206. .. We’ve got a million miles ahead of us

ساخت وبلاگ

اون لحظه های بعد از شلوغی، مثلِ بعد از یه مهمونی که برمی گردیم به آرامش و سکوتِ اون خونه .. یا بعد از یه روز پر از دورِ هم بودن، بعد از کلی حرف و خنده و شوخی و رد دادگی و سردرد .. وقتی همه آروم می گیرن، از خندیدنای بی وقفه خسته میشن، یه گوشه دراز می کشن و به سقف یا آسمون خیره میشن و بالای سرشون محو شدن دود رو می بینی، آروم حرف می زنن، درِ گوش هم زمزمه می کنن، بعد یکی یکی میرن، میرن می خوابن و همه جا رنگِ سکوت به خودش می گیره .. یا لحظه هایی درست مثلِ این لحظه .. که گوشهٔ یکی از اتاقای اینجا نشستم و نور لپتاپ رو کم کردم. توی تاریکی ای که چشمام بهش عادت کرده، می بینمت که دمر خوابیدی و صورتِ آروم و غرق خوابت روو به منه و نفساتو می شنوم. لای پنجره یکم بازه و هرازگاهی یه باد خنکی پرده رو تکون می ده و به این فکر می کنم که کاش حداقل اینجا که سردتر از تهرانه شبا بدونِ لباس نخوابی .. این لحظه و امشب درست از همون لحظاتیه که من دلم نمی خواد بخوابم. می خوام از تمامش استفاده کنم. هر چی به روز رفتنم نزدیک تر میشم بیشتر دلم می خواد این لحظه ها رو داشته باشم و برای خودم نگهشون دارم. معنیِ مثلِ برق و باد گذشتنِ زمان رو من توو این یک ماه و خورده ای فهمیدم!

توو این چند وقت دایه چند بار به عرفان گفت پدرت خیلی دلواپس توئه، چرا نمیری پیشِ این دکتره؟ .. وقتی ازش پرسیدم قضیه چیه گفت پدرش کارت یکی از دوستاشو که متخصص قلب و عروقه داده عرفان، حتیٰ چند بار صحبت کرده که بره ولی زیر بار نمیره. گفتم مگه اخلاقاشو نمی دونین؟ حتماً چون آشناست و می شناستش نمیره. .. چند بارم سر همین بحثای کوچیک پیش اومد بینمون ولی من سعی کردم کشش ندم. آخرین بار همین هفتهٔ پیش بود که از سفر برگشتیم. یدفعه داد زد ول کن دیگه! منم گفتم باشه من دیگه چیزی نمیگم ولی یادت باشه به من چه قولی دادی. ..

تا شنبه صبح! با دلارام قرار پیاده روی صبحگاهی واسه سافاری و هیلفیگر داشتیم. چشمِ سرونازو دور دیدیم و دلا رفت از کوکی باکسِ کوه نور، مینی و کوکی ردولوت و پتی فور و کافی بگیره و منم توو این فاصله با هیلفیگر و سافاری یکم توو سلمانپور ظهیر گشتیم تا بیاد. قرار بود ناهار هم سه تایی باهم باشیم و بعد بریم باشگاه انقلاب که کورت گرفته بودیم. حدودای ۱۱ از هم جدا شدیم. با سافاری رفتیم خونه، عرفان هنوز خواب بود. دوش گرفتم و تا یکم کارامو انجام دادم تازه عرفان بیدار شد. بهش گفتم ما امشب خونهٔ نون و عمو ف (پدر مادر دلارام) دعوتیم. گفت اوهوم! .. چون هنوز وقت داشتم با خیالِ راحت نشسته بودم آرایش می کردم. عرفان هم از توو آینه منو نگاه می کرد و دلش نمی خواست بلند شه. پرسیدم تو امروز جایی نمیری؟ گفت اون دکتره کی بود یه بار گفتی ازش وقت گرفتی برام، نرفتم؟ .. اینو که گفت یکم از توو آینه چپ چپ نگاش کردم بعد یادم اومد اون دکتره الآن ایران نیست. گفتم سرونازو دیدم می پرسم. گفت این چیه می زنی دور چشمت؟ .. عاشقشم که همیشه هم کانسیلرو می پرسه و یاد نمی گیره. گفتم کانسیلر. گفت آهان، زیاد نزن خیلی سفید میشه برق می زنه. .. توضیح دادنِ جدیش در اون حالتِ خوابالو خیلی بانمکش کرده بود. بعد بلند شد رفت دوش گرفت و اومد لباس پوشید گفت تو که هنوز جلو آینه ای. حالا من جز برای مهمونیا زیاد آرایش نمی کنم ولی چون تا ساعت ۱ که قرار بود برم دنبالِ دخترا خیلی مونده بود، یکم طولش دادم و وسطشم سافاری میومد بغلش می کردم و باهاش بازی می کردم. تا عرفان صبحانه بخوره و منم لباس بپوشم تقریباً همزمان از خونه زدیم بیرون. اول رفتم دنبالِ دلارام و بعدم سروناز.

