211. هیچ جوری نمی گیره مغزِ من آروم، دلم .. تنگ شده واسه حرف زدنامون

ساخت وبلاگ

این روزا و شبا، هوا اونقدر پاییزی و سرد و آل دِ تایم بارونی و بغل لازمه، و فضا اونقدر هالووینیه که آدم هوسای ناجوری به سرش می زنه!

یه بار که با محمد راستین حرف می زدم و کسی پیشش نبود، توو حرفاش گفت بد کاری کردم تصادف کردم که جنابعالی به جای فکر و غصهٔ پارسال بشینی واسه من دعا کنی؟ .. این پسر دیوونه نیست؟ گفتم تو از کجا می دونی من توو فکر چی ام؟ گفت من تو رو نشناسمت که باید همون شب توو ماشین یا اتاق عمل جون می دادم. گفتم دور از جونت. .. حرفش برام عجیب نبود، چون همونقدر که منو می شناسه منم می شناسمش. درست فکر می کرد چون توو همین هفته با اینکه خیلی سرم شلوغ بود دوشنبه شب تا دیروقت نشسته بودم پستای ۱۸۰ تا ۱۸۴ رو می خوندم و خیلی بهم ریختم. کل شب از یادآوری اون حسّای نفرت انگیز نسبت به خودم و حتیٰ عرفان خوابم نبرد! مهر دوستداشتنی اما بی مهرِ من ..! حرف محمد راستین مثلِ اکثر حرفاش شوخی بود اما همین که حواسش بود ممکنه چقدر توو این روزای سال خصوصاً که دورم، بهم بریزم .. همین که بعد از اون روز دیگه هیچوقت به روم نیاورد و پشیمونم نکرد از اینکه تنها پسری بود توو رفیقام که خودم براش جریانِ پارسالمونو تعریف کردم و برادرانه گوش داد و هیچی نگفت .. همهٔ این کاراش خیلی برام ارزش داره. تپلیِ من .. البته تپل نیست، یعنی به قولِ خودش من تپل نیستم، توو پرم! راست هم میگه. واقعاً نمیشه بهش گفت تپل. از نظر قد و وزن خیلی با عرفان فرقی نداره ولی صورتش و کلاً هیکلش توو پر تر نشون میده. شاید چون (از بعد از "ن") همیشه ریش داره (نه بلند) و اینکه به نسبت حجم غذایی که می خوره یه خط در میون میره باشگاه. دیگه خیلی می خواست ورزشکار باشه ماهی یکی دو بار تنیس بازی می کرد، شنا می کرد یا با عرفان می رفت بوکس تا به قول خودش یکم خالی بشن. اونموقعا که با عرفان اکسیژن می رفت واسه بدنسازی، اعصاب خورد می کرد. عرفان می گفت ورزش نمی کنه که فقط میاد اونجا می خوره. دو دقیقه ورزش می کنه نیم ساعت وایمیسه با مربیای اکسیژن بگو بخند می کنه. محمد راستینم می خندید که خب گشنه‌م میشه لامصب! .. عرفان یه مدت به خاطر مشکل قلبش اجازهٔ ورزش سنگین نداشت، یعنی کلاً نداره ولی خب اهمیت نمیده! بعد از اینکه دوباره شروع کرد دیگه اکسیژن نرفت. این یکی باشگاهم که بیشتر برای بوکس میره هر کسی همینجوری نمی تونه بره، یکم داستان داره. یه بار خیلی وقت پیش محمد راستین می خواست با عرفان بره، باهم دفتر قدیم جردن بودن، عرفان گفته بود نمی خوام تو بیای بعد به زور از ماشین پیاده‌ش کرده بود سر اسفندیار و رفته بود. :)) وقتی تعریف می کردن من مرده بودم از خنده. می گفت عرفان نمیذاره من ورزش کنم. عرفان هم عصبانی که تو گه خوردی اگه بخوای ورزش کنی و من نذارم! .. البته بعدها بردش چون از این شوخیا باهم زیاد دارن.

