187. Sick boy

ساخت وبلاگ

این روزای آخری که اینجام اومدم خونهٔ پدری بمونم .. خونه ای که توش بزرگ شدم! طبقه ۱۸ دوستداشتنیم که بهترین سالای زندگیمو توش گذروندم، هرچند با سردی و سکوت و تنهایی! .. توو این سالا هر چقدر صدای خنده هام توو این خونهٔ چراغونی پیچید، به همون اندازه توو تنهاییم گم شدم توو وسعتش. چقدر توش تظاهر کردیم به خانوادهٔ خوشبخت بودن! توو هر مهمونی، بینِ دوستا و شرکاشون خونوادهٔ من وانمود کردن همه چی بینشون عالیه و هیچ مشکلی ندارن. واقعاً هم باهم مشکلی نداشتن. دو تا دوستِ خوب بودن که توافق کرده بودن به خاطرِ من چند سال بیشتر توو یه خونهٔ مشترک زندگی کنن! و من نزدیک به ۱۰ سال توی جوّی زندگی کردم و بزرگ شدم که کسی کاری به کارِ اون یکی نداشت. توی بودنای نصفه نیمه‌شون! یه ماهایی بود که شبا فقط من بودم و بابا و حرفامون و رفاقت و صمیمیتمون! وقتایی که مامان ایران نبود و بابا میذاشت من پیشش بخوابم. وقتی از کاراش به خاطرِ من می زد و زودتر میومد خونه، وقتی یهویی چهارشنبه عصر میومد دمِ مدرسه دنبالم و می رفتیم چند روز لواسون یا نمک آبرود که حال و هوای من عوض شه. بعضی سفرای کاریش اگه میشد و مدرسه نداشتم منم همراهش می برد. سعی می کرد ماهایی که مامان نیست تنهاییام کمتر شه. بیشتر با هم وقت می گذروندیم، هر شب دوتایی می رفتیم بیرون، بعضی وقتا هم ۸ تایی پدر دختری می رفتیم. گهگاهی پنجشنبه ها باشگاه انقلاب کورت می گرفت واسه تنیس، وقتی می گفتم بیرون شام نخوریم برام غذاهای جدید و عجیب غریب درست می کرد و منم کمکش می کردم، حسّ خوبم به اون لحظه ها قابلِ توصیف نبود. فکر می کردم چقدر نزدیکم بهش، چقدر با بقیه، با بهرنگ، با بهراد، با مامان، براش فرق دارم. دخترِ یکی یدونه‌شم. نه اینکه نباشم، هستم! خودش میگه که هستم. اما وقتی فهمیدم زندگیش اون زندگی ای که من می دیدم نیست، ناخودآگاه دیگه نشد که صمیمیتِ قبلمو باهاش حفظ کنم. وقتی فهمیدم با کیا رفت و آمد داره، از روابطش و آدمای زندگیش باخبر شدم، اونم خیلی اتفاقی! خیلی اشتباهی! .. وقتی که کاراش زیاد بود یا به مرور که بدقولیا و دیر اومدناش شروع شد، اون تنهاییه توی خونه برام خیلی بولد و پررنگ میشد. تا آخرین سالِ مدرسه که کتایون اینا ایران بودن، یعنی ۵ سال پیش، بعضی از شبایی که بابا هم نبود و سفر بود، دخترا میومدن پیشم و ۴تایی تا خودِ صبح و لحظه ای که آفتاب می زد و باید می رفتیم مدرسه، بیدار بودیم و حرف می زدیم و هر چی می خواستیم می خوردیم و انقدر می خندیدیم که اشک بیاد از چشمامون. با آهنگای فولدر اسپشیالِ سروناز می رقصیدیم با ولومِ بالا، دمِ صبح، اونم توو استخر که همیشه قسمتِ موردعلاقه‌مون توو این خونه بود! .. هنوزم چشمِ سروناز به اینه که گلدونای تراسِ اتاقِ من گل بدن تا بهم بگه که قراره اتفاقِ خوبی برام بیفته! .. چند هفته پیش که برگشتم این خونه و به بابا گفتم تا روزی که با مامان برم اینجا می مونم، بهم گفت فکر می کرده تصمیمِ من اینه که توو این خونه بمونم و باهاش زندگی کنم، درسمو بخونم و کم کم واردِ شرکت شم و هدفامو عملی کنم. گفت کارخونه سهامدارای دیگه ام داره که قابلِ اعتماد باشن و دست تنها نیستم ولی من شرکتو نمی تونم دستِ هر کسی بسپرم، اون از پسرا که ول کردن رفتن، اینم از تو. گفتم قرار نیست همیشگی باشه. گفت بهرنگ هم قرار بود درس بخونه برگرده اما موندنی شد. گفتم پدر من احتیاج دارم یه مدت دور باشم. گفت می دونم، با مادرت راجع بهش حرف زدیم. .. دیگه نپرسیدم چی می دونین؟ چقدر می دونین؟ .. فقط نمی دونم چرا از همین چیزی که بابا گفت یعنی اونجا موندگار شدن و برنگشتن می ترسم!