سروناز آدرسِ یه فوق متخصص قلب خیلی خوب از دوستای پدرشو داد و همون موقع زنگ زد عمو کاف که سفارش ما رو به دوستش بکنه. بعد از ناهار که دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم عمو کاف زنگ زد به من گفت هماهنگ کردم، همین امروز برید منتظرتونه. گفتم امشب که ما خونهٔ عمو ف دعوتیم عمو جان! .. خیلی جدی گفت خب خودش بره. .. خندیدم. گفت هر موقع بره می فرستتش داخل. فقط ترجیحاً سه چهار ساعت قبلش چیزی نخوره و سیگارم نکشه که اگه یوقت خواست تست ورزش بده حالش بد نشه. .. تشکر کردم و گفتم باشه بهش میگم ببینم می تونه امروز بره یا نه. بعد زنگ زدم عرفان، اونم عصبانی شد که بیخود گفتی، وقتی از من نپرسیدی روزشو! من امروز فردا سرم شلوغه! بزار واسه دوشنبه به بعد. .. خیلی عصبانی شدم که چرا از اول نگفت نمیام. ولی حرفی نزدم فقط روو به سروناز گفتم میگه دوشنبه. .. دلارام اومد کنار گوشی و گفت دوشنبه تعطیله عرفان! .. عرفان گفت سه شنبه، چهارشنبه، نمی دونم الآنم کار دارم. .. می خواستم بگم تو هرروزی که عشقت بکشه کار داری! ولی قطع کردم و گفتم همش بهونه‌شه!

وقتی داشتیم می رفتیم باشگاه انقلاب سروناز توو ماشین داشت می گفت دوشنبه و سه شنبه تعطیل رسمیه و چه خبره. تازه فهمیدم این شلوغیای روانی کننده و خیابونای بسته شدهٔ هر شب به خاطر چیه! گفتم حالا چیکار کنیم! من اصلاً اعصاب ندارم دو سه روز بمونم توو خونه، اینجوری باشه که بیرونم نمیشه رفت. دلارام گفت دیوونه مگه می خوای بمونی تهران؟ گفتم فعلاً که فیلم درآوردنای عرفان رو می بینی! .. دلارام داشت می گفت پسرا خودشون برنامه گذاشتن که تا چهارشنبه تهران نباشیم. خصوصاً که منم دارم میرم و حداقل چند روزی همه دور از اینجا، دور هم باشیم. ما که حرف می زدیم سروناز که عقب نشسته بود زنگ زد به یکی و گذاشت روو اسپیکر. تا آخر بوق خورد و جواب نداد. انقدر اینکارو تکرار کرد که کلافه شدیم. دلارام گفت بسه دیگه، به کی زنگ می زنی؟ گفت عرفان! .. انقدر زنگ زد که عرفان خطِ شخصیشو خاموش کرد. سرونازم کم نیاورد، زنگ زد به اون یکی خطش که کاریه. و بعد از صد بار تماسِ پیگیرانه، عرفان بالاخره برداشت و سروناز که شروع کرد به صحبت، عرفان گفت من با شما تماس می گیرم و قطع کرد. سروناز کلی خندید که این توو عمرش با من اینجوری حرف نزده بود. یکی دو ساعت بعدش، دو ست بازی کرده بودیم و نشسته بودیم استراحت کنیم که بدونِ توجه به من دوباره زنگ زد عرفان و ایندفعه با دلارام کلی حرف زدن. روو اسپیکر بود ولی من هیچی نگفتم! عرفانم هی می گفت خب؟ خب؟ زود بگو، کار دارم. قشنگ معلوم بود حواسش نیست و گوش نمیده. آخرشم گفت آره بریم، من که به بردیا گفتم. .. دلارام چشم و ابرو اومد که دیدی گفتم. حرصم گرفت که تا چند دقیقه پیش می گفت من امروز فردا سرم شلوغه وقت ندارم برم دکتر بعد الآن می گفت خودم به بردیا گفتم این چند روز بریم لواسون! .. اوکی رو که گرفتن سروناز گفت پس امروز برو دکتر، بابام هماهنگ کرده دیگه زشته. انقدر این هدیٰ رو اذیت نکن، میذاره میره دیگه برنمی گرده ها! .. هی گفت گفت گفت تا عرفان گفت باشه دیگه بس کن، میرم امروز، خدافظ!

