210. Missing all those “Turn down for what”s times

ساخت وبلاگ

بعد از ۱۷ روز .. دمدمای صبح ۱۲ مهر .. یعنی همون موقعی که درست ۳۰ سال قبل به دنیا اومده .. روز اولین هم صحبتیِ من و عرفان توو خونه‌ش .. محمد راستین به هوش اومد. نمی تونم بگم توو این مدت چقدر .. چقدر منتظر اون لحظه بودم که زنگ بزنن و از پشت خط بشنوم که "محمد راستین می خواد باهات حرف بزنه" یا چقدر دلم تنگ شده بود واسه اینکه اسمشو روو گوشیم ببینم. و انقدر به این موضوع فکر می کردم که شبا خواب می دیدم بهم زنگ زده و وقتی جواب می دادم یا کسی پشت خط حرف نمی زد یا از خواب می پریدم و گوشیمو چک می کردم ببینم خبری شده یا نه. این مدت هیچ شبی بدون استرس نخوابیدم. دیشب، جمعه صبح به وقت تهران، پنجشنبه شب به وقت اینجا، لحظه ای که عرفان زنگ زد و خبر به هوش اومدنشو داد باور نمی کردم. اول ساکت شده بودم و اشک می ریختم. بعد انقدر پرسیدم راست میگی و به جونِ خودم قسمش دادم که عرفان عصبانی شد و گفت بسه هدیٰ، مگه من شوخی دارم باهات راجع به همچین مسئله ای؟ .. شوک بزرگی بود برام. نمیگم ناامید بودم ولی خوشحالیِ این خبر به خاطر انتظار زیادی که براش کشیده بودم بیش از حد شوکه کننده بود. بعدشم بهرنگو عصبانی کردم. چون پریدم بغلش و با گریه می خندیدم و می گفتم محمد راستین، محمد راستین. .. بهرنگ متوجه نشد چی شده. فکر می کرد دارم گریه می کنم و ترسیده بود که هدیٰ چی میگی، چرا گریه می کنی. ولی دستِ خودم نبود. چسبیده بودم بهش و حرف خودمو می زدم. تا اینکه سرم داد زد و مثلِ آدمیزاد خبرو گفتم. بعد انگار همه باخبر شده بودن چون نان‌استاپ زنگ می زدن و پیام می دادن. همه جز سروناز. با دلارام که حرف زدم گفت سروناز همینجاست، میگه عرفان زودتر بهش خبر داده خودتونو خسته نکنید! گفتم بهش بگو که چقدر عاشقشم، خرِ دوستداشتنی!

کل شب خوابم نبرد و تازه امروز صبح زود (که ایران بعدازظهر بود) اجازه دادن خیلی کوتاه از طریق ویدیوکال ببینمش و باهاش حرف بزنم. "م" خواهر وسطیش گوشیو براش نگه داشته بود و هرازگاهی هم میومد توو کادر و حرف می زد باهام. چون محمد زیاد حرف نمی زد. در حدِ خوبم، یکم درد دارم و تو چطوری و .. خلاصه تا لازم نبود خیلی چیزی نمی گفت! فقط بهم نگاه می کرد و حرف که می زدم لبخندِ کمرنگ و بی جونی می زد. خوشبختانه شکستگیاش زیاد نیست چون ایربگای پرده ای و زانو هم باز شدن. فقط مچ پای راستش و مچ و انگشتای دست راستش شکسته و دنده‌ش یکم آسیب دیده. همش فکر می کنم فقط شکر که خطرِ آسیب مغزی رد شد. شکر که به هوش اومد. همین! سروی میگه دکترش که از دوستای عمو کاف بود چند روز پیش به پدر محمد راستین گفته بوده که بدنِ این پسر داره خودشو لوس می‌کنه، آسیب مغزی ای وجود نداره و انتظار داریم به هوش بیاد. .. گفتم عجب دکترِ کول و بیخیالی واقعاً!