این مدتم توو بیمارستان و خونه انقدر به محمد راستین رسیدن که نه تنها وزنِ از دست داده‌شو جبران کرده، که از نظر خواهراش وزن اضافه هم کرده! ولی باهاش که حرف می زنم میگه سیستم بدنم بهم ریخته. حیف شد، لاغر شدما! به قول عرفان حالا یجوری میگه انگار عضله آب کرده. .. اون روز اولی که برده بودنش بخش، برگشته میگه هدیٰ اینا بهم آرام بخش نمی زنن، دارن شکنجه‌م می کنن! مامانش و خواهراشم می گفتن تو معتادی؟! چرا اینجوری شدی؟ هی می گفت من ۳ هفته کما بودم بابا. گفتیم ۳ هفته نشد که. میگه حالا سر چند روز چونه نزنید با من. من کما بودم! .. لوس! بعد از اونور روزی که داشت مرخص میشد من زنگ زده بودم حالشو بپرسم، پدرش که اومدن توو اتاق، محمد عمداً برگشت گفت راستی بابا ماشینمو بیارید من خودم میرما. پدرش گفتن با راننده باشه یا اتوپایلوت پسر؟ تو اونموقع که سالم بودی راست رفتی توو دیوار، حالا ماشین جدیدم بندازیم زیر پای توو گچت؟ .. بعدم گفتن می بریمت خونهٔ خودمون! تا وقتی فیزیوتراپت تشخیص بده. محمد راستین هی به شوخی می گفت مزاحم نمیشم. پدرش گفتن تا وقتی مریضی، نیستی. محمد راستین: چرا دیگه ۳۰ سالم شده. پدرش: اونموقع که مست نشستی پشت فرمون هنوز ۳۰ سالت نشده بود؟ محمد راستین: بابا به کی قسم بخورم مست نبودم. پدرش: به تست الکل مثبتت. محمد: اون دری وریه، من مست نبودم. پدرش: حرف نباشه! .. من که ساکت گوش می دادم و فقط آخرش که پدرش اومدن گوشیشو نگاه کردن و بهم چشمک زدن که چطوری تو؟ دیگه نتونستم خنده‌مو کنترل کنم. .. دلارام تعریف می کرد اون روز که رفتن براش تولد گرفتن محمد راستین خودشو زده بود به فراموشی و کلی خندیده بودن. یعنی فیلمیه واسه خودش! من واقعاً نباید به آدم شدنِ این امیدوار باشم. فکر کنم با ضربه ای که خورده بهتر که نشده هیچ، بدترم شده.

ولی همهٔ این حرفا به کنار، وقتی می بینمش که بازم شوخی می کنه و حرف می زنه .. اینکه حتیٰ اگر خوب نباشه هم می خواد نشون نده .. همین که می بینم هست انقدر حالم خوب میشه که دیگه چیزی نمی خوام. درسته که دورم ولی هر روز باهاش حرف می زنم. خیلی بهتره. یه سری مشکلاتی از عوارض بیهوشیش هست مثل ریه و تنفسش، اینکه دکترش گفته مشکل تنفسیش به احتمالِ زیاد براش موندگار بشه، کلیه هاش، جلسات فیزیوتراپی، .. ولی انقدری خوب هست که همین یک ساعت پیش که حرف می زدیم و گفتم می خوام برم ناهار و مزاحمت نباشم داری شام می خوری، گفت نه استثنائاً یه امشبو سلاطینِ بزرگ اجازه دادن، بیرونم! جات خالی عجب هواییه. .. چشمام ۴ تا شده بود. پرسیدم با کی بسلامتی؟ .. قطع کرد و ویدیوکال زنگ زد دیدم فودکورت ساناس! :| پای توو گچشو دراز کرده بود روو یه صندلی و صدای یه دختر از کنارش میومد که باهاش حرف می زد و می خندید و وقتی سرشو میذاشت روو شونهٔ محمد راستین موهای بلوندش معلوم بود. می خواستم بگم به خاطر همین بود می خواستی بری خونه‌ت؟ کلی حرف زدیم ولی آخرم نشونش نداد و نگفت کی بود و از کجا بلندش کرده بود، موذی! حقش بود یکی از گندکاریاشو بلند می گفتم که دختره همونجا بذارتش و بره تا آقا بمونه و دست و پای گچ گرفته‌ش! بهترین وقت برای گرفتنِ انتقام بود! پشیمون شدم که نگفتم :))

عرفان هم بالاخره رفت آلمان. قرار بود آخر شهریور بره که هم کوچولوی نورسیدهٔ برادرش رو ببینه و به آرش و خانومش سر بزنه، هم به یه سری از کاراش برسه. ولی با اتفاقی که افتاد سفرش رو کنسل کرد. حالا که محمد به هوش اومده و اوضاعش بد نیست، عرفان هم رفت که از برنامه هاش عقب نمونه. برام یه عکس فرستاده بود که پسر کوچولوی آرش رو بغلش گرفته بود. فکر کنم حدوداً یک ماهش باشه و تا جایی که می دونم تنها بچه ایه که عرفان تا حالا بغل کرده. خیلی کوچولو بود، چشماش باز بودن و رنگشون عجیب همرنگ چشمای عرفان بودن. جوری که از عکسای قدیمی پیداست و پدرشون براشون گفتن، آرش هم بچگیاش چشماش طوسی بوده ولی از ۲، ۳ سالگی رنگش به مرور تیره شده. میگن چهرهٔ بچه ها صد بار عوض میشه ولی امیدوارم پسرِ آرش به عمو عرفانش بره و چشماش همین رنگی بمونن چون خیلی خوشگل و خوردنیش کرده.

چقدر حرف دارم .. و وقتی اینجام چقدر زمان کم میارم واسه همه چی!

13:40 S-WA

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 133 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 16:25