فقط با هودی و بارونی، سرتاسرِ آلکی، کنارِ اسکله پیاده روی می کنم تا جاییکه پاهام از درد امونمو ببُرن!

اگر بخوام از اتفاقای خوب تعریف کنم، باید بگم شبِ سالِ نو بهراد سرزده اومد. همونموقع مامان رفته بود فرودگاه دنبالِ بهرنگ. اینطوری سالِ نو رو با خانواده شروع کردم. البته بدونِ بابا، که می دونم ژانویه ایران نبود، سفر بود و مسلماً نمی دونم با کی! با اینکه دلم نمی خواست دورم شلوغ باشه، اما با یکی یکی رفتنشون تازه فهمیدم چقدر بودنشون حال و هوامو عوض کرده بود. به خاطر همین یک هفته با مامان رفتیم بوستون که پیشِ بهراد باشیم. به قدری سرد بود که دمای هوا گاهی تا منفی ۲۰ هم می رسید. میگن یه جبهه از قطب اومده که بهش میگن پُلار وُرتِکس و بیشتر مرکز و شرق رو گرفته. ماندانا یه عکس فرستاده بود از دریاچه میشیگان سمتِ شیکاگو که وحشتناک بود، روش تمام یخ بسته بود و وقتی می گفت دمای هوای شیکاگو بعضی روزا تا منفیِ ۵۰ هم میره واقعاً باور نمی کردم. کلاً سرما امسال خیلی عجیب شده اینجا. باز غربِ کشور بهتره نسبتاً و سرماش مثلِ زمستونای سابقه!

این مدت سعی کردم اینجا رو فراموش کنم و سمتِ نوشته هام نیام اما دیشب که توو ایمیلام می چرخیدم، به خودم اومدم و دیدم دارم پستای وبلاگم که همیشه به ایمیلم می فرستادمو می خونم. این شد که برگشتم تا هم بنویسم هم فکر نکنین بی معرفتم.

مامان بهم گفت حالا که اومدم اینجا دلیلی نداره درسمو ول کنم. ازم خواست چندتا از دانشگاهای همینجا برای رشته‌م امتحان بدم. یه مدت بعد از تعطیلات که از بوستون هم برگشتیم، زمانِ امتحانای ورودیِ دانشگاها چندتا دانشگاه امتحان دادم و قبول شدم. از هفتهٔ آخر ژانویه هم رفتم سرِ کلاس. .. وقتی به دلارام گفتم، خوشحال شد. بعد گفت اینجوری اونجا موندگار میشی! .. بعدم گفت عید میاد سه چهار هفته می مونه. .. تقریباً هر روز یا یه روز درمیون حرف می زنیم. با اینکه هماهنگیِ ساعت با ۱۱ ساعت و نیم اختلاف زمانی سخته، اما بالاخره یه تایمِ مشترک جور میشه که بتونیم تصویری حرف بزنیم. توو اتاقم باشم یا حیاط، توو اسکله یا رستوران، فرقی نمی کنه؛ اون لحظه که می بینمش فقط دلم می خواد حس کنم پیششم! تهرانم، خونمون، پیشِ دوستام، پیشِ دلارام، خونشون، یا کنار سروناز توو ماشینش و دارم آهنگای رپ و دیس لاوِ چرتشو گوش میدم و فقط می خندیم، یا هر جایی که دوس داشتیم باشیم! .. با دلارام که حرف می زنم، بیشتر از خودش میگه و درسش و مامانش و عمو ف! بهش گفته بودم که هیچ خبری نمی خوام از تهران داشته باشم. هیچ خبری! خوب یا بد، مربوط یا نامربوط، مهم یا بی اهمیت .. هیچی و از هیچکس! و اونم قول داد و تمامِ این چند وقت هیچی نگفت. .. اما بی خبری سخته. منی که روزی رو بدونِ دیدنِ دلارام نمی گذروندم، اگه هر شبم با دوستام شام بیرون نبودم دیگه یک یا دو شب درمیون دورهمی داشتیم، پنجشنبه شبا مهمونیای بزرگتر بود و همیشه به ظاهرم که شده دورم شلوغ بود، .. حالا اینکه توو این وضعیت بخوام از دوستامم هیچی نشنوم با دیوونگی فرقی نداره برام اما مجبورم خودمو متقاعد کنم که اینطوری برام بهتره! نمی خوام هوایی بشم، یا فکر کنم نباید میومدم و اگر تهران می موندم بهتر می شدم! اومدم که یه مدت از اون محیط و دوستایِ مشترکِ زیادمون دور باشم. حتیٰ سپردم دلا به سرونازم بگه که هر بار زنگ می زنه اخبار نده. که کجا رفتن و کیا بودن و چیا گفتن! و انگار خوب تونسته متقاعدش کنه چون با سروی هم که حرف می زنم خوشبختانه هیچی نمیگه. البته اون بچه هم توو اسکی خورده زمین و دستش در رفته، بعد همونموقع امدادِ احمقِ پیست دیزین نفهمیده! وگرنه می تونستن جا بندازن و زود خوب میشده. برای منم چند سال قبل این اتفاق پیش اومد و سریع متوجه شدن و جا انداختن و با اینکه اولش خیلی درد داشت ولی سریع خوب شد. اما سروی می گفت که اونا نفهمیدن مشکلی هست، خودشم اولش گرم بوده نفهمیده. تا عصر که برگشتن دیگه از درد به خودش می پیچیده. امیر بردتش بیمارستان و دیدن اینجوری دردسر شده! :( اینم گفت که دوقلوها واسه یه مدت برگشتن ایران. خوبه که یه مدت همشون پیشِ پدرشونن. کلاً توو جوِ خونواده بودن برای سروی بهتره. اینجوری شاید رابطه‌ش با پدرشم بهتر شه. پریا قراره بیشتر ایران بمونه ولی هلیا که برمی گرده امریکا، ممکنه سروی و عمو "ک" هم بیان که سروناز یه دورهٔ تخصصیِ دندون ببینه اینجا و مدرکشم بگیره و یه مدتم پیشِ من باشه تا آخرِ تابستون و بعد برگرده.