دلم می خواست قبل از رفتنم، تهران یه برفِ درست حسابی میومد. قشنگیِ فصلِ سرما به برفاشه، نه بارونای دلگیرش. برفِ سنگینِ پارسالم اینجا نبودم. یادم نمیره؛ همون شبی که برف اومد، قبل از اینکه فرودگاه تعطیل بشه پرواز داشتم. اون سفر بهترین سفرِ زندگیم بود. نه به خاطرِ اینکه اونجا جای خاصی بود، فقط به خاطرِ حسای مطلقاً خوبی که تمامِ اون روزا داشتم، یعنی داشتیم! .. به جبرانِ برفِ نیومدهٔ امسال، نیمه شبایی که خواب ندارم، تا صبح توی سرما درحالیکه دارم یخ می زنم و نوکِ بینیم قرمز شده، میشینم روو صندلیای تراس و از توچالِ برفی چشم برنمی دارم. آهنگامونو گوش میدم، مثلِ قبل سیگار می کشم و از این کار متنفرم چون نه تنها آرومم نمی کنه بلکه عصبی تر میشم. به هیچی فکر نمی کنم. ذهنم خالیه، خالیِ خالی! بچه ها ۳ هفته پیش رفته بودن اسکی و فقط ما نبودیم باهاشون.

