212. !BOO .. Home .. take me home

ساخت وبلاگ

بعد از ارائهٔ موفق و مهمِ ۱۵ اکتبر که از نظر تحصیلی برام خیلی مهم بود، حدود ۵ روز کالیف بودیم چون برای مسابقات شمال غرب امریکا باید می رفتیم دانشگاه استنفورد که از نظر علمی خب خیلی خفنه. ولی اصلاً وقتِ این نبود که دانشگاه گردی کنیم و همش تمرین داشتیم تا روز آخر که پشتِ هم مسابقات دبل برگزار شد و شب هم بعد از چیلینگ اَوت و رقص و شام به مناسبت صعودمون به مرحلهٔ بعد -که برای کسب مقام بهترین تیم دانشگاهی کل غرب امریکاست- رفتیم فرودگاه و برگشتیم خونه. این استنفوردیا توی هرچی رنک یک دنیا باشن توی تنیس نیستن! ولی وای از هوای اس اف! واقعاً دلچسب بود از این نظر که برخلاف اینجا، حتیٰ یه تیکه ابر هم توو آسمون نبود و با ست تنیس که یه آستین حلقه ای و دامن کوتاهه، توی هوای آزاد اصلاً سردمون نمی شد. اینجا انقدر زود سرد میشه و چند روز پشت هم از سمت اقیانوس آرام ابرا هجوم میارن و بارون میاد که تمریناتِ اکتبر به بعد رو توی زمینای سربسته انجام میدیم و بعد از بازی سریع هودی بنفشامونو میدن بپوشیم که سرما نخوریم و می ریم دوش آب گرم می گیریم. بعدش فقط و فقط قهوه های H****-bean که بینِ استادیوم فوتبال امریکایی و کورتای تنیسه می چسبه. بعد وقتی بچه های تیم فوتبال امریکایی تایم استراحتشون با ما یکی میشه یکی از خنده دارترین لحظه هاست. اینا کلاً از درشت ترین پسرای دانشگاهن و وقتی با اون لباسای عجیب غریبشون که هیکلاشونو دو برابر می کنه میان بلندمون می کنن یا بغلمون می کنن، له میشیم. برعکس ورزش خشن و حتیٰ چهره های جدی و زمختشون، خیلی مهربون و اهل شوخی و بگو و بخندن و همین مجاورت زمینا باعث شده بچه های تیم فوتبال امریکایی با تیم تنیس دختران حسابی رفیق شن.

این مدت انقدر سرم شلوغ بود که کم خوابی شدید دارم. از طرفی پروژه و ارائه هام، از طرفی تمرینات تنیس که هم توو کورتِ خونه هم کورتای باشگاه بلوار مک گیلورا که تا خونه در حد ۳ دقیقه با ماشین و یه ربع پیاده فاصله داره هم کورتای خودِ دانشگاه باید خیلی فشرده با مربی خودم و مربی تیم انجام بدم، از طرفی یه سری کارایی که وکالت دارم انجامشون بدم و پیگیریای گاه و بیگاهِ مامان، از طرفی مهمونیا و رفت و آمدایی که اینجا هم تمومی ندارن. .. حتیٰ عرفان که همیشه مخالفِ بیکار موندن و طرفدارِ جنب و جوش و فعالیته هم صداش در اومده و میگه هر بار زنگ می زنم سرت گرمه، انقدر سر خودتو شلوغ نکن. یکم استراحت کن. .. چون به خودی خودی فاصلهٔ زمانی اینجا با آلمان ۸ ساعته. یعنی هر تایمی هم نمی تونم باهاش تماس بگیرم ولی همون فری تایما هم یا خود عرفان درگیره و کار داره یا من! یا آزمایشگاه موادم، یا پیش استادم، یا سر کلاس، یا سر تمرین، یا شرکت مامان واسه امضاهای بخش آر اند دی به جای مامان و شنیدن یه سری توضیحات مزخرف. می مونه آخر شبا اگر خونه باشم. که در اون صورتم اونجا صبح زوده و دلم نمیاد زنگ بزنم و از خواب بیدارش کنم. ولی خودش می دونه که اون تایم من هستم، اگر بیدار باشه خودش زنگ می زنه. یا فوقش اگه مهمونی باشم میرم بیرون یا یه گوشهٔ کم سروصدا و مشکلی واسه تلفنی حرف زدن نیست. یا مثل امشب که خونه ام، علی رفته، اصلاً خواب ندارم و می خوام از دو روز تعطیلیِ آخر هفته‌م نهایت استفاده رو کنم. .. چهارشنبهٔ دو هفتهٔ پیش بهرنگ که رفت دیدم دیگه نمی کشم. مهم نبود که وسط هفته بود و کلی کار داشتم. به صورت خیلی یهویی تصمیم گرفتم برم اسکای کُمیش. ماشین رو برداشتم و با سافاری رفتیم. می شد با دوستام برم ولی دلم اصلاً شلوغی نمی خواست. من وقتی میام اینجا بیشتر از هر چیزی آرامش و اون محدودهٔ امنی که دارم رو دوس دارم. حاضر نیستم اینجا هم به مرور دورمو دائمی شلوغ کنم. خلاصه که در آرامش محض، دو شب تای هاوس موندیم و جمعه صبح برگشتیم. فقط آرامش و آرامش و جنگل و سرما بود و دیگه هیچی! و چقدر دلم می خواست اونجا بودی .. چقدر دلم می خواد که یه روز بشه دوتایی شبو توی تای هاوس بگذرونیم.

