121. نه دیگه نه !

ساخت وبلاگ

بعد از چهار روز نشستن جلویِ دریا و خیره شدن به افقش و گوش دادن به صدای موجاش و فکر و فکر و فکر .. حالا احساس می کنم درایِ بیشتری باز شده به روم. خواستم چند روز تنها باشم. تنهایِ تنها! با یه سکوتِ بی انتها .. و الان که برگشتم خونه و دوباره گوشهٔ اتاقم، خودمو رو تخت جمع کردم و از پشتِ اشکام، یه چشمم به اسکرینِ گوشیمه و یه چشمم به عقربهٔ ساعت، بعد از کلی فکر و کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم یه مدت "تنهایی" رو انتخاب کنم. نمی دونم تا کِی .. نمی دونم! اما می دونم که باید زمان بدم به خودم. واسه اینکه خیلی چیزا رو تو خودم حل کنم. یه حسی دارم! فککنم دلم تنگ شده! اما نباید بیدار بمونم. باید بخوابم. همین الان. بدونِ هیچ فکری! بدونِ اینکه ببینم دلم چی می خواد .. دلم .. دلم می خواد همش شب باشه. ۲ نیمه شب .. از این بالا خیره شم به خیابونِ همیشگی .. دلم تنگ شه واست .. واسه خودِ خودت .. واسه اونی که مثِ هیشکی نیست .. بعد هوس کنم همون نصفه شب بزنم بیرون و تا خونه ت پیاده بیام. ولی جلو در پشیمون شم و برگردم. به ماشینایِ دیوونهٔ این وقتِ شب که اندرزگو رو بند آوردن محل ندم و بذارم اشکام بریزن رو کفشام. یهو ببینم اسمت رو گوشیمه. گوشی رو بذارم دمِ گوشم که با صدای خوابالو بگی "کوچولو دلم تنگ شده واست" .. بینِ اشکام یه لبخندِ کوچیک بیاد رو لبم. ..........

ساعت قدیِ خونه زنگِ ساعت ۱۲ رو که میزنه دلم می گیره .. ولی نباید بذارم خاطرات اذیتم کنن .. باید کنار بذارم و کنار بیام! می فهمی منظورمو؟ باید تو رو کنار بذارم و با خودم کنار بیام! شاید ...! باید مواظب باشم. دیگه وقتایی که مثلِ بچه ها خوابی، به صورتِ معصومت نگاه نکنم و دست نکشم تو موهایِ رنگِ شبت و اون ردّ زخمِ خیلی کوچیک و تقریباً محو شدهٔ گوشهٔ ابروتو با سرانگشتم لمس نکنم .. دیگه تو جفت چشمایِ طوسی و پرنورت خیره نشم .. وقتی مستی بغلت نکنم و به ضربانِ تندِ قلبت گوش ندم و آرومت نکنم .. وقتی بهم میگی "کوچولو"، نبوسمت .. اینجور وقتا دیگه آدم به دعواها فکر نمی کنه. انگار ما نبودیم که بچه بازی درمیاوردیم. انگار اونی که اون شب اون گلدون پر از گلایِ رزِ سرخ و سفیدُ کوبید تو آینهٔ کنسولِ خونه ت تو نبودی .. انگار من نبودم که گوشیتو زدم وسطِ صفحهٔ تلویزیون و همین چند روز پیش ماشینتو کوبیدم تو دیوار .. چرا .. همهٔ اینا و بقیهٔ دعواها خودِ ما بودیم .. اما صبر کن .. دیگه بسه .. می خوام مغزمو خاموش کنم .. دیگه نمی خوام فکر کنم ..

 

گوشیمو برمی دارم و براش اینو می فرستم: بهم فرصت بده. به هر دومون .. یک ماه !


برچسب‌ها: دلمشغولی هام

تاريخ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶سـاعت 0:5 نويسنده هدی'| |

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 141 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 18:54