بقیه گاهی واتساپ پیام میدن و حالمو می پرسن. منم میگم خوبم! همه چی خوبه! .. یه بار شادان زنگ زد. دلم ریخت از لحنش. می دونستم چرا زنگ زده ولی مجبور بودم گوش بدم و به روی خودم نیارم. تعریف کرد از مسخره بازیِ چند شب قبلشون که پارتی خونهٔ نمی دونم کی بودن و کیس وال داشته (یکی از احمقانه ترین کارای ممکن). می دونم که عمداً اینو تعریف کرد. دونه دونهٔ مهمونا رو اسم برد و وسطشم مثلاً خیلی نامحسوس گفت کیمیا و عرفان هم بودن. منم اصلاً نفهمیدم از عمد اسمشونو باهم گفت. بعدم گفت که آخرش با هم رفتن از اونجا. گفت کیمیا که خیلی زرنگه، هنوز رگِ خوابِ عرفان دستشه. .. کلی چرت و پرت گفت. بهش گفتم شادان جان من علاقه ای ندارم بدونم تهران چه خبره! وگرنه خودم شخصاً زنگ می زدم ازت می پرسیدم! .. از تعریفا و خنده های نان استاپش بغضم گرفته بود و برای اولین بار حسرت خوردم از کاری که کردم و اینکه اومدم اینجا! شادان دوسش داره! با امیرعلیه اما من می دونم دلِ لعنتیش پیشِ کیه! پیشِ کسی که نگاشم نمی کنه و دیگه حتیٰ در حدِ یه همخواب هم نمی بینتش اما من می دونم که شادان تهِ دلش چقدر راضی بود به این جدایی. حسادتش به من در این حده که حاضره عرفان دوباره با کیمیا باشه ولی با من نباشه! و الآن مسلماً چقدر خوشحاله ..