وقتی برگشتم خونه، شب علی زنگ زد که اومده. انقدر ایبیزا مونده که خودمونم یادمون نمیومد چند وقته همو ندیدیم و کلی دلم براش تنگ شده بود. انقدر حرف برای گفتن داشتیم که اولین شب اومدنش تا نزدیکای صبح نشسته بودیم فقط حرف می زدیم. بودنش باعث شد کلی از دوستای مشترک و خیلیایی که اصن نمی دونستم این فصل امریکا هستن رو ببینیم و تقریباً هر شب شام بیرون بودیم باهاشون. بهترین شب هم که هالووین پارتی دیشب بود به دعوتِ دوستای امریکایی. برای من که دلم نمی خواست تنها توی یه جمعایی برم حضور علی که از بچگی باهاش بزرگ شدم و عین برادرمه خیلی مؤثر بود. چون مواقعی که بدون عرفان توی یه مهمونی هستم بی بروبرگرد کسایی هستن که بخوان بهم نزدیک شن. ایرونی و غیر ایرونیشم فرقی نداره. می دونم عادیه ولی اصلاً این حسو دوس ندارم و زود قاطی می کنم. برای هالووین هم که اهل جشنای خیابونی رفتن به هیچ وجه نیستم ولی از چند روز قبل هر جای شهر قدم میذاشتی یا جلوی در خونه ها پامکین می دیدی یا تار عنکبوت و ماکت اسکلت و ارواح. فریس ویلِ خلیج الیوت هم از کل شهر، حتیٰ از خونه، معلوم بود که به شکل یه پامکین بزرگ چراغونیش کرده بودن. ولی غیر از هالووین پارتی، بهترین شب همون شنبه شبِ هفتهٔ پیش بود و شامی که پنج نفره با اتخیون و تی و عین و علی رفتیم استیک هاوس ال گائوچو و یه شب خیلی خیلی خاصی بود! علی برخلاف ظاهرش اصلاً آدم شلوغی نیست. به خاطر همینم با اومدنش حس نکردم آرامشمو بهم ریخته. سافاری هم انرژی آدم ها رو خیلی زود درک می کنه. می فهمه که کی انرژیش خوبه و مثبته، بعد باهاش صمیمی میشه. وگرنه زیاد نزدیکش نمیشه و حتیٰ طرفش جبهه هم می گیره. علی از اوناییه که سافاری خیلی زود باهاش صمیمی شد. کلاً کسی توو دوستای نزدیکم نیست که سافاری باهاش لج باشه و پیشِ همهٔ دوستام هم عزیزه. اوایل که اومدیم اینجا کاملاً مشخص بود که ناراحته و می ترسیدم به خاطرِ این تغییر محل زندگیش مریض بشه. به خاطر همینم سعی می کنم تا جایی که بشه باهاش وقت بگذرونم. البته اگه بشه! پیاده رویای با سافاری برام همیشه خیلی دلچسبه. توو ایران هم همینطوری بود. البته اونجا در کنارش حس امنیت زیادی هم می کردم. خصوصاً اون روز که هیلفیگر هم بود و قلادهٔ جفتشون دستم بود و توو سلمانپور ظهیر قدم می زدم و منتظر دلارام بودیم. :)) اینجا حیاطِ خونه انقدر فضا داره که احتیاجی به بیرون بردنش برای پیاده روی جداگونه نباشه ولی اگر وقت داشته باشم حتماً از فرصت استفاده می کنم و با اینکه شبا و صبحای زود هوا واقعاً سرده می ریم پیاده روی. تایمایی هم که نمی تونم با خودم جایی مثل دانشگاه یا جاهای دیگه ببرمش بثی هست که بهش برسه مثل اون چند روز که کالیف بودم. چند روزه دمای هوا یه کم بالاتر رفته و میانگین ۱۰ شده ولی حدود ده روز پیش انقدر سرد بود که دمای هوا سر ظهر که نشستم توی ماشین ۴۳ درجه بود! یعنی چی واقعاً! ظهر هم انقدر سرد!

