122. دلم تنگ شده که ببینمت از پنج سانتی ..

ساخت وبلاگ
رو تخت دراز کشیده م و پاهامو تکیه داده م به دیوار. جزوهٔ دارویی رو صورتم فرود اومده و چشمامو بسته م. پنجره بازه تا شاید هوایِ تازه حالمو یه کم بهتر کنه. احساس می کنم تویِ سرم، از شقیقهٔ راست به چپ یه میلهٔ فلزی رد کردن که دردش داره از چشمام بیرون می زنه. از بی خوابی، از گریه و از دودِ سیگارایی که نکشیدم و فقط روشن کردم تا به خیالِ خودم یه رحمی به ریه هام کرده باشم! دیشب، یعنی نزدیکای ۳ صبح، انقدر پیمان زنگ زد که گوشیمو از دسترس خارج کردم. نمی دونم چی کار داشت چون حتی پیاماشم نخونده پاک کردم.

دلا صبح اومد تا قیافه مو دید باهام دعوا کرد که این چه وضعیه که خودمو توش گیر انداختم و من فقط نگاش کردم بعدم رفتم تو اتاقم و درو کوبیدم. اومد کلی حرف زد و راه رفت و نشست و بلند شد و حسابی رفت رو اعصابم. انقدر که دیگه داد زدم گفتم خفه شو دلا فقط خفه شو چون تو جایِ من نیستی و نمی فهمی اینکه الان نه راهِ پس دارم نه راهِ پیش، یعنی چی! بعدم دوتایی عصبانی زل زدیم بهم. دیگه هیچی نگفت. رفت زنگ زد بردیا و من دیگه گوش ندادم به حرفاش. بعد اومد نشست پیشم گفت واسه امروز از دکتر وقت گرفته واسم. چپ چپ نگاش کردم و گفتم نمیام. دلا هم قسم و آیه که به خدا نه مامانمه، نه دوستش. پس خجالت نداره و‌ از این حرفا. منم که افتاده بودم سرِ لج، گفتم نمیام یعنی نمیام. هیچی دیگه دوباره شروع کرد به غر زدن سرم و اینکه بد نیست یه نگاه به قیافه م تو آینه بندازم. منم واسه اینکه بیشتر نره رو مخم و از طرفی ام انقدر از این دردِ لعنتیِ این یه ماهم کلافه بودم، که قبول کردم عصر بریم دکتر. خب من اصلاً میونهٔ خوبی با دکترا ندارم. یعنی به زور می برنم، میشینم، دکتر حرف می زنه، معاینه میشم، باز حرف می زنه، توصیه می کنه فلان کارو نکن، نگاش می کنم، با بی حوصلگی سرمو تکون میدم. بعد میام بیرون، میشینم تو ماشین، و خیلی شیک فحش نثارش می کنم. کلاً به هیچکدوم از حرفایِ هیچکدومشون گوش نمی دم. هیچوقت قرصا و کوفتایی که که میدنُ تموم نمی کنم و خلاصه که یه دیوونهٔ تمام عیارم تو این زمینه!! این چند وقت، الی همش می گفت علائمت واسه بارداری خارج از رحمه! بهش می گم آخه احمق من مگه باردارم که حالا خارج رحم باشه یا داخل!! می خنده میگه اونو دیگه من نمی دونم! خودت می دونی! .. چی بگم من به این دوستِ بیشعور ..؟!!! حالا فردا صبح باید برم آزمایش‌. اگه به خودم باشه که نمی رم. پس امیدوارم دلا هم نیاد دنبالم .. امتحانام دارن شروع میشن. اعصاب ندارم. حالِ روحی و جسمیم بهم ریخته. نمی خوام مشروط شم. و از همه مهمتر: اصلاً حوصلهٔ یه داستانِ جدید ندارم! در نتیجه؛ فردا خودمو حبسِ خونگی خواهم کرد!

 

+ تو راه که می رفتیم مطب، دلا گفت بردیا بهش گفته که عرفان دیشب بیمارستان بوده. نپرسیدم واسه چی و فقط از پنجره زل زدم به بیرون. دلا هم که دید هیچی نمیگم تا وقتی منو رسوند خونه، ساکت شد. فقط به این فکر کردم که دیشب حتماً واسه همین بود که پیمان اونهمه زنگ زد به گوشیم.

فکر کنم بدونم چی شده ..

تاريخ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۶سـاعت 23:51 نويسنده هدی'| |

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 107 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 18:54