209. نفس بکش، به یادِ من .. ببین عجب ترانه ای میشه!

ساخت وبلاگ

توو سرم پر از صداس، پر از همهمه. هی میرم توو گوشی آخرین مسیج و چتامونو می خونم، عکسای تولدا و مهمونیا و دورهمیامونو می بینم. روو اونایی که دوتایی سلفی گرفتیم یا ازمون گرفتن و توشون ادا درآوردیم چند دقیقه استپ می کنم. دلم عکسای قدیمی رو می خواد ولی تعدادشون توو این آیپدم انگشت شماره. مثلِ سفر توو زمان میرم به ۷، ۸ سال پیش، اون زمستونی که هر ۶ تامون (من و بهراد و محمد راستین و خواهراش) با پدرامون رفته بودیم موناکو. تا تنها میشم میرم سراغِ فیلمامون؛ اون قسمتایی که محمد راستین توشون هست و حرف می زنه و می خنده یا باهام می رقصه تا عرفان با تأسف سرشو تکون بده رو چند بار! توو پیست شمشک جیغ کشیدنام وقتی با اسنوبرد دستمو می کشه دنبال خودش و سر می خورم .. ویدیوی خدافظیش ازم .. ولی بدترینش تولد پارسالمونه .. اشکام بند نمیاد! دلم از درد می خواد از هم بپاشه وقتی به اتفاقی که افتاد فکر می کنم. محمد راستین دوست سال های دورِ منه. همیشه یه پای اتفاقای خوب زندگیم بوده. شریکِ غم و غصه هام و همراهِ شادیام بوده. قبل از عرفان، بهترین دوست غیرهمجنس و حتیٰ توو مواقعی بهترین دوستم بوده.

هر چی اصرار کردم مامان و عرفان نذاشتن بمونم. گفتم پروازو کنسل می کنم و هفتهٔ دیگه یکراست میرم سیاتل ولی مامان نذاشت چون حرفش یک کلامه. سه شنبه صبح پرواز داشتم و وضعیت محمد راستین هنوز استیبل نشده بود و هیچی معلوم نبود. عرفان رسوندم فرودگاه و کل راه بدونِ حتیٰ یک کلمه حرف از طرف من یا اون گذشت. خیلی توو فکر بود و کلاً بیشتر از هر وقتی اعصابش داغون بود، انقدر که جرئت نمی کردم سرِ کنسلینگ زیاد باهاش بحث کنم. تا وقتی یه دونه چمدونی که سریع از خونهٔ مامان جمع کرده بودمو تحویل بدم و برم توو لانج، موند و فقط دقیقهٔ آخر محکمتر از همیشه بغلم کرد و بعد از کلی سفارشِ من بهش که جونِ هدیٰ مواظب خودت باش و شنیدنِ حرفاش درِ گوشم، رفت. بدترین نوعِ خدافظی بود توو اون وضعیت. دلم می خواست یکم توو بغلش بمونم و به هیچی فکر نکنم، کلی گریه کنم و هیچی نگه، ولی نشد. باید می رفتم. از دلشوره و تهوع و فکر و خیال مردم تا برسم ترانزیت فرانکفورت و زنگ بزنم تهران حال محمدو بپرسم. تمام مدت توو ترانزیت با بچه ها چت می کردم. توو آی مسیج با عرفان که برام وویس می فرستاد تا آرومم کنه و توو واتساپ با بقیه .. هی می نوشتم مواظب خودتون باشید، مواظب خودت باش، مواظب فلانی باش. برای همه اینا رو می نوشتم و می فرستادم. دلم گرفته بود. از اینکه دارم دور و دورتر می شم و کاری ازم برنمیاد. دلم می خواست گریه کنم چون از لحظه ای که سوار هواپیما شدم، انگار بی مصرف ترین رفیق توو دنیا بودم! تا خود فرودگاه لوگان هم صد بار مردم و زنده شدم و فکر و خیال نذاشت یه لحظه هم بخوابم. خیلی سعی کردم ولی نمی تونستم. بهراد اومده بود دنبالم. بغلم کرد و اونجا تونستم بعد از دو شب اونجوری که دلم می خواد گریه کنم توو بغلش. یاد پارسال همین موقعا افتاده بودم که کل راه از نیویورک تا بوستون با مامان و دلارام بودم و درد شدید و حالت تهوع داشتم که با زور قرص و مسکّن هم ساکت نمی شد. بگذریم و نریم توو فاز پارسال. .. جت لگ و تمام بی خوابیای اون دو روز باعث شد چند دقیقه بعد از اینکه با بهراد رسیدیم خونه و براشون حادثهٔ اون شبو تعریف کردم، همونجوری که سافاری رو بغل کرده بودم روی پای بهرنگ خوابم برد. ولی با یه خوابِ بد خیلی زود با تپش قلب از خواب پریدم و حالم بد شد.

+ محمد راستین هنوز به هوش نیومده. از همهٔ شما خوبایی که پیام گذاشتین حتیٰ خصوصی و حال من و محمد و حتیٰ عرفان رو پرسیدین، گفتین دعا کردین و آرزوی سلامتی داشتین خیلی ممنونم! شرمنده که نتونستم جواب بدم. هیچی نشده دلم تنگ شده برای شبای روشنم که یه گوشه از اون خونهٔ دوستداشتنیم توو حالِ خودم مینشستم و وبلاگاتونو می خوندم ولی این هفته حال روحیم شدیداً بهم ریخته بود و ترجیح می دادم حالا که انقدر دورم از تهران، با برادرام تنها باشم. حوصلهٔ اینجا رو نداشتم به هیچ وجه. .. می دونم که خاموشای زیادی اینجا رو می خونن. نیازی نیست بگید فقط ازتون می خوام بینِ دعاهاتون یادش باشید و دعاش کنید. می خوام این بار به معجزهٔ دعا ایمان بیارم چون انگار گاهی وقتا این تنها کاریه که ازمون برمیاد.

2:25PM / B - MA

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 168 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 16:25