با محمد راستین که حرف می زدم می گفت کاش این نیکان هم با خودت می بردی. .. نیکان هم صداش میومد که داشت یه چیزی می گفت بعد محمد راستین به چیزی پرت کرد طرفش و با خنده توپید بهش که خفه شو و جلوی میکروفون گوشی رو گرفت تا من نشنوم و خودشون پاره شدن از خنده! واقعاً ویدیوکال با محمد راستین شده یکی از تفریحاتم! :)) روز بعدش میگه هدیٰ کاش سه مرمر هم با خودت می بردی. میگم اونا به خاطر تو اومدن! میگه برو بابا آسایش منو بهم زدن، نه میرن سر خونه زندگیاشون، نه میذارن برم خونه‌م. کاش مامان بابا ام با خودت می بردی! .. اینو که میگه بهش میگم چقدر تو ظالمی! حالا که اینجوریه من توو تیمِ نیکانم اصن! از اولم بودم! .. میگه باشه پس به عرفان بگو زودتر برگرده این خراب شده. .. کلی می خندیم. به روش نمیارم اما توو دلم بهش حق میدم. وقتی خودمو میذارم جاش می بینم واقعاً وضعیت خسته کننده ایه! با اینکه اینهمه دوست و رفیق دورشه ولی همین که خودش نمی تونه جایی بره یا رانندگی کنه و دست و پاش بسته‌س کلافه‌ش کرده. خصوصاً که شیطنتاش زیاده و عادت نداره اصلاً توو خونه بمونه، اونم خونهٔ بابا مامانش! خلاصه که هر بار باهاش حرف می زنم میگه کاش فلانی هم با خودت می بردی. میگم خب عزیزم بهتر نیس بگی کاش خودِ تو رو میاوردم؟ اینهمه زحمت مووینگِ بقیه نمیفتاد روو دوشمون! .. می خنده که آره فکر بدی نیس، کِی بیام؟ دارم جمع می کنم، بلیتمو بگیر. .. بعد دوباره خودش میگه نه من اینجا چشم امید خیلیام! نمیشه! .. فکر کنم منظورش همونایی ان که از گوشهٔ کادر فقط موهای بلوندشونو بهمون نشون میده! وگرنه بعید می دونم چشم امید کس دیگه ای به این بشر باشه! همینو که بهش میگم منفجر میشیم از خنده! .. با اینکه همهٔ دوستام از اینکه مهمونی تولد بردیا چقدر بهشون خوش گذشته و چقدر دیپ و خفن بوده برام گفتن ولی من فقط اون شب سرد و در حد انجماد ۲۹ مهر پارسال توو شمشک جلوی چشمم بود و ته دلم خوشحال بودم که امسال تولدش ایران نبودم و از همینجا بهش تبریک گفتم!

حالا اوضاع یکم به ثبات رسیده و مثلِ ۳ هفتهٔ گذشته نیست که از کمبود وقت کلافه بودم. ولی یه سفر در پیش دارم که به خودم باشه ترجیح میدم نرم اما خب به خودم نیست و چون وکالت دارم باید برای انجامش برم اِن وای سی. عمو طاها هم قراره بیاد واسه امضا زدنا و خوبیش اینه که اینجوری حواسمو بیشتر جمع می کنم ولی کتایون با دوستاش رفته جنوب و نمیاد. نمی دونم خوشبختانه یا متاسفانه ولی نون (مامان دلارام) الآن اِن وای سیه و اون چند روز و باید برم خونه‌شون. خودشو که خیلی دوس دارم، ولی اصلاً دوس ندارم دیگه پامو بذارم توو اون خونهٔ کذایی. هولی شت! نمی دونم به چه بهونه ای می تونم نرم خونشون. چون هم دلارام می دونه می خوام برم نیویورک هم مامان. پس قطعاً نون هم تا الآن دیگه می دونه!

گفته بودم که وقتی اینجام، دلم نمی خواد برگردم؟

3:12  S,WA

+ برید ادامه مطلب آرایش هالووینی ما رو ببینید!

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 124 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 16:25