188. .. From the west side of America

ساخت وبلاگ

برای شبِ آخر، شنبه شب، اولین چیزی که به ذهنمون رسید این بود که شام بریم رستورانِ دنجِ موردعلاقمون بالای اندرزگو که سروی اسمشو گذاشته پاتوق و همیشه توو هر شرایطی واسمون پرِ حسِ خوبه. تمامِ چند ساعتی که توو سرمای اولین شبِ زمستونیِ تهران نشسته بودیم توو فضای باز و جمع و جورِ پاتوقِ دوستداشتنیمون کنارِ شمشادای بلندی که حتیٰ توی زمستون سبزن، به ظاهر مثلِ همیشه بودیم. شام خوردیم و گفتیم و بلند و آزاد خندیدیم و سیگار کشیدیم. اما فقط خودمون می دونستیم که مثلِ همیشه‌مون نیستیم. من یا عجیب پرحرف بودم که بتونم بغضمو پنهون کنم، یا یهو طولانی مدت ساکت می شدم و به حرفای سروناز و صدای شاد و سرزنده‌ش گوش می دادم. وقتی می خندید به شکلِ قشنگی که لب هاش پیدا می کنن خیره می شدم. به چشمای درشتِ مشکیش که موقعِ خنده یه جورِ بانمکی بسته میشن، موهای بلوندش که دورش ریخته بودن روی شالش و قبلنا گاهی به شوخی بهش می گفتم به این لخت بودنش حسودیم میشه! .. به دلارام، که اون شب بیشتر از همیشه نگاهش پرِ آرامش بود. وقتی سروی حرف می زد نگاهای دلارامو روو خودم حس می کردم. برمی گشتم مچشو می گرفتم و اونم چند ثانیه با غصه و چشمایی که زیرِ نور برق می زدن، نگام می کرد. بعد من پرت می شدم توو دنیای خودم .. یادِ وقتایی افتادم که با پسرا می رفتیم اونجا. .. ما هر مدلی که اونجا رفتیم توو ذهنِ من یه جور خاصه! چه شبا و شامای دخترونه‌مون، چه تایمایی که با پسرا می رفتیم، و چه وقتایی که "دوتایی" بودیم! .. صبح که نه، نزدیکِ ظهر بعدِ یه خوابِ دلچسب بیدار می شدیم و مجبورش می کردم برای صبحانه بریم اونجا. هنوز خواب و بیدار بود، سوئیچو می داد دستم می گفت پس خودت برون! کلِ مسیرِ ۷،۸ دقیقه ای رو چرت می زد و صدای بلندِ موزیکِ منم تکونش نمی داد. وقتی می رسیدیم هم باز خوابالو بود و وقتی به جای ردِ بالش روو صورتش می خندیدم، اخم می کرد و عینک دودیشو می زد که مثلاً معلوم نباشه تازه بیدار شده و چقدر خوابش میاد بعد با صدایی که من اونموقعا می مردم براش می گفت می خندی؟ سرِ صبحی از توو تخت منو بلند می کنی می کشونی اینجا بعد می خندی؟ .. تازه بعد از صبحونه خوابش می پرید و بعدِ سیگار دیگه سرحالِ سرحال بود.