اهمیتی نداره. نمیگم دلم شکست. چون دیگه چیزی نمونده برای شکستن. هر چی ام هست شده سنگ. ولی با هیچکس اینکارو نکنید! ما هیچوقت دوستای صمیمی نبودیم، اما دشمنم که نبودیم. اصلاً فکر نمی کردم تا این اندازه بخواد منو اذیت کنه. قصد یکی واسه اینکه عمداً بخواد تو رو برنجونه، بیشتر مایه رنجشه تا خودِ اون موضوعی که باهاش می خواد برنجونه! اما می گذرم، مثلِ خیلی چیزای دیگه، مثلِ حرفای پیمان. چون مهم نیست! این بی تفاوتی برای آرامشِ خودمه. نظر و فکر هیچکدوم از دوستامون برام مهم نیست. حالا فرقی نداره آخرین حرفِ عرفان این بوده باشه که صبر می کنه خوب شم و برگردم بهش! یا اینکه بره با کیمیایی که 4 سال ازش بزرگتره و می دونم بعد از قضایایی که پیش اومد هرگز حاضر نبود توو روش نگاه کنه یا دیگه باهاش هم صحبت بشه. کدومو باید باور کنم؟ هیچ کدوم! من قضاوتی نمی کنم، راجع به هیچ چیز. از دلارامم نمی پرسم. چه اینطور باشه که شادان تعریف کرد، چه نه، به من ربطی نداره. شاید خودشم قبول نداشته باشه اما از نظرِ من اون الآن یه آدمِ آزاده و اینو پذیرفته م که روابطش دیگه به من ربطی نداره. .. تنها چیزی که این روزا زیاد می شنوم اینه که هدی! تو تازه داری به خودتم فکر می کنی! شنیدنش به گونه های مختلف از زبونِ بهراد، مامان، دلارام و حتی بهرنگ! هم می تونه خوب باشه، هم عجیبه، هم اذیتم می کنه.

چند شب پیش داشتم فکر می کردم من چقدر لباس و وسیله توو اون خونه دارم که گذاشتم بمونه و سراغشونو نگرفتم و تا حالا مطمئناً همه رو داده رفته .. مثلِ فندکای زیادی که هر بار توو ماشینِ من جا میذاشت و من مینداختمشون دور. مثلِ دستبند چرمی که اون شبی که توو اتاقم خوابید، روی پاتختی کنارِ تختم با ساعتش جا گذاشت. یا وسایلِ دیگه‌ش که مدام اینور اونور جا میذاشت و همه می رسوندن دستِ من که برگردونم بهش. عینک دودی ای که هنوزم که هنوزه توو کنسولِ ماشینم مونده و یادم نمیاد از کِی اونجاست و شاید خودشم یادش نیست گمش کرده. براش مهم نیست، همونطور که برای من مهم نیست وسایلی که توو اون خونه جا گذاشتم، اما فکر نمی کردم روزی دنبالِ جمع کردنِ جامونده هاش توو زندگیم باشم و بخوام پسشون بدم. گرچه اونقدر متعلقاتمون بهم زیاد بود که پس دادنشون غیر ممکنه! درست عینِ اینکه کسی توو روح و جونت رسوخ کرده باشه! دو ماه پیش، توو کنسول وسطِ اون یکی ماشینِ خونهٔ پدری که بعداً منتقل شد خونهٔ مامان، یه ریش تراششو با یه شاخه گلِ خشک شده پیدا کردم. وقتی توو کنسول دیدمش، حتیٰ دقیقاً می دونستم مالِ چه روزیه و کِی جا گذاشتتش! خیلی وقت پیش، پارسال، روزی که همایشِ صادرکنندگانِ فرآورده های نفت و پتروشیمی بود. اول باید می رفت اونجا که توو طرحِ زوج و فرد هم بود، خیابون قائم مقام توو بهشتی. بعد قرار ناهار با چندتا از رؤسای شرکتای پتروشیمی و بعدش خیلی مهمتر بود که با میزبانِ اون ناهار جلسهٔ خصوصی داشت و براش از نظرِ کاری خیلی مهم بود. یادمه، چون اون روز صبح دیدم به عادتِ همیشه یه شاخه از گلای رز خوش رنگِ حیاط رو گذاشته بود روی شیشهٔ ماشین، زیرِ برف پاک کن. یادمه، چون من رسوندمش. مچِ دستش و انگشتاش به خاطرِ بوکس درد می کرد و نمی تونست رانندگی کنه یا حتیٰ بنویسه. صبحش خواب موند. به منم نگفته بود بیدارش کنم. مثلِ خیلی وقتا که هیچ توضیحی نمیداد راجع به کارش. اصلاحِ صورتشو گذاشته بود لحظهٔ آخر و بعدش انقدر عجله کرد که ریش تراش هم با کراوات روی پوشه و کاغذای توو دستش گذاشت و دوید سوارِ ماشین شد. وقتی ام که من گفتم اینو چرا آوردی؟ تازه متوجه شد و انداختش توو کنسول تا بعداً ازم بگیره اما یادمون رفت. حتیٰ وقتی موقعِ چک کردنِ مدارکش، دید یه سری رو جا گذاشته و مجبور شدم قبل از ورودیِ اتوبان دور بزنم و برگردیم خونه هم یادمون نیفتاد و همونجا موند که موند. اما به موقع رسید به همایش، حتیٰ زودتر. قرارِ ناهارش توو رستورانِ دیوان بود که با پیمان رفت. بعدم جلسه‌ش یه شرکت نفتی بود توو خیابون شیخ بهایی که بازم خودم رسوندمش. وقتی پیاده شد رفت، من یک لحظه اون آقایی که باهاش جلسه داشت و همون موقع از ماشینش پیاده شد و باهم دست دادن رو دیدم و شناختمش. از دوستای بابا بود، خانومشم که با خودش کار می کنه می شناختم و رفت و آمد داشتن به خونمون حتیٰ و من اصلاً خاطرهٔ خوبی از خودش نداشتم! .. بعضی چیزا رو خیلی دقیق یادمه. بعضی ها رو که می نویسم میره تهِ ذهنم و راحت میشم و ذهنم دست از فکر کردن بهشون بر می داره! نوشته هامو که می خوندم داشتم فکر می کردم چقدر خوبه که ثبت کردم این دو سالو! یعنی هم خوبه، هم بد! خیلی بد!