توو همین چند شب که اینجام، بعضی وقتا شده چند ساعت نشستم خیره شدم به اون نقطهٔ خاص از خیابون گلپاد یا سراشیبیِ چناران و تا گوشیم زنگ نخورده متوجهِ گذرِ زمان نبودم. .. شبا دلم کم طاقت که میشه تنها می زنم بیرون. می خوام شکلِ همهٔ این خیابونا و برجا رو توو ذهنم حک کنم برای روزا و ماها و شاید سالایی که دیگه اینجا نخواهم بود. پامو فرمانیه نمیذارم. درست از ۲ آبان که بعد از شنیدنِ حرفاش خیلی جدی بهش گفتم "من دارم با مامانم میرم" و هیچی ازش نشنیدم! هیچی نگفت! هیچی! خونهٔ مامان هم که برم از بالا رفت و آمد می کنم که گذرم به اون چهارراه و خیابون لواسانی نیفته. .. بعضی وقتا که دارم میام خونه ولیعصرو از پارک وی تا تجریش هزار بار میرم و دور می زنم اما نمی پیچم سمتِ خونه. توهّم داره کار دستم میده. چند شب پیش اومدم از اخگری بپیچم توو فرشته، یه ترمز زدم و برگشتم مطمئن شم ماشین نمیاد. .. یک لحظه بود، فقط یک لحظه! دیدم ماشینش از سرِ پیچِ اول فرشته داره با سرعت میاد طرفم. زیرِ لب گفتم وای نه، خودشه! .. و این فکرِ احمقانه‌م فقط یک لحظه طول کشید. فکر کنم همون موقع گوشیمم داشت زنگ می خورد. نمی دونم چی شد و چرا پامو از روو ترمز برداشته بودم و متوجه نبودم جلوی ماشین داره میره وسطِ خیابون! نمی دونم چم شده بود! و نمی دونم اون چقدر سرعت داشت نزدیکِ ۱۲ شب توو خیابونِ یک طرفه! فقط دیدم نور بالا زد و همهٔ اینا دو ثانیه هم طول نکشید تا صدای برخورد و خورد شدنِ شیشه اومد و دیدم یه ماشینِ مشکی جلوم ترمز زده و چند ثانیه بعد شنیدم صدایی رو که بلند می گفت چیکار می کنی خانوم؟ حواست کجاست؟ اینجوری می پیچن توو اصلی؟ .. چی باید می گفتم؟ می گفتم توهم زدم؟ با دوست پسرم اشتباه گرفتمت؟ رنگِ ماشینتو قهوه ای سوخته دیدم فکر کردم اونه؟ خب باشه، که چی؟ .. پسره که صداش رفت بالا و شروع کرد داد و بیداد کردن، به خودم اومدم و یکم ترسیدم. جرأت نداشتم پیاده شم. بهش نمی خورد مست باشه ولی من می ترسیدم. دور و اطرافو که نگاه کردم خلوت بود، فقط دیدم یه آقای مسن و محترم -احتمالاً با شنیدنِ صدای برخورد ماشینا- از سمتِ فرشته مارکت اومد این طرف و هنوز به صحنهٔ تصادف نرسیده، روو به رانندهٔ پانا گفت آروم باش جوون، اشکالی نداره، حالا که چیزی نشده! .. پسره خیلی عصبی برگشت گفت چی میگی چیزی نشده آقا؟ بیا ببین چیکار کردی خانوم! کوبید روو کاپوت و داد زد پیاده شو دیگه! .. پیاده شدم رفتم جلو و تازه چراغای شکسته و سپرای فرورفته و خش دار و دیدم. آقای مسن روو به من گفت آروم باش دخترم، اشکالی نداره، گریه نکن. .. خودمم تعجب کردم از این حرفش. چون اصلاً متوجه نبودم که اشکام سرازیرن. و دلم نمی خواست اینو باور کنم که دارم برای چیز دیگه ای گریه می کنم، نه این تصادف. پسره باز صداش رفت بالا و شلوغ بازی درآورد که حالت خوب نیست خب نشین پشتِ فرمون خانوم، مجبورت که نکردن! چی زدی که منو ندیدی؟ و کلی مزخرفِ دیگه! می خواستم داد بزنم بیخیال شو جونِ هر کی دوس داری مردِ حسابی، من غلط کردم، فقط برو گمشو با این ماشینِ لعنتیت که منو برد توو هپروت! .. اما فقط آروم عذرخواهی کردم و گفتم که شرمنده‌ام و حالم خوب نیست ولی خسارتِ چراغ و سپر و افتِ قیمتشو هر چقدر که باشه جبران می کنم. .. ساعت از ۱۲ نیمه شب گذشته بود که افسر اومد و به طورِ واضحی من مقصر بودم. پسره وقتی آروم شد و حالِ داغونمو دید ازم بابتِ رفتار تندش عذرخواهی کرد و به افسر گفت خسارت نمی خوام اما من قبول نکردم. سرعتِ غیرمجاز می رفت، اما حواس پرتیِ خودم بود که می دونستم اون ساعت اونجا همه چجوری سرعت میرن و با دیوونگیِ تمام از فرعی پیچیدم. .. همین امروز فاکتورِ هر دو ماشینو تحویل گرفتم و دادم به پدر که حساب کنه. با یه چراغِ ماشینِ اون و یه چراغِ ماشینِ من و سپرا و سنسورا و الباقیِ قطعات و صافکاری و پولیشِ بدنه ها (به علاوه اینکه ماشینش کاور کروم داشت)، سر جمع یه چیزی بالای ۱۳۰ و خورده ای خرجشون شد؛ که بشه آخرین هدیهٔ من به پدر! بماند افتِ قیمتا که پسره برای ماشینش ازم قبول نکرد و این مدت هم به هر بهونه ای پیام میداد و پشیمونم کرد که اون شب شمارهٔ خودمو بهش دادم برای هماهنگیای خسارت دهی. اوایل سعی کردم مؤدبانه از سرم بازش کنم. حتیٰ برای اینکه بهش بفهمونم من به کسی متعهدم و هیچ علاقه ای به خودش و شروعِ رابطه باهاش ندارم، مجبور شدم بگم که اون شب یه لحظه ماشینتو با ماشینِ دوست پسرم اشتباه گرفتم که حواسم پرت شد. و بعد وقتی دیدم کلاً حرفِ حساب حالیش نمیشه، الآن دیگه جوابشو نمیدم! مدام صحبت کردن از خودش و داشته هاش و کارش، تلاشِ احمقانه‌ش برای آشنایی اونم وقتی توو خیابون و سرِ یه تصادف اولین بار همو دیدیم و هیچ گونه آشنایی ای نداریم، دعوتِ شام، سبدِ گل برای تشکر، تشکر؟ .. حالمو داشت بهم می زد.

