216. I need a one dance, got a Henne*ssy in my hand

ساخت وبلاگ

همیشه فقط اومدنِ مامان کافیه که خیالم از خیلی چیزا راحت بشه!

قبل از اینکه مامان بیاد، شنبهٔ هفتهٔ پیش، گلناز و خواهر وسطی محمد راستین اینجا بودن. مرمر -که تابستون لواسون عروسیش بود- بدونِ ماک و البته گلناز هم بدونِ "الف"! جفتشون از ایران میومدن و ماک که چند هفته‌س برگشته ال اِی و مرمر هم به خاطر تصادفِ راستین تهران مونده بود و حالا که اونم قراره گچِ پاشو باز کنه مرمر اومده بود و از اینجا هم می خواست بره پیشِ ماک سر خونه زندگیش. الف هم چون دیگه لازم نداره نقاب بزنه واسه پوشوندنِ چهرهٔ واقعیش و پاک نشون دادنِ خودش، علناً مایورکا واسه خودش عشق و حال می کنه و گلیِ ما هم برگشته امریکا. قشنگ با دوران مجردیشون فرقی ندارن این دو تا! این رسمی کردن و ازدواجِ مسخره و اون مراسم خاص ولی مسخره ترِ پارسالشون نمی دونم چی بود این وسط! .. یه روزم پریا با دوست پسر آمریکاییش اومدن و اون روز واقعاً به حد مرگ خوش گذشت بهم و اصلاً هم که مست نبودم! کلاً نمیشه با خونوادهٔ عمو کاف باشم و بهم خوش نگذره، سروناز که رفیقمه اصن هیچی، خود عمو کاف هم که عشقه، دوقلوها هم اصن به عشق اوناست که من میرم دیترویت هر بار. خلاصه وقتی رفتن اومدم نفس بکشم که دایی کوچیکه با اون بچه های کوچولوی پر سروصداش که سر جمع دو کلمه هم نمی تونن فارسی حرف بزنن و بفهمن اومد. گرچه بچه ها اونم توی سنِ اونا شدیداً روی اعصابمن ولی چون خیلی وقت بود ندیده بودمشون و دلم تنگ شده بود، حسابی چلوندمشون و باهاشون وقت گذروندم و تحمل کردم. از این گذشته چقدر با سافاری بهشون خوش گذشت. هم اونا عاشق سافاری شده بودن هم سافاری دوست داشت باهاشون بازی کنه. دیگه خونه پر شده بود از صدای خنده های از ته دلِ بچه ها. تا اینکه امروز ظهر یکشنبه ۱۵ دسامبر مامان اومد و دنیا بهشت شد!

فقط می خوام زودتر امتحانای تئوریمو بدم بره. خسته کننده‌س وسط اینهمه کارِ آزمایشگاهی، درسِ تئوری داشتن. اون آسیب دیدگیِ مچ پام باعث شد به بازی دوستانه با ایلینوی نرسم ولی احتمالاً به فینال که عقب افتاده و کمتر از یک ماه دیگه توی پورتلند برگزار میشه برسم. کاش توو تعطیلات نباشه. قرار بود فینال توو یه ایالت بی طرف برگزار شه مثل دی سی ولی چون اونورِ کشوره و برای هر دو دانشگاهِ فینالیست دوره، گذاشتن اورگن. همین بغل :)) و احتمالاً که کریسمس نتونم برم ایران! نمی دونم چی بشه واقعاً. به محمد میگم خیلی خوشحالی حتماً، بعدشم گچِ دستتو باز می کنی دیگه. میگه نه بابا، چه فایده که تا فیزیوتراپیم تموم نشه نمی تونم رانندگی کنم! اسیر شدم! .. ولی مرمر می گفت ماشین جدیدشو گرفته گذاشتن توو پارکینگ براش! پسرهٔ دیوونه! با ۲۱۰ تا کوبیده توو دیوار، نزدیک به سه هفته همه رو نصفه جون کرد، عینِ خیالشم نیست!