هر کسی توو کلِ زندگیش فقط یه بار یه اشتباهِ خیــلی بزرگ می کنه! و بعد از اون تغییر می کنه، دیگه نمی تونه مثلِ قبل باشه. بعضیا سخت یا آسون، بالاخره می تونن خودشونو ببخشن. بعضیام به ظاهر می بخشن و خوب میشن و دوباره شروع می کن، اما فکر و عذابش هیچوقت از سلولای مغزشون کنده نمیشه. من اون یک بارمو سوزوندم. دیگه هم اون شبی که برای اولین و آخرین بار توو زندگیم اونجوری مست کردم تکرار نمیشه. اولین بارم نبود، اما اولین باری بود که صبح ذهنم یه صفحهٔ سفیدِ سفید بود، نمی دونستم چیکار کردم، چه روزیه، اونجا کجاست، خونهٔ کیه! و تنها چیزی که ازش یادمه اینه که توو یه اتاقِ تاریک بودیم با پنجره های کاملاً پوشیده شده، وسایل و دیوارای چوب کاری شده و پر از تابلوهای نقاشی. تکرار نمیشه؛ نه به خاطرِ اینکه از تکرارش ترسیده باشم، به خاطرِ اینکه بیشتر از هر وقتی برای خودم و روحی که شکستمش ارزش قائلم. اون مشاور آمریکاییه که اون اوایل حرف می زد باهام، می گفت تو فقط نباختی، هر چیزی که یاد گرفتی رو مدیونِ این اتفاقی! من اونموقع گریه می کردم فقط و به این فکر می کردم که یعنی انقدر احمق بودم و تا قبل از این ارزشِ خودمو نمی دونستم؟ بعد که منطقم اومد سرِ جاش، فهمیدم موضوع اصلاً این نیست! من بخشیدم خودمو و این موضوع حالا دیگه برام حل شده‌س، اما یه چیزو می دونم، اونم اینکه؛

ما لایقِ این نبودیم ..

 

+ می خوام به قولم عمل کنم. توو ایمیلم، خاطره هایی که از اردیبهشت و مهرِ دو سال پیش و شبِ آشناییمون نوشته بودم رو پیدا کردم. فقط اینکه نوشتارش افتضاحه، یکمی هم ناقص و نامفهومه. میشه گفت برای خودم قابل فهمه فقط که چی سرِ هم کردم اونموقع. اگه دلشو داشتم اصلاحش می کنم و بزودی توو وبلاگ می نویسمش.

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 139 تاريخ : شنبه 11 اسفند 1397 ساعت: 22:54