اونم توو این روزای من و وضعیتِ روحیم که همه چی حالمو بهم می زنه. حتیٰ نوشتن! حتیٰ پیشِ روانشناسم حرف زدن! من دیگه از خودمم بیزار و فراری ام، چه برسه به یه غریبه که یه شب با یکی دیگه اشتباه گرفتمش و از روی حواس پرتی ماشینِ جفتمونو به فنا دادم ..

هفتهٔ پیش یک جلسه مشاور رو به درخواستِ روانشناسم باهم رفتیم و بعدش که اومدیم بیرون، بعد از بیشتر از سه هفته با هم حرف نزدن، توو ماشین جنجال به پا شد. نه مثلِ سابق، یه جنجالِ خیلی آروم اما شدیداً روو مخ! مثلِ همه چی که توو زندگیم شده پارادوکس! .. فقط از دور تماشا می کنم، می بینم، می شنوم، و عکس العملی نشون نمیدم. .. هرکاری دوس داری می تونی انجام بدی. می تونی بری پیشِ پدرم و ازش اجازه بگیری واسه رسمی کردنِ همه چی، با مامی صحبت کنی و مهلت بخوای واسه بیشتر ایران موندنمون، می تونی آرش رو بفرستی با من حرف بزنه، می تونی با من حرف نزنی و فکر کنی اینطوری برامون بهتره، می تونی فرار کنی ازم همونطوری که من اینکارو می کنم، می تونی غروب تا شب با کار خودتو سرگرم کنی و دم صبح بخوابی تا ظهر و برنامه های زندگیتو اونجوری که دلت می خواد پیش ببری، می تونی اون خونه که ارزششو برامون هردو می دونیم بذاری برای فروش، می تونی جای تمامِ مهندسات بری ماهشهر، توی اون بیابون، وسطِ تأسیسات پتروشیمی و هفته هفته اونجا بمونی که به کارات برسی، می تونی تا سر حدِ مرگ توو شبِ تولدِ بهترین دوستم مست کنی و گند بزنی به شبِ قشنگم، می تونی فکر کنی دارم انتقام می گیرم، تحقیرت می کنم یا به زانو درمیارمت! من مسئولِ افکار تو نیستم! .. هر کاری دوس داری بکن و هر فکری که دوس داری! تو داری زندگیتو می کنی. زندگیت داره روالِ عادیشو طی می کنه حالا با من یا بی من. ولی من از زندگیِ عادیم هم عقب افتادم! از هدفام، از درسم، رشته ای که دوس داشتم، همون پلیمری که می گفتی کمکت می کنم ارشد قبول شی. می گفتم اونوقت یه روزی رقیبت میشما! می خندیدی که رقیب؟ بلند پروازیاتو دوس دارم. .. من قبول شدم! ولی حتیٰ نتونستم یک ترم، یک روز سرِ کلاسش باشم! ناراحت نیستم از اینکه برنامه های زندگیت روو رواله، دیگه از هیچی ناراحت نیستم.

اما بگو که چرا بمونم؟ چرا نباید برم و ذهنم همچنان درگیرِ اینجا باشه؟ چرا زندگی نکنم؟ چرا نذارم زندگیِ منم برگرده به روال؟ .. اون اوایل گفته بودی دلت می خواد با هم بزرگ شیم. من احتیاج دارم اول خودمو پیدا کنم، این باورِ کثیفی که از خودم ساختمو بشکنم و فراموش کنم چیکار کردم با خودم ..

از اول بهت گفته بودم فوقش تهش اینه که من میرم ..

 

[نوشتن دل و دماغ می خواد، دلیلِ خوب می خواد. پیاماتونو که خوندم، از اینهمه خوبی و مهربونیتون شرمنده شدم. اما من دلم می خواد از روزای خوبم بنویسم، خاطراتِ خوبمو ثبت کنم. خیلی وقت بود سر نزده بودم برای اینکه نمی خواستم کشیده شم سمتِ نوشتنِ افکارِ منفیم. گرچه برام لازمه! از طرفی فکر می کنم حرف زدن با مشاورم خیلی تأثیر داشته توی اینکه خالی کنم خودمو.]

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 130 تاريخ : شنبه 11 اسفند 1397 ساعت: 22:54