محمد راستین رو که دیدم دلم می خواست بغلش کنم. بعد از حال و احوال، بهش گفتم تولدت مبارک، امسال باید دو بار بهت تبریک بگم. گفت مرسی رفیق کوچولو. .. بغضم گرفت از اینکه پیشش نیستم. گفتم خیلی دوسِت دارم، ببخش نتونستم پیشت بمونم. .. اینو که گفتم اشک توو چشمام جمع شد و برای اینکه نبینه گوشیو از جلو صورتم گرفتم اونور تا پاکشون کنم. با همون بی حالیش دو سه بار صدام کرد. گفت اذیتم نکن دیگه. گریه کنی میام می زنمت. اشکامو پاک کردم و خندیدم گفتم کاش میومدی. .. برای اینکه یکم حال و هواش عوض شه یکم باهاش شوخی کردم. گفتم اصن می دونی چیه؟ خیلی آشغالی که انقدر ترسوندیمون. گفتم دوسِت دارم ولی به شرطی که انقدر کرم نریزی بهم! یکم عوضی بازی رو بزاری کنار. الآن مغزت تکون خورده امیدوارم یکم آدم شده باشی! دیگه اونجوری منو جا نذاری خونهٔ مردم! توو غذام هالوپینو قاطی نکنی! وقتی دارم خانومانه براتون پیانو می زنم وسطِ هنرنماییم با ده تا انگشتت اونجوری روو کلاویه ها نکوبونی. توو اسکی سیتزمارک کردم بهم نخندی، چوبمو برنداری ببری پایین! با عرفان دست به یکی نکنین توو استخر از مچ پام بگیرین روو هوا پرتم کنین یه دور بچرخم فرود بیام توو آب! .. دونه دونه شوخیاش و بلاهایی که سرم آورده بود و میشد جلوی "م" بگمو براش می شمردم و خودشم آروم می خندید و هیچی نمی گفت. فقط گفت خونهٔ مردم؟ آره؟ .. به "م" که می خندید گفتم تازه اینا قابل پخشاش بودن میم جان! اونم گفت می دونم عزیزم، من خودم جونورِ درون اینو می شناسم. بعد خیلی موذیانه گفت آخ آخ هدیٰ کادوهاشو دیدی؟ .. بعد دوربینو چرخوند توو اتاق و دیدم کلی هدیه گوشهٔ اتاقه. گفت واسه تو و عرفان هم عرفان صبح آورد. گفتم چه خبره؟ کریسمسه؟ یه درختم میذاشتین و تمام. .. محمد به مسخره گفت نه، کودکستانه. چه وضعیه؟ دکتر میاد معاینه کنه خجالت می کشم. هرچی به اینا میگم جمع کنین گوش نمیدن. زشته بابا! مثِ بچه ها! .. حرف زدن براش راحت نبود. هم نفس کم میاورد، هم بی حال بود ولی دوس داشت حرف بزنه و شیطنت کنه. بعد مامانش اومد و منم دیگه زیاد حرف نزدم که استراحت کنه و مزاحم نباشم. داشتم می گفتم زودتر خوب شو، منم در اولین فرصت سعی می کنم بیام و می بوسمت و اینا که انگار داشت ساعت ملاقات می شد. یعنی تا صدای بچه ها رو شنیدم و "م" بلند شد بره درو براشون باز کنه، منم سریع کلی بوس فرستادم و خدافظی کردم. چون حوصلهٔ حرف زدن از اینور دنیا با اونهمه آدم به صورت همزمانو نداشتم! چند دقیقه بعدش دلارام زنگ زد که جواب ندادم و مسیج دادم می خوام بخوابم. چون شب از شوک و خوشحالیِ خبر اصلاً خوابم نبرده بود، می خواستم حداقل دو سه ساعتی تا طلوع آفتاب بخوابم. ولی عرفان زنگ زد. گفت چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ بچه ها برای محمد کیک گرفتن اینجا تولد بگیرن براش، می خوان تو هم توو ویدیوکال باشی. گفتم نمی خوام، باهاش حرف زدم تبریک گفتم. گفت مطمئنی؟ گفتم آره. گفت هرجور تو بخوای. .. آرامشش، آرامشِ وجودش و صداش و لحنش، درجا آرومم کرد. دیگه مثلِ قبل تماسش از اونجا نبودنم ناراحت نبودم. حالمو پرسید و وقتی دردمو فهمید گفت محمد آدمیه که الآن ازت دلگیر شه؟ گفتم نه! گفت پس چی؟ گفتم خودم دلم اونجاست! ولی حوصلهٔ اونهمه آدمم ندارم. .. اولش به شوخی با بدجنسی گفت ای حسود! بعد جدی شد و باهام حرف زد. منطقش مثل همیشه قانعم کرد ولی احساسم هنوز سرکشی می کرد. وقتی بهش گفتم بره پیشِ بقیه، وقتی سکوتمو دید، بیشتر حرف زد و با مدل خاص خودش احساسمم دستش گرفت. آخرش خیلی جدی برگشت گفت هروقتم دیدی ناراحتی به حرفای ۳ سال پیش همین موقعم فکر کن. .. یک ثانیه سکوت، بعد انفجارِ خندهٔ جفتمون. خندهٔ بدجووور! از یادآوری حرفای یه پسرِ مست وحشی عوضی (اون شب تعبیرم ازش همین بود دقیقاً) به تاریخ نیمه شبِ ۱۲ مهر ۹۵ توو حیاط خونهٔ محمد راستین، اونم توی وضعیتِ فعلی، مُرررردم یعنی. همینجوری اشک میومد از چشمام و حس کردم خیلی وقته اینجوری نخندیدم. درست از چند دقیقه قبلِ تصادف که توو خونهٔ پدری من داشتیم می مردیم از خنده، ولی انگار صد سال گذشته. .. غیر از اینکه این حرفش و یادآوریِ اون شب باعث خنده‌م شد، کلی هم دلتنگش شدم. دلم می خواست پیشِ هم بودیم و بغلش می کردم و بابتِ این شوخی یا شایدم اون حرف زشت اون شبِ ۳ سال پیشش، از بازوی نیمه سفید و نیمه آفتاب سوخته‌ش که تأثیرِ تیشرت پوشیدناش توو گرمای ماهشهره یه گازِ محکم می گرفتم. وقتی با حرفاش و خصوصاً این شوخیش آروم تر از قبل شدم و اعتراف کردم که واقعاً خوبم و حالا خوابم می بره گفت هدیه‌تم محفوظه کوچولو، حالا بدو برو بخواب!