بعدِ شام دلش نمیومد برسونتم خونه. هی می گفت یعنی تا کِی نمی بینمت؟ .. الکی لبخند می زدم! که دلش خوش باشه زود میام. با غصه گفت من فکر نمی کردم انقدر مشکلِ بینتون جدی باشه که بخوای بری! پس دَرسِت چی میشه؟ اینهمه رفتی اومدی یه ترم مرخصی بگیری، حالا میگی انصراف؟ مگه نمیگی برمی گردی؟ ینی دیگه نمی خوای ارشد بخونی؟ اونجا می خوای درس بخونی؟ حداقل دو سال طول می کشه که! پس عرفان چی؟ یعنی همه چی واقعاً تموم میشه بینتون؟ هدیٰ ینی تو ام مثلِ کتایون میری موندگار میشی؟ .. سوالاش دیوونه‌م می کرد. چون جوابی برای هیچکدومشون نداشتم. دلارام هم که از اول نشسته بود اون عقب و توو خودش بود و هیچی حرف نمی زد. گفتم بیخیال سروناز، شبِ آخری از این حرفا نزن دیگه. یدونه از اون آهنگای رد داده‌ت بذار حال و هوامون عوض شه. .. سروناز یه چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم و بعد فقط صدای لیتو پیچید توو فضای ماشین. .. ساعت ۱ نشده بود که بالاخره سروی رضایت داد و من و دلا رو توو محوطهٔ برج پیاده کرد. دلارام باهاش نرفت و اومد که شب پیشم بمونه. اون شب تا صبح حرف زدیم. همش اشک توو چشماش بود. می گفت تو هم می خوای بری. دیگه تنها میشم. گفتم دیوونه تو که تنها نیستی! مامانت و عمو ف هستن، بردیا رو داری، سروناز هست، کلی دوست و رفیق، همهٔ بچه ها اینجان! گفت جز تو! گفتم عادت می کنی. گفت خفه شو! .. آروم خندیدم. یه دسته از موهامو به بازی گرفته بود. گفت حالا حرفامو به کی بگم؟ با کی بریم شب گردی و پاتوق حرف بزنیم؟ اسکوئادمونو اول کتایون خراب کرد حالا ام تو! حالا کی هی غر بزنه سرِ خرید کردنام ولی بازم پا به پام بیاد سام سنتر و ملل مال رو زیر و روو کنم واسه یه جفت کفش؟ تو نباشی دیگه نمی تونم بیام اینجا! توو تراس با هم دود کنیم، پشت سرِ پسرا غر بزنیم، بشینیم از رازامون بگیم، بخندیم، گریه کنیم. دیگه نیستی که شبا خونهٔ هم بمونیم، پیشِ هم بخوابیم، بعد من توو تختِ کی هی وول بخورم و عصبیش کنم؟ .. اینو که گفت و اشکش ریخت، اشکشو پاک کردم گفتم بردیا! گفت آخه اون که انقدر خوابش سنگینه اصلاً نمی فهمه! من تو رو می خوام که هر صدای کوچیکی بیدارت می کنه. گفتم پس کرْم داری! .. جفتمون خندیدیم. بعد خنده‌مون تبدیل شد به سکوت و همونطوری که زل زده بودیم به هم، محکم همو بغل کردیم و اشکامون سرازیر شد. گفتم برمی گردم دیوونه. خوب شم برمی گردم. باور کن! ولی بیا بهم سر بزن! زود به زود بیا! .. اون شب انقدر حرف زدیم تا دیگه صداهامون بینِ گریه هامون گم شد!

اما می دونم که از همین امروزِ دلگیر و ابری که دومین روز بود، دلتنگشم. دلتنگِ خیلی چیزایی که فقط یه حس ان و قابلِ بیان نیستن! و دلتنگِ بابا! که مدتهاست وقتی بهش فکر می کنم نمی تونم چهرهٔ اون دختر مو مشکی و خوش خندهٔ زندگیش رو از جلوی چشمم کنار بزنم. می دونم بود و نبودش به من ربطی نداره. قلباً می خوام که هر جور دوس داره زندگی کنه. با کسی که توو همین لحظه دوسش داره. .. اما برام عجیبه چرا تا وقتی پیششونیم قدرشونو نمی دونیم؟ چرا انقدر سرد و بی تفاوت شدم به عزیزای زندگیم؟ وقتی هستن برام مهم نیست که هستن! توو اتاق بغلی، توو همون خونه ای که منم هستم، توو همون شهر .. اما وقتی دور میشم، همه چی برام تغییر می کنه. نمی دونم، شاید این نتیجهٔ کاریه که خودشون باهام کردن! من فهمیدم کشوری که توش به دنیا میای هیچ اهمیتی نداره. چون الآن اینجا برام غربت ترین غربته! و انگار من به هیچ جای این دنیا تعلق ندارم جز یکی ...!