چند روز پیش دایه توو واتس اپ پیام داده بهم که "دستور غذاها رو بفرست! چه روزایی براش درست کنم؟ خودش که میگه هیچ روز!" .. انگار اول توو تلگرام فرستاده بود و چند روز گذشته بود و ندیده بودم، از عرفان پرسیده بود، اونم گفته بود هدیٰ تلگرام چک نمی کنه، واتس اپ پیام بده بهش. من نوتیف تلگرامم خاموشه و کلاً خیلی کم چکش می کنم چون کاری ندارم. اینجا که اصلاً تلگرام استفاده نمی کنن، عرفان که پاک کرده چون خوشش نمیاد و دوستامم می دونن و واتس اپ یا آی مسیج پیام میدن. .. وقتی واسه عرفان پیامو خوندم، گفت هدیٰ دست بردار خواهش می کنم. دارم جدی باهات حرف می زنم! :)) .. قصدم اذیت کردن نیست ولی می دونه که من دست بردار نیستم! قضیه برمی گرده به یک ماهِ آخری که ایران بودم و به اصرارِ من قرار گذاشته بودیم هفته ای یک روز برنامهٔ غذای گیاهی داشته باشیم. از نظر رژیمِ باشگاهی هم مربیم بهم این توصیه رو کرده بود و کلاً دوس داشتم امتحانش کنم. از طرفی برای مشکل نارسایی قلبی عرفان هم خیلی خیلی خوبه. چون باید رژیم غذایی خاص و اصلاح شده ای رو رعایت کنه که شامل غذاهای سالم بدون چربی و نمکه ولی خودش اصلاً اهمیتی نمیده. با اینکه توو ایران تنوع برای رژیم گیاهی خیلی کمه و کلاً وجترین شدن سخته ولی چون قضیه برام فان بود و نه یه هدفِ دائمی، یک ماهِ آخر که تهران بودم بالاخره حرفمو به کرسی نشوندم و خواستم فقط یک روز در هفته خودمونو به وجترین شیفت بدیم. اینجوری که توو اون یک ماه، هر شنبه که روزِ بعد از چیت دِی بود رو اختصاص دادم به غذای گیاهیِ سالم و هر بارم دستور غذاهای جدید و متنوع پیدا می کردم و خودم یا دایه یا باهم به مقدار زیاد درست می کردیم بلکه عرفان کم کم عادت کنه و خوشش بیاد. من تنها غذایی که توو کل عمرم درست کردم یه قورمه سبزی بود که یه بار پارسال با عرفان لواسون بودیم دوتایی درست کردیم و طرز تهیه‌شم زنگ می زدیم مرحله به مرحله از دایه می پرسیدیم و از توو نت می خوندیم. آخرشم یک غذای ترشی شد که زیاد نتونستیم بخوریم اصن. همین! چند بارم با دخترا پاستا درست کردیم برای خودمون که دلِ پسرا رو آب کنیم ولی آخرش فهمیدیم اونا (از اونجاییکه هیچوقت خصوصاً توو زمینهٔ شکم و غذا کم نمیارن) بیرون خودشونو به شام مفصلی مهمون کرده بودن!

