119. ندونستی قدرِ منو ؟

ساخت وبلاگ

دیروز از باشگاه یکراست رفتم سمتِ خونه ش. همین که پیچیدم تو خیابون "س"، ماشینشو دیدم که از روبروم اومد و بدونِ هیچ توقفی، با سرعت رد شد و رفت. تو یه خیابونِ فرعی انقدری سرعت داشت که فقط یک لحظهٔ کوتاه بتونم ببینم یه دختر پشتِ فرمونه. مطمئنم ماشینِ خودش بود. اشتباه نمی کنم. خودشم توش نبود چون اگه بود، با دیدنِ ماشینِ من به اون تابلویی که همیشه از چند فرسخی میشناسه، رد نمیشد بره! انقدر شوکه شده بودم که تا چند دقیقه همینطوری تو ماشین نشسته بودم و مثِ منگا روبرومو نگاه می کردم؛ تا اینکه یکی زد به شیشه. برگشتم دیدم متین وایساده و منتظره شیشه رو بدم پایین. از این بشر متنفرم تقریباً. با اینکه با خودم قرار گذاشتم از کسی متنفر نباشم، ولی این آدم با اون نگاها و لحنِ حرف زدنش، واقعاً نفرت انگیزه. پیاده شدم. از کنارش نگام افتاد به ماشینش که اون طرفِ خیابون پارک کرده بود و یه دختره توش نشسته بود. حالا من که می دونم با اون قیافه ش چیکاره ست و تو ماشینِ متین چیکار داره، بعد واسه منِ بدبخت که یه کرم هم به این صورتِ بی صاحابم نزده بودم و قیافم مثِ میّت بود، قیافه گرفته! متین با یه لبخندِ خیلی مزخرف گفت اینجا چیکار میکنی خانوم خانوما؟ ینی دلم می خواست با یه چیزِ خیلی سنگین - که تو اون لحظه هیچ چیزِ سنگینی هم در دسترسم نبود - بکوبم تو اون صورتش. یا فندکمو بگیرم زیرِ بینیِ عملیش. ولی از اونجاییکه آدم خیلی از کاراییه که دوست داره رو نمیتونه انجام بده، فقط خیلی خشک نگاش کردم و تو ذهنم دنبالِ جواب گشتم. فکر کردم من واقعاً اینجا چه غلطی می کنم؟ وسطِ خیابون .. دوباره گفت: اومده بودی پیشِ عرفان؟ لحنش انقدر حال بهم زن بود که واقعاً میخواستم روش بالا بیارم. هوا داشت تاریک میشد و قدش رو صورتم سایه انداخته بود. نمیدونم دید یا نه، ولی من همهٔ نفرتمو تو چشمام جمع کردم و خیلی عادی گفتم: به تو ربطی داره؟ بعدم بدونِ اینکه نگاش کنم سوار شدم و رفتم خونه. تو کلِ راه به اون دختری فکر می کردم که تو اون کمتر از یه ثانیه نتونسته بودم چهره شو تشخیص بدم. از ۱۰ شب تا نزدیکایِ ۳ صبح زنگ می زد و پیام می داد. حتماً باز اون روی سگش بالا اومده بود که اینجوری پشتِ هم گوشیمو به رگبار بسته بود. نمی تونستم گریه کنم. پس به حرفِ دکتر درک گفتم و پشتِ هم سیگار روشن کردم؛ تا شاید یه ذره بتونم فکر کنم. دیگه درست و غلطش فرقی نداشت. نشسته بودم پشتِ پنجره و نصفه نصفه سیگار می کشیدم و به اسکرین گوشیم که هر چند دقیقه یکبار روشن میشد و اسمشو می نوشت، خیره شده بودم. .. چرا فکر نمیکنه ممکنه خواب باشم؟ رو تخت دراز کشیدم و دیگه داشت خوابم می برد که پیام اومد: بیا پایین! .. یه لحظه به فکرم اومد که شاید متین بهش گفته منو اون ساعت اونجا دیده و حالا عرفان که ماشینش دستِ اون دختره بوده، .. دیگه چیزی از حرفایِ ذهنِ خودمو نشنیدم .. چیزی یادم نمیاد .. یعنی دیگه رسماً مغزم خوابید .. امروز صبح که بیدار شدم، سیلِ پیاما و تماساشو دیدم. آخرش گفته بود انقدر می مونم تا بیای! .. پیشِ خودم فکر کردم: بازم دیوونه بازی! .. وقتی از لابی زدم بیرون و رفتم سمتِ ماشینم که بعدِ سه هفته بالاخره این یکشنبه رو به کلاسِ ساعت ۱۰ برسم، دیدم جلوم سبز شد. در ماشینشو برام باز کرد و بهم اشاره کرد سوار شم. اخماش تو هم بود و از قیافه ش معلوم بود دیشبو نخوابیده. بی هیچ حرفی نشستم و خودمو تو آینه نگاه کردم. فقط ریمل زده بودم. خوابالو .. زشت ..!! کلِ راهو حرف زد. نگه داشت کنارِ خیابون و حرف زد. راه افتاد و حرف زد. سرِ چهار راه، پشتِ چراغ حرف زد. حرفاش شدیداً رو مخم بود. توضیحاش .. یا شایدم توجیهاش! .. وقتی گفت دختره، دوستِ آرش بوده و ماشین لازم داشته. ولی نگفت دختره تو خونه ش چه غلطی می کرده که حالا ماشین لازم داشته! و منم هیچی نپرسیدم. حتی یه کلمه حرف نزدم! هیچی! پنج دقیقه به ده جلو دانشگاه ترمز زد و بدونِ اینکه چیزی بگم خواستم پیاده شم که صدام کرد. گفت: هدی! هیچوقت فکرشم نکن که من ولت کنم .. حالا برو ..! .. رفتم توو دانشگاه و نشستم رو چمنایِ پشتِ دانشکده .. کلاسمو نرفتم و به جاش فقط نشستم فکر کردم ...

 

+ خیلی واسم دعا کنین .. خیلــــــی زیاد ..


برچسب‌ها: دلمشغولی هام

تاريخ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶سـاعت 23:46 نويسنده هدی'| |

125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 118 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 18:54