آخرین شبِ پاییز، ۳۰ آذر، قرار بود امیربهادر خونهٔ ایران زمین توو شهرک غرب یه مهمونیِ به قولِ خودشون اُورکوالیفاید بگیره. (یعنی مهموناش می تونن با خودشون یه تعدادِ محدود همراه بیارن که خیلی شلوغ میشه، تعداد ناآشناها توش زیاده و همیشه مشکلاتِ زیادی توش به وجود میاد. چون در حالتِ عادی تعداد دوستای مشترکمون زیاده چه برسه که اُورکوالیفاید هم باشه.) حالا سرِ یه مسائلی خوشبختانه این قضیه کنسل شد و سروناز گفت فقط کسایی که می شناسیم دعوتن و چند تا دوستای امیربهادر که نمی شناسیم (که خودِ همین بالای ۱۰۰ نفر میشد) بعد وقتی دید من زمزمهٔ اون شب نرفتن رو شروع کردم، بهم گفت اگه نیای من و امیر جدّاً ناراحت میشیم. .. دیگه چون بردیا هم نبود و سفر بود با دلارام دوتایی رفتیم. از اونجاییکه این اواخر من رانندگیم خطری شده بود، مامان و دلا و سروی این چند روزِ آخر تا جایی که میشد نمیذاشتن رانندگی کنم و میومدن دنبالم یا می رسوندنم. .. اون شب طبقِ معمولِ این چند وقتِ اخیر دیرتر رفتیم و از ۱۱ گذشته بود که رسیدیم. دلا ماشینو که زد داخل همونموقع ماشینشو توو حیاط دیدم که جوری پارک بود که مشخص بود آخرین نفر قبل از ما اومده. دلارام هم جوری پشتش پارک کرد که نمی تونست دربیاد. .. توو خونه یا محوطهٔ بیرون، هیچ جا بهش برنخوردم و ندیدمش. همون اولِ مهمونی وقتی با محمد راستین حرف می زدم و می گفت می خوای این رفیقِ ما رو بذاری باز کجا بری؟ از پنجره دیدم که توو حیاط با دلارام داشتن بحث می کردن تا اینکه دلارام با عصبانیت سوار شد و ماشینشو جابجا کرد. اونم با وحشی بازی دنده عقب گرفت توو حیاط و رفت بیرون. اصلاً به روی خودم و دلارام نیاوردم که دعواشون و رفتنشو دیدم، دلا هم هیچی نگفت.

صبحِ روزی که پرواز داشتم، ۲ دی، رفتم دمِ خونه‌ش. زنگ زدم اما درو باز نکرد. با خودش که کاری نداشتم به خاطرِ همین کلید انداختم رفتم داخل. جفت ماشیناشو که پارک شده دیدم خواستم برگردم که توو چارچوبِ در دیدمش. توی اون سرما، یه رکابی سرمه ای NYC تنش بود. هیچکدوم هیچی نگفتیم. رفتم سمتِ پله ها که درو باز گذاشت و رفت توو. منم پشت سرش رفتم داخل. خونه مثلِ اون وقتایی که من بودم گرمای خوبی داشت. تکیه داده بود به دیوارِ روبروی تراسِ سرتاسری و سرش پایین بود. انگار که منتظر باشه. چقدر اون لحظه حسِ غریبگی داشتم. انگار این آدمو تا حالا ندیدم، نمی شناسم، چه برسه که شب و روزمو باهاش گذرونده باشم. همهٔ اون خاطرات و لحظه های خوبی که باهاش داشتم، همه و همه محو شده بودن و هر چی سعی می کردم یادم بیارمشون بیشتر ازم فرار می کردن و ناپدید می شدن. وقتی رفتم جلوتر، دیدم یه قسمتایی از کتفِ چپش با چسبِ عضله بسته بود و یادِ آسیب دیدگیِ قدیمیش افتادم که بعضی وقتا موقعِ باشگاه خیلی اذیتش می کرد. بعد یادِ اون روزی افتادم که برای قلب‌ش رفته بود بیمارستان. .. جعبه رو گذاشتم روو میز گفتم این واسه توئه! .. هیچی نگفت. سرشم بلند نکرد نگاه کنه. روی میز مثلِ همه جای هال شلوغ و بهم ریخته بود و جاسیگاریِ پر بهم ثابت کرد اشتباه فکر می کردم که کنارش گذاشته. کلیدای خونه‌شم گذاشتم کنارِ باکس. گفتم اینم کلیدای خونه. واسه تولدِ امسالمون خیلی لازم شد! .. جملهٔ آخر از دهنم پرید. نمی خواستم بگم. نمی خواستم هیچ لحظهٔ مشترکی رو یادآوری کنم. گرچه اون بازم هیچی نگفت و عکس العملی نشون نداد! برگشتم سمتِ در و از تهِ یهِ چاهِ ۱۰۰ متری گفتم خدافظ! .. با یه صدای داغون و گرفته که سعی داشت خودشو خوب و قوی نشون بده. درو پشت سرم بستم و اومدم بیرون. .. تموم شد .. خیلی راحت .. بدونِ هیچ حرفی! هیچ نگاهی!