برای عرفان خیلی سخت بود و اوایل که اصن قبول نداشت. می گفت این علوفه رو نذار جلوی من! سافاری هم اینا رو داخلِ غذا حساب نمی کنه. .. بعد سافاری رو صدا می کرد بهش می گفت بیا اینو بخور. اونم نمی خورد و می رفت. عرفان می گفت آفرین! ببین! اینم می فهمه این غذا نیست، جلوی گاو و گوسفند باید بریزیشون!! می گفتم بابا یه روزه فقط عزیز من! نگفتم که کلاً وجترین بشو! .. تازه توی این رژیم غذایی شیر و پنیر ممنوع نبود چون نمی خواستم ویگن (vegan) بشیم! از باشگاه میومد غر می زد که این غذا چرا گوشت نداره؟ لعنت به اون مربیِ فلان فلان شده‌ت با هر چی ویگنه. من با این سبزی خوردنا سیر نمی شم! آووکادو رو اینجوری با تست دوس ندارم! گوجه گوجه‌س، من گیلاسیشم نمی خورم! قارچ خام!؟ بروکلی آبپز حالمو بهم می زنه! این چرا این شکلیه؟ اون چرا اون رنگیه؟ چرا خشکه، چرا ترشه، چرا تلخه، چرا تنده؟ و هزار داستان دیگه! فیـــــــلم چند اپیزودی بود برای خودش! قیافه‌شم که دیدنی بود سر میز شام. کلاً ۴ تا شنبه این برنامه پیاده شد ولی همون شنبه ها سعی می کرد ناهار خونه نباشه و شام هم یه جوری در بره. حتیٰ اگر مهمون هم داشتیم و پسرا با همون مدل خاص خودشون شروع می کردن به مسخره بازی و عمداً زنگ می زدن از فودهال و کانکا، انواع غذاهای دریایی و پیتزا و پاستا و استیک و کبابا رو باهم سفارش می دادن و گری گوس میاوردن و برناممو بهم می ریختن، منم متقابلاً سر به سرشون میذاشتم و اهمیت نمی دادم. می خندیدن که ما نمیذاریم رفیقمون گرسنگی بکشه. .. منم به روش خودشون جوابشونو می دادم. ولی خب اینا پررو تر از این حرفان که روشون کم شه!! خلاصه اونجوری که دلم می خواست روی برنامه و منظم انجام نمی شد و بعضی شنبه ها مثل اون هفته ای که نبودم و خونهٔ عمو ف اینا دعوت بودیم، خودمم نمی تونستم برنامه رو رعایت کنم. شاید چون زندگیمون کلاً برنامهٔ مشخصی نداره و معلوم نیست فلان روز کجاییم و برنامه چیه و چیکار می کنیم. .. حالا قبل از اینکه بیام به دایه سپرده بودم به روال سابق هر موقع که عرفان تهران هست، یه روز در هفته این برنامه رو ادامه بده و تأکید کردم که تکراری نباشه و خودم دستورشو می فرستم. غذای روزای دیگهٔ هفته هم که با خودشه و سالم پزه و کلاً خیلی مواردی مثل نمک و اینا رو رعایت می کنه. جالبه که می گفت که از همون موقع تا حالا این کارو هفته ای یک روز خونهٔ پدر عرفان هم انجام داده و همه از این تنوع خوششون اومده و طرفدارش شدن و حتیٰ بعضی شبا به عنوانِ یه شام سبک سرو میشه. عرفان هم اواخر که من تهران بودم یکم -فقط یکم- بهتر شده بود ولی هنوزم نمیشه گفت دوس داره، نه، کلاً رابطهٔ خوبی با غذای گیاهی نداره ولی دیگه اون قیافهٔ سابق رو به خودش نمی گرفت :))) یا حداقل سعی می کرد که نگیره! آخه اول یه جوری با نفرت پشت میز می نشست و به غذاها نگاه می کرد که هر کی نمی دونست فکر می کرد زهرماره. بعد دایه یه بار این قیافشو دید، خیلی شیک برگشت یه چیزی گفت توو این مایه ها که: اونجوری نکن خودتو سر میز غذا. تو زهرمار می خوری، این که دیگه برکته و فلان و اینا! .. و من سعی می کردم پخشِ زمین نشم از این تیکهٔ سنگینی که دایه انداخت و قیافهٔ شوکه و متعجبِ عرفان که برگشت گفت من که چیزی نگفتم! .. یعنی دلم یه ذرّه‌س براش، یه ذرررره .. کوچیکتر از یه ذرهٔ ریزْ اتمی .. الآن انقدر دلم می خواد وقتی صبح بیدار میشم، کنارش چشمامو باز کنم و توی خواب که مثلِ بچه ها شده ببوسمش و توو بغلش فرو برم و گم شم که دیگه اصن هیچی مهم نیست ..

00:25 S-WA

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 155 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:41