207. شب های روشن!

ساخت وبلاگ

بازم دارم بار سفر می بندم اما این بار فرق دارم .. مفصل خدافظی کردن رو خوب بلدم! دلتنگ میشم اما این بار فرق داره .. هر شب می تونم با ۱۱ ساعت و نیم فاصلهٔ زمانی صدای اولِ صبحت رو بشنوم! بغض تا توی چشمام بالا میاد اما این بار فرق داریم .. می تونی قبل از رفتنم توو بغلت اشکامو پاک کنی! دارم میرم .. ولی این بار می تونم مثلِ خیلی از روزای باهم بودن، با شنیدنِ صدات بخوابم! این بار فرق داریم چون دیگه قرار نیست آخرین تماس و آخرین دیدار برگرده به ماه ها پیش یا آخرین پیام ۲۱ اپریل.

مهمونیِ خداحافظی یا به قولی همون گودبای پارتیِ من هم دیشب، شنبه شب توو "خونه" برگزار شد و تموم شد. حالم عجیب بود، خیلی زیاد! یه تقابلِ عجیب از خوشحالی و بغض! بینِ تمام محبتایی که دوستای چندین و چند سالهٔ خودم و عرفان بهم داشتن و حرفاشون و اون هدیهٔ متفاوتِ همگیشون؛ دیشب حس کردم عرفان سعی می کنه کمتر نگام کنه و باهام روبرو شه و عجیب بود که بیشتر از هر وقتی با همه - جز من - بگو و بخند می کرد. نه اونقدر که برای همه به چشم بیاد، اما برای من که کوچکترین رفتارهاش رو می شناسم این رفتارش خیلی محرز بود. توو کلِ این یک ماه و بیست و اندی روز که ایران بودم، برام چقدر ارزش داشت تمامِ مراعات کردناش، مواظب بودناش، حواس جمعیاش، زیاده روی نکردن هاش، توی همه چی، همهٔ اون چیزایی که به نفعِ هردومونه و خودش خوب می دونه. چقدر ممنونشم به خاطرِ آرامشش که به منم منتقل شد و همهٔ کارایی که برای خوب کردنِ حالم انجام داد. ازش بابتِ رفتار دیشبش ناراحت نشدم، فقط منم سعی کردم کمتر جلوی چشمش باشم. گرچه نمیشد. چون مهمونی برای من بود. اما چون دردشو می دونستم خواستم تا تنها نشدیم توی جمع ظاهرش رو حفظ کنه و با بقیه خوش باشن. اما بعد که همه رفتن و تنها شدیم .. دیشب یه شبِ سخت بود برام. یه شبِ فوق العاده سخت اما به اندازهٔ ستاره های آسمونِ شب، دوست داشتنی ..!

یه چمدونِ هنوز جمع نشده خونهٔ مامان دارم و از اینجا هم فکر کنم یکی یا نهایتاً دو تا جمع بشه. نمی دونم چرا هر بارم که می خوام چیزی نبرم بازم تهش انقدر زیاد میشه. به عرفان باشه کلشو خالی می کنه میگه همه چی اونجا داری، نداشته باشی هم می خری. از اینجا چیزی نبر! .. این شبا هوای تهران اونقدر بهشتی و موردعلاقه‌مه که دلم نمی خواد ازش دل بکنم و برم توو اون بارون و سرما. سافاری بهونهٔ خوبی بود برای پیاده رویای این شبا، برای بیرون کشوندنِ عرفان و حتیٰ دور دورای الکی با ماشین که هیچوقت بهش عادت نداشتیم و نداریم، اما به خاطرِ دل من بعضی شبا اینکارو کردیم. دلم نمیاد حتیٰ یه شب توو آرامش تهران رو از دست بدم. هرچند آرامشِ شهر کاذب و ظاهری باشه، بازم برای من یادآور خیلی حسای خوب از گذشته و حتیٰ همین دو ماهه! .. برای امروز صبح هماهنگ کرده بودم بیان استخرِ خونهٔ پدری رو پر کنن تا حسابم با سروناز سر آخرین شرط بندیمون صاف شه؛ برگشته میگه صبح؟ نـــه، اونجا فقط به خاطر شبش میام! حالا قولِ امشبو دادم بعد میگه بگو پسرا هم بیان. میگم خودت بگو، میگه نه دیگه خونهٔ شماست، تو بگو! :| الآن که به عرفان گفتم، گفت نمیام، کار دارم خسته ام. از صبح پژوهشگاه نفت جلسه داشت و بعدم صد جای دیگه. بعدم باهم رفتیم باشگاه. ولی کلاً حس کردم خیلی زودتر از قبل خسته شده بود. امیدوارم بازم این زود خسته شدنو بهونه نکنه که داروهاشو قطع کنه.

امروز از وقتی اومدیم خونه، درگیرِ جمع کردن بودم و الآن شاید تنها تایم خالی ای باشه که این روزا پیدا کردم. پایین بودم و چون دایه یکم حال ندار بود و عرفان گفته بود نیاد، خودم مشغولِ ریختنِ یه سری از لباسا داخلِ ماشین لباسشویی بودم و سافاری هم پیشم چرخ می زد و لباسا رو میاورد و اینجوری می خواست کمک کنه. قبل از رفتن به خونۀ پدری، برای استراحت می خواستم قهوه درست کنم، روی پله وایسادم و عرفان رو صدا کردم بپرسم شیر می خوره یا قهوه؟ ولی جواب نداد. راستش این روزا وقتی جواب نمیده یا وقتِ خواب، یکم ته دلم می لرزه. قبلاً هیچوقت اینطور نبودم ولی نمی دونم چرا یه لحظه دلم ریخت. اومدم بالا و وارد اتاق که شدم و صدای آب رو از حمام مستر اتاق شنیدم آروم شدم. در زدم و پرسیدم خوبی و نمی دونم چرا شنیدنِ جملهٔ "چرا خوب نباشم" به خنده انداختم. صدای آب قطع شد و وقتی پرسیدم شیر یا قهوه اول یه شوخی کرد که خندیدم، بعد حوله پوش اومد بیرون و گفت هردو. منم بعد از درست کردنِ یه شیر قهوه برای عرفان و یه قهوه برای خودم، به خاطر بوی خوش آب و شامپوش که اتاق رو برداشته، همین جا که در حالِ حاضر تنها نقطهٔ چراغونیِ خونه‌ست توی آرامشِ محض نشستم از حال و هوای دم رفتنم بنویسم و ببینمش که با موهای نمناکش روی کاناپهٔ اتاق دراز کشیده و با لپتاپش کار می کنه و وقتی چشم توو چشم می شیم بهِم چشمک می زنه ..

  • اینجا تهران .. شب های روشن
125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 175 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 16:25