پیمان راست می گفت. اون حرفاشو زده بود‌ توو این سه ماه و دیگه حرفی باقی نمونده بود. همون شبِ مهمونی، بعدش که من سوار ماشینِ دلارام شدم پیمان دوید سمت ماشین و عقب سوار شد. دلارام خندید که وا مگه خودت ماشین نداری؟ .. پیمان خیلی جدی گفت میشه پیاده شی؟ من با هدیٰ کار دارم. دلارام فهمید چون جدی شد و گفت نه! ماشینِ منه، کارش داری برو پایین صداش کن بیاد. پیمان گفت لطفاً اذیت نکن، می خوام خصوصی باهاش حرف بزنم. من گفتم بگو پیمان، بینِ من و دلارام این حرفا نیس. دلارام گفت نه بذار واسه بعد. .. مشخص بود نمی خواد بذاره پیمان حرف بزنه. ولی من گفتم نه بذار بگه همین الآن. چند ثانیه سکوت شد، بعد پیمان گفت هیچی! هیچی ندارم بهت بگم. برگشتم روو بهش گفتم مسخره کردی منو؟ یعنی چی؟ خنده عصبی کرد که نه خب واقعاً هیچی. نمی دونم چی باید بهت بگم. .. یکم نگاش کردم. گفت کلی حرف داشتم که بهت بزنم، کلی گله، حتی خواستم دعوا کنم باهات ولی الآن می بینم بی فایده‌ست. فقط اعصابمون خورد میشه و کدورت پیش میاد. .. خواست پیاده شه که دستشو کشیدم گفتم صبر کن، جونِ هدیٰ پیاده نشو. باید بگی! بگو چی می خواستی بگی که فکر می کنی بی فایده‌ست! .. دلارام به مسخره گفت هیچی حتماً روو یه چیزیه، چت زده. .. بعدم پیاده شد. پیمان گفت بهت چی گفته بودم هدیٰ؟ .. سرمو تکون دادم که چی؟ گفت دو سال پیش من بهت چی گفتم؟ گفتم نه هدیٰ، نکن! قبول نکن! بذار اون اصرار کنه، تو قبول نکن. بذار زندگیش همونجوری گه بمونه ولی اینکارو باش نکن. چون از این روز می ترسیدم. .. فهمیدم منظورشو. گفتم می بخشی پیمان، کدوم روز؟ گفت آفرین خیلی خوب کوبوندیش، من بهت تبریک میگم که انقدر خوب تونستی نقطه ضعفشو پیدا کنی و از همونجا بهش بزنی. حالا با خیالِ راحت برو به سلامت. چون همونجوری شد که می خواستی. .. حس کردم مغزم در حالِ متلاشی شدنه از فشارِ حرفاش. از اون شب اومدنم پشیمون شده بودم. گفتم حالا من شدم آدم بده؟ یعنی انقدر منو مریض می بینی که بخوام عمداً بزنمش زمین؟ چی میگی؟ تو چه می دونی چی شده و به من چی گذشته که انقدر راحت حرف می زنی؟ من نمی تونم یک شب راحت بخوابم. دیگه هیچ شباهتی به هدیٰ ای که ۵ ماه پیش ازینجا رفت دارم؟ چرا وقتی هیچی نمی دونی میای جلوی من میشینی این حرفا رو می زنی؟ توو نظرِ شماها من اونی ام که داره می زنه زیرِ همه چی و ول می کنه میره؟ گفت نیستی؟ گفتم پیمان شما داری راجع به موضوعی حرف می زنی که هیچ اطلاعی ازش نداری! گفت حق نداشتی اینجوری باهاش تا کنی. چون بهت گفته بودم شرایطش عادی نیست. که تو ام بیای اینجوری گند بزنی بهش بعدِ دو سال! اصلاً بهونهٔ خوبی واسه تموم کردن نبود! .. اشکم سرازیر شد از بی رحمیش. دلارام سوار شد گفت بسه پیمان، پیاده شو. .. پیمان روو به من داد زد آخه بهت گفته بودم نکن اینکارو! دلارامم برگشت زد به سینه‌ش و بلندتر داد کشید به تو مربوط نیست پیمان! .. بعد زل زد توو چشماش و گفت برو پایین! گمشو پایین! .. آروم گفتم پیمان تو هیچی نمی دونی! .. با عصبانیت برگشت طرفم گفت من می دونم! همونموقع که برگشتی، وسطِ کار و گرفتاری از ماهشهر پا شد اومد تهران به خاطرِ تو، بدونِ اینکه به من بگه. وقتی برگشت داغون بود. من هیچوقت اونجوری ندیده بودمش هدیٰ هیچوقت! اونموقع از زیرِ زبونش کشیدم! هدیٰ به گه خوردن انداختیش، من شاهد بودم که این مدت به هر دری زد که حالِ تو رو خوب کنه ولی هیچ راهی واسش نذاشتی. دیگه چی می خوای؟ مگه عمدی بوده؟ مگه کلِ تقصیرِ گردنِ اونه؟ .. گفتم باشه، نه، ولی بازم خیلی چیزا رو نمی دونی! تو یک بار اومدی حرفای منو بشنوی؟ بهت گفته چی شده ولی حرفایی که به من زده رو هم بهت گفته؟ اصن حال و روزِ منو دیدی؟ هیچکس ندیده! هیچکس نمی دونه! نمی خوامم بدونین! فقط وقتی هیچی نمی دونین و جای من نیستین دست از سرم بردارین. هر چی هست بینِ خودمون دوتاست. .. چند لحظه ساکت شد بعد گفت باشه، بینِ خودتون دوتاست، ولی این رسمش نبود هدیٰ خانوم! .. گفت و پیاده شد .. اون شب دلارام بهم قرص داد تا خوابم ببره. شایدم از گریهٔ زیاد بالاخره خوابم برد. اما وقتی خوابیدمم پرِ کابوسای درهم بودم.

نه این رسمش نبود. پیمان راست میگه. خصوصاً وقتی متهم شدم. وقتی منو متهم کرد که کی بهت اجازه داد بدونِ اینکه اول به من بگی تنهایی اون تصمیمو بگیری؟ و هزار تا مزخرفِ غیرقابلِ گفتنِ دیگه که من فقط ماتم برده بود .. به قولِ محمد راستین آخه آدم دردشو به کی بگه؟

 

+ نیومدم که چیزیو از اول شروع کنم .. فقط می خوام برای خوب شدنم تلاش کنم!

03:03 / Seattle / 18.26.12

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 175 تاريخ : شنبه 11 اسفند 1397 ساعت: 22:54