شنبه دیگه ندیدمش و شب هم بعد از مهمونی با بابا رفتم خونهٔ پدری. می خواستم آخرین شب پیشش باشم. صبح پرواز داشت و باهاش خدافظی کردم چون احتمال زیاد تا وقتی من برم برنمی گرده و حالا حالاها نمی بینمش. چون این یه اصله که وقتی من هستم، بابا نیست.‌ وقتی بابا هست، من نیستم! .. یکشنبه صبح عرفان زنگ زد گفت تو برو من برام کار پیش اومده بعدازظهر میام. گفتم خب منم تا بعدازظهر صبر می کنم. گفت نه، تو برو. میزبانی، ریموت و کلیدای ویلا دست توئه. برو من حداکثر تا شب خودمو می رسونم. ماشینم نبر. .. هر چی گفتم خب اونا میرن ویلای خودشون، گفت بحث نکن و حرف گوش بده. .. اینجوری شد که به دلارام گفتم بیاد دنبالم و باهم رفتیم. بقیه تا ظهر رسیدن و فقط محمد راستین چون مراسم داشتن تا سه شنبه نمی تونست بیاد. عرفان ۱۰ شب رسید! کلی خسته و یکم هم توو خودش. به بچه ها گفت یکم استراحت می کنه و بعد میاد پیششون و چشمش که به سروناز خورد گفت واسه تو یکی ام دارم من. سروناز خندید و داشت بلند یه چیزی می گفت که من و عرفان رفتیم توو و نفهمیدم چی گفت که همه خندیدن. رفتیم بالا و لباساشو عوض کرد. گفت حال ندارم دوش بگیرم و همونجا روو تخت دراز کشید. منم لبهٔ تخت نشستم که سافاری هم اومد و وقتی دستامو براش باز کردم با خوشحالی پرید بغلم و روی تخت ولو شدیم. امیدوارم فکر نکنه از این به بعد تهرانم می تونه اینکارو کنه! حرف زدیم و موبایلش وسطش هی زنگ می خورد و بعضیا رو جواب می داد و صحبتمون قطع میشد. داشت می گفت امروز مراسم ختم یکی از دوستان پدرش بوده و حتماً باید می رفته. خصوصاً که پدرش نبودن و نمی تونستن حضور داشته باشن. یکم حرف زدیم و از یه اتفاقی که توو کاراش پیش اومده گفت و اینکه اگه وکیلش کاری نکنه، به خاطرش شاید مجبور شه بره ماهشهر. بعد پرسیدم دکتر چی شد؟ رفتی؟ .. یدفعه انگار یادش افتاده باشه برگشت گفت دیگه این سرونازو ننداز به جونِ من! چی میکشه امیربهادر از دستِ این! دخترهٔ ورّاج مزاحم! .. شوخی می کرد. این حرفا رو به خودِ سرونازم میگه. این دو روزم هر بار سرونازو می دید بهش می گفت گاسیپ گرل! .. گفتم من بهش نگفتم بهت زنگ بزنه، خودش گیر داده بود. .. بعد یکم از دکتر حرف زد و از معاینه‌ش گفت و اینکه چقدر طول کشیده و داروهایی که داده و معاینه بعدیش. .. بعد گفت تو چه خبر، از صبح چیکارا کردین؟ .. منم انگار که دارم براش قصه میگم، از همون جملهٔ اول چشماش روو هم رفتن و کم کم خوابش برد از خستگی. ولی از اونور ۶ صبح بیدار شد. یکی از بهترین لحظه های گرگ و میشِ صبح بود وقتی تکون خوردناش بیدارم کرد. ..

امروز سه شنبه، صبح دایه زنگ زد و به عرفان عمو شدنش رو تبریک گفت. عرفان خواب بود ولی یدفعه خوابش پرید و یه جورِ بامزه ای خوشحال شده بود ولی به روی خودش نمیاورد. بعد زنگ زدیم به آرش و خانومش تبریک گفتیم و توو ویدیوکال خودشون و کوچولوشونم دیدیم. یه موجودِ سفید و خیلی خیلی ریز و بانمک با چشمای بسته و دستای چروک و مشت شده! ..

+ این دو روز دلم شدیداً هوای خونهٔ موحد دانش با اون پنجره های طاق دارِ بلندشو کرده بود! اصلاً شهریور باشه، این روزا باشه و ایران هم که باشم همین میشه. .. ولی می دونم، می دونم که مثلِ یه توهم قشنگ می مونه .. که اگر واقعی شه، اونوقت فقط من می مونم و خودم!

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 170 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 16:25