اینکه دوس داشتم ایران باشم فقط برای محمد راستین نبود. اینجور وقتا اونایی که به هوشن و منتظرِ خبر، به کمک بیشتری احتیاج دارن. با خواهراش که حرف می زدم حالم بدتر می شد ولی پشت تلفن به روی خودم نمی آوردم. بعد از تلفن بغضم می ترکید. با عرفان که حرف می زدم چیز زیادی نمی گفت. از محمد که می پرسیدم می گفت تغییری نکرده یا هوشیاریش همونه یا همونطوریه و ساکت می شد. خیلی کم حرف می زد. بیشتر می گفت تو بگو چه خبر؟ تو بگو .. منم حرف می زدم براش. نه مثلِ همیشه ولی جوری که حداقل چند لحظه هم که شده فکر کنیم اتفاقی نیفتاده! چیزی نمی گفت، اگرم می گفت همون چهار کلمه حرفشم من از زیر زبونش می کشیدم. اونم خیلی کلی. از کار و درگیریاش و .. همین! برای همین خیلی دلم می خواست پیشش بودم. محمد راستین برای من خیلی عزیزه، ولی می دونم که برای عرفان خیلی بیشتر از یه رفیق عزیزه! به خاطر همین حتیٰ یک لحظه هم نمی خواستم به اتفاقای بد فکر کنم. مثلِ هر مردِ دیگه ای، مثلِ پدرم، مثلِ برادرام، .. مغرورتر از این حرفاس که نشون بده ناراحتیشو. ولی من می دونم چقدر داغونش کرد حادثهٔ اون شب. پارسال اواخر مهر بود، یکی از دوستاش که تازه خیلی هم صمیمی نبودن ولی یادمه اون ماشینشونو باهم همزمان از گمرک تحویل گرفته بودن، توی یه تصادف خیلی مسخره توی جاده که ماشینش سالم سالم بود، مرگ مغزی شد. عرفان خیلی بهم ریخته بود و نشون نمی داد. از همون حرف نزدنش می فهمیدم. تازه پارسال که اوضاع خودمونم تعریفی نداشت. ولی محمد راستین .. خیلی براش فرق می کنه. رفاقت قدیمیشون، صمیمیتشون، مثلِ برادر بودنشون .. خیلی تحت فشار بود. حرف هم که با هیچکس نمی زد. همینا باعث شده بود فکر کنم نبودنم توی موقعیتی که بهم احتیاجه از رفیق و همراه بودنم برای عرفان کم می کنه. گرچه خودش هیچوقت این حسو در من ایجاد نکرد. اما خودم دلم می خواست روزای سختش پیشش باشم. خب حضورِ فیزیکی خیلی متفاوته. علاوه بر احساس آرامشی که ایجاد می کنه، مثلاً این مدت با همهٔ ذهن درگیری که داشتیم تا جایی که می شد چک می کردم که داروهاشو قطع نکرده باشه. می دونم که دوس نداره مدام بپرسم یا بهش یادآوری کنم، شدیداً میره روو اعصابش. منم سعی می کردم نامحسوس بفهمم که همین خودش سخت بود. یا اینکه بفهمم هنوز سر اون قولش هست یا نه و خیلی موضوعاتِ شخصیِ دیگه رو! .. خلاصه که لعنت به هر چی رابطهٔ لانگ دیستنسه. ولی به قولِ دلارام همین که شادان خانوم اونجا واسه عرفان شیرینی بازی درنیاورد و از اینورم زنگ نزد به من تعریف کنه جای شکرش باقیه! بله .. مرسی از امیرعلی!

از همهٔ اینا گذشته، مهم اتفاق خوب و دریچهٔ روشنیه که با برگشتنِ محمد راستین به رومون باز شد.

+ کلی ممنونم .. برای همهٔ دعاهای خوبتون .. امیدوارم به زودی تأثیرِ دعاهاتون بهتون برگرده و چند صد هزار برابرش در زندگی هاتون جاری بشه دوستانِ خوش قلب و دل پاک ..❤️ آمین

23:18 Seatty

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